خاطرات و گزارشات گردآوري شده يكي از سالاران زندانيان قتل عام شده: عليرضا سالاري حاجيآبادي
يار محرومان و زحمتکشان
مدافع صلح در سنگر جنگ
صبا بهلطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه بيابان تو دادهاي ما را
برادران سالاري و قيام 57
هنوز طنين گوشخراش جيرجير چرخهاي زنجيري شنيهاي تانکها بر روي آسفالت خيابانها به هنگامه تظاهرات در گوشم پژواک دارد و خاطرات شيرين دوران قيام در ذهنم به صورت يک رويا باقيست. خاطراتي که بعد از ماهها جنگ وگريز با تانکها و گاز اشکآور و با چماقداران بسيج شده شاهنشاهي و جواناني که روزي دهده بوديم و اندکاندک بسياران شديم تا که جمعيتي ميليوني در خيابانها همچون سيل جاري شد و به دنبال آن موجي تند و خروشان در ضمير هزاران جوان مشتاق آزادي در هر تجمعي به چشم ميخورد. به طورخاص در خيابان دانشگاه و يا صفوف بيشمار داوطلبان ثبت نام در دفاتر هواداري از مجاهدين و اين امواج تند و پرخروش که با تقديم شهيداني که از خون حنيف و يارانش برخاستند بهبار نشست و سيلاب از عزم و اراده ميليوني مردم با تقديم هزاران شهيد موجبات سرنگوني ديکتاتوري پهلوي را فراهم کرد.
شيريني آن دوران همچنان در روزهاي بعد از قيام با گشوده شدن دفاتر رسمي جنبش ملي مجاهدين در هر کوي و برزن و باشور وشوقي کم نظير از روحيه همکاري جمعي در موج جوانان داوطلب کمک به مردم ستمديده و پيوستن آنان به اين دفاتر هرکس ميتوانست احساس کند. آري آن جوانان بپاخواسته از اين موج خروشان، که گمشده خود را در آرمان آزاديخواهي و رهايي مجاهدين يافتند و برادران سالاري حاجي آبادي خوشهاي ازآن بودند غلامرضا و عليرضا و غلامحسين بلافاصله باحضور در جنبش ملي مجاهدين در بطور حرفهاي وارد فعاليت شدند. غلامرضا که دبير بود اکنون با پيوستن حرفهاي به مجاهدين پشتيبان خوبي براي تامين و گسترش آگاهي دانش آموزان اين نسل شد و در انتشارات طالقاني حضور يافت و عليرضا که ديپلم گرفته بود بههمراهي برادر کارگرش غلامحسين کانون فعالي از هواداران در بخش کارگري مشهد را بوجود آورده و به سروسامان دادن آن پرداختند. براي شناخت بيشتر با عليرضا از زبان همرزمانش با او همراه ميشويم.
عليرضا سالاري يار و ياور زحمتکشان
هنوز صداي گرم عليرضا از بين جوانان مجاهد براي کمک به مردم زلزله زده در منطقه کويري قائن (جنوب خراسان) در گوشم طنين مي اندازد:
بيا باد صبا امشو سفر کن جونم
به زندون اوين يکدم گذر کن جونم.....
براستي او کي بود؟
پاييز 1358 زمين لرزهاي جنوب خراسان را ميلرزاند و ستاد مجاهدين براي کمک به قربانيان زلزله فراخوان ميدهد،
در پيشاپيش آنها کارواني از انسانهاي عاشق مجاهد براي کمک به مردمشان بحرکت درميآيند و ستوني از خودروهاي سواري، آمبولانس، مينيبوس، کاميون با محمولهاي ازکمکهاي مردمي که توسط مجاهدين جمعآوري شده است.
اين کاروان بعداز رسيدن به قائن در روستايي در 50کيلومتري شهرقائن در صحراي کوير اردو ميزند و بلافاصله جوانان بپاخاسته به کمک قربانيان زلزله ميروند، حدوداً بيش از80% خانهها که گِلي بودند ويران شده و تنها چند ساختمان که با بلوک و سيمان ساخته شده بود سالم مانده بود، مردم مصيبتزده هرکدام چندنفر از بچه ها را با خود براي بيرون آوردن وسايلشان از زيرآوار به محل ويرانههاي خود راهنمايي ميکنند و هر تيم دو يا سه نفره از بچه ها بيل و کلنگ به دست مشغول ميشوند. يکي چرخ خياطي پيرزني را بيرون ميآورد و ديگري کيسهاي از برنج را که تنها دارايي روستاييان زحمتکش بود از زيرآوار خارج ميکنند روستاييان خيلي از اين حضور ما استقبال کردند و با آنها قرار گذاشتيم که فردا صبح ادامه دهيم. آب و هواي اين منطقه کويري ميباشد، يعني شبهاي سرد و سوزان و روزهاي گرم و داغ، که ما نيز مي بايست با آن انطباق پيدا ميکرديم.
اکنون شب است و در اردوي مجاهدين در دل کوير بعداز ساعاتي کار طاقتفرساي روزانه جمعي از مجاهدين دور هم نشستهايم و از درد و رنجها و زيباييها و زشتيهاي طبيعت و روستاييان زحمتکش هريک سخني ميگوييم و سرشار از کمکي که توانسته ايم به دهقانان پير و يا زن و مرد آواره روستا بکنيم، ساعتي را بفراغت ميگذرانيم و در اين ميان يکي از اين جوانان پرشور عليرضا سالاريحاجآبادي است که به ترانه خواني مشغول ميشود و باصداي خوشالحان خود زمزمه ميکند:
بيا باد صبا امشو سفر کن جونم
به زندون اوين يکدم گذر کن جونم
ز مرگ احمد آن شير دلاور جونم
رفيقون مجاهد را خبر کن جونم
انتقام مجاهد چنينه راه مرد خدا آهنينه
غم مخور ميهن آزاد ميشه سينه مردمون شاد ميشه ... جونم
چهره اين ياور زحمتکشان عليرضا سالاري درا ين چند روز که باهم در کار کمک به هموطنان زلزله زده بوديم درخاطرهام ثبت ميشود تيز و چابک، مهربان و بذلهگو و پيشقدم در كمك به محرومان و زحمتکشان، فرداي آنروز در کمک به روستاييان در تيمهاي امدادي با نفرات همراه ميشويم، سخت کوشي عليرضا در بيرون آوردن اموال يک پيرمرد روستايي از زيرآوار که شامل چند کيسه آرد و چراغ خوراکپزي وي و همچنين درآوردن يک گليم کف اتاق، ازتلاشهاي چشمگير عليرضا در آنروز بود. در غروب در طليعههاي شفق که خورشيد همچون قرصي به خون نشسته در صحرا خودنمايي ميکرد هنگام بازگشت با صحنهاي زشت و دردآور که هنوز آنرا در نظام استبدادي خميني زياد تجربه نکرده بوديم روبرو شديم ناباورانه ولي واقعي بود چند ماشين سياه رنگ کميته بهفرماندهي هادي خامنهاي و پاسداران ريشو با قيافههايي عبوس که حرف خامنهاي را براي ما تکرار ميکردند با نشانهروي سلاحهاي ژ -3 که معلوم بود تازه بدست گرفتهاند براي بيرون راندن ما از اين منطقه آمده بودند و علاوه بر زخم زبانهاي زشتشان با دهانه تفنگ ما را نشانه رفته وميترساندند تنها ارفاق آنها اينبود که شب را به ما مهلت دادند که فردا صبح اردو را جمع کرده و منطقه را ترک کنيم دراين ميان حالِ مردم روستا خيلي دردناک بود، اشک در چشمان آنها جمع شده بود و ميگفتند: آخر چرا؟ اينها که برادران ما هستند اينها بروند چه کسي به ما ياري برساند؟ ولي پاسخ منطقي خشک و از همان نوع چماق بود ”ما خودمان هستيم حل ميکنيم” در اينجا بود که عليرضا سخت برآشفته بود ولي چارهاي نبود و ما مصمم بوديم که خشم فروخورده و دم برنياوريم و فرداي آنروز در ميان آه و اشک روستاييان اردو را جمع کرده و ستون به خط شد و همه سوار خودروها و محل را ترک ميکرديم آرم بلند سازمان را برروي خودرو آمبولانس سفيد نصب کرديم و بلندگوي روي خودرو و با بالا رفتن خورشيد مسير خاکي کوير در زير پايمان قرار گرفت و اينبار طلايههاي صبحگاهي خورشيد بود که درافق کوير ما را پرتو افشاني ميکرد و آه و دعاء و سپاس و درودي بود که مردم دردمند مصيبتزده بدرقه راهمان کردند, پاسداران ظلمت که اين صحنه را بر نميتابيدن درهراس از عصيان مردم دورادور مراقبت ميکردند ستون حرکت کرد و اينبار عليرضا در ماشين سوزناک برايمان ميخواند:
دي بلال جون دي بلال
برنو سرشون دي بلال
بعدازاين فصل بهار مثل خزان دي بلال
کوچههاي شهر تهران غرق خونه دي بلال
همينجا يادي از مجاهدان شهيد نادر افشار، داريوش آذرنگ، محسن صفدري و قاسم مهريزيزاده که آنها نيز در آنروز در اين کاروان حضور داشتند را نيز گرامي ميداريم.
عليرضا سالار در حفاظت از ياسر عرفات
بعداز آن يکبار ديگر عليرضا را در هيئت حفاظت از مهمان مجاهدين رهبر جنبش فلسطين که بهرسم مردمي و انقلابي امکانات و پايگاههاي خود را در دهه 50 بر روي مجاهدين گشوده بود و اکنون به ديدار آنان شتافته بود و در مسير زيارت از حرم امامرضا بود, ديدم. آري در اين صحنه عليرضا سالاريحاجيآباد به همراه يکي ديگر از همرزمان مجاهدش اکنون ياسر عرفات را حفاظت ميکردند, گويي اينجا در اين ديدار و همراهي بار ديگر نقشي حقيقي و نمادين را به طور واقعي هم مجاهدين و هم جنبش فلسطين بهرهبري عرفات بود که نمايندگي ميکردند و هريک ريشههاي حقيقي در دل مردمان ميهن خود داشتند و بعدها نيز اين مهم در خنجرزدن خميني به جنبش فلسطين تاريخاً به اثبات رسيد و البته اين موضوع امروز بعد از ايستادگيها و دادن فديههاي بيشمار که عليرضا يکي از آنان ميباشد به جهانيان اثبات شده است و اين خود يکي از افتخارات مبارزاتي مجاهدين ميباشد آري هروقت عليرضا سالار را درصحنه اين فعاليتها يادآور ميشوم, گويي صفحه و درس ديگري از عنصر پايداري مجاهدين در ذهنم به تصوير کشيده ميشود آري ايستادگي و رزم و فداي مجاهداني همچون عليرضاسالار بود که اين صفحات درخشان را براي مردم و تاريخ مقاومت ايران به ثبت رساند.
عليرضا سالار در حلقه محافظان مسعود شير هميشه بيدار خلق قهرمان ايران در امجديه
خرداد 1359
يکي از اين صحنههاي رزم و مصاف با ارتجاع در فاز سياسي، مراسم امجديه بود و سخنراني برادر مسعود درپاسخ به اين سؤال که چه بايد کرد؟ دراين صحنه نيز عليرضا در کنار ساير مجاهدان گِرد خورشيد مقاومت آزاديخواهانه آسمان ايران برادر مسعود جمع شده و در دفاع از اين سمبل و ارزش در تيم حفاظت سينه خود را سپر آماج تير و دشنه مزدوران ارتجاع ميکند. او را استوار و مراقب در کنار برادر مسعود ميبينيم درآن موقع او به انجام وظيفه انقلابياش درحفاظت مشغول بود. هروقت به تصوير او در ويدئوي متينگ امجديه نگاه ميكنم در حرکت چشمان او گويي راز و رمز وفا به همان فرياد برادر مسعود بود که ميگفت مگرما چه کردهايم جز دفاع ازحقوق و آزادي خودمان؟ در استواري خطوط چهره او زيررگبار ژ-3 آنجا که برادر مسعود آن نداي حسيني را سردادند که اگر مسير عدالت و آزاديخواهي دين جز با خون ما هموار نميشود” ان لم يکن لکم دينا مستقيما الي بقتلي فيا سيوف خذيني” پس اي گلولهها بگيريدم.
آري عنصر وفا داري از اين عهد و پيمان را در چهره آرام او ميبنيم و به راستي که عليرضا چه خوب برعهد و پيمان خود وفا نمود.
و من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله اليه فمنهم من قضي نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا(احزاب- 23)
مدافع صلح در سنگر جنگ خانمانسوز و خيانت شيخ
ارمغان زشت جنگ رهآورد ديگر خميني بود، عليرضا عليرغم فهم بدشگون از رويکرد جنگافروزانه خميني خائن، ولي وقتي مردمش را آماج گلولهها ميبينند ميبايست دردفاع از مردم وارد صحنه شود. اينبار نيز مجاهدين براي دفاع و پشتيباني از هموطنان جنگزده خود به کمکهاي داوطلبانه مردمي به هموطنان فراخوان داده و خود به صحنه ميشتابند دراين رابطه بودند مجاهديني که آخرين گروههاي باقيمانده درسنگر دفاع از خرمشهر و آبادان بودند و با همان غيرت و روح جوانمردي، کوچهبهکوچه با تامين حفاظت جابجايي همشهريان بومي را ازمنطقه خطر به محلهاي امن حل ميکردند و واحدهاي امداي پزشکي نيز به کار پانسمان و رسيدگي به مجروحان مشغول بودند و ازجمله پيشتازان اين صحنه عليرضا سالاري بود كه در كنار صفوف مردم جنگزده که درحال جابجايي و خطر کردن هستند ميايستد. اگرچه که دشمن غدار جنايتکار حاکم بر ميهن در همان جبهه نيز فرصت تصفيه با فرزندان انقلاب را از دست نميدهد و عده اي را به تير خيانت و تعدادي را نيز خلع سلاح کرده و به زندان مياندازد. اينبار نيز اين مجاهدين هستند که بايستي قيمت را بدهند و سازندگان انقلاب از طرف دژخيم مارک ستون پنجم بخورند. داستان زنداني شدن عليرضا سالار نيز از همينجا آغاز ميشود.
آبان 1359
او به همراه تني چند از مجاهدان که براي امدادرساني به آبادان رفته بودند در تاريخ 13آبان 59 درساختمان رسمي امداد حنيف مجاهدين در آبادان به همراه 23 مجاهد ديگر شامل اصغر اژدرافشار، بيژن مکوندي، دکترعلياکبر صالحي، بهمن موسيپور، محسن شمسزاده، اردشير کلانتري، احمد احمدي، جابر کعبي، انوش ابراهيمي، ابراهيم حسيني، بهمن عظيمي و.... دستگير ميشوند و از زندان آبادان به اهواز و از آنجا به زندان اصفهان و سپس در 14تير1360 به زندان قزلحصار منتقل ميشوند.
عليرضا از سالاران زندانيان قتلعام67
در اوين و قزلحصار، همرزمانش سالار خطابش ميکردند، به راستي که او يکي از قافله سالاران کاروان زندانيان قتلعام شده بود.
يکي از همرزمان عليرضا در زندان حماسه اين ايستادگي را اينطور روايت ميکند:
عليرضا سالار و محسن شمسزاده از مسئولين تشکيلات زندانيان دستگيري از سال 59 بودند و بعد از انتقال ما از بند ششم قزلحصار به انفراديهاي گوهردشت در تاريخ 2مهر61 و انتقال مجاهد قهرمان محسن شمسزاده به زندان ديگر عليرضا سالار بود که هدايت تشکيلات را در انفراديهاي گوهردشت به عهده داشت. مجاهدي پرشور و مسئول والامقام و با ذکاوت بينظير تشکيلاتي سمبل و الگوي عشق به برادر مسعود و آرمان سازمان بود. اسم اين مجاهد والامقام به عنوان يک الگوي مقاومت در قلب تمام مجاهدين داخل زندان بهمثابه چراغ راهنما و پشتگرمي به استواري کوه بود و يادآور آرمانهاي سازمان مخصوصاً برادر مسعود و شهيد موسي بود. آري در برابر هر شکنجه و فشار دژخيم جنايتکار لاجوردي براي به تسليم کشاندن تشکيلات ما در زندان عليرضا سالار براي ما سمبل و درسي از وفاداري به آرمانهاي سازمان بود.
مقاومت و ايستادگي در زيرشکنجه 23آذر60
در يورش وحشيانه دژخيمان و شکنجهگران در اين روز به بند عليرغم اينکه سالار چهره شناخته شدهاي براي مزدوران نبود ولي دراينجا نيز او از قافله سالاران اين جمع شد و با پذيرش تمام اتهامات مربوط به تشکيلات زندان خود را سپر ديگران و بطورخاص مجاهد شهيد محسن شمسزاده که او را مسئول خود ميدانست کرد از هميننظر مورد غضب و کين بود، پاسداران دژخيم که به دليل مقاومت زندانيان مجاهد و پايداري و تدبير سالاراني چون عليرضا و محسن نتوانسته بودند بهخواست خود که درهم شکستن تشکيلات بود برسند در دنائت شکنجه خود اقدام به ترزيق نوعي آمپول به مجاهد شهيد محسن شمسزاده ميکنند با اين هدف که بتوانند تعادل فکري و روحي وي را به هم زده و او را ازبين ببرند محسن که فکر ميکند تنها است در يک حالت عدم کنترل تلاش ميکند که با کوبيدن سر خود به ميلههاي فلزي درب از اين وضعيت رها شود و درواقع صحنهاي بود که چيده شده بود تا بگويند خودکشي کرده است ولي عليرضا سالار که در اثرشکنجه زياد در کف سلول خونآلود و بيرمق از هوش رفته بود به ناگاه به هوش ميآيد و لختي با چشمان تيزبين خود وضعيت را بررسي ميکند و سريع متوجه نيت شوم پاسداران شکنجه گر ميشود و بارديگربا همان حس و غيرت که بايد کاري کرد به پا ميخيزد و به طرف محسن ميرود و او را درآغوش خود گرفته و مانع از استمرار کوبيدن سر او به ميلهها شده و او را نسبت به نقشه پليد دژخيمان شکنجهگر هوشيار کرده و از خطر نجات ميدهد و البته بهاي آنرا که به جان خريدن چندين ساعت آويزان شدن از پا به ميلههاي زيرهشت و شکنجه شدن با ضربات کابل به مدت 8ساعت بود ميپردازد و در نهايت عليرغم درد و جراحت بسيار ناشي از شکنجه با لبخندي به لب قامت خود را راست کرده و سرشار از شکست جلادان و اينکه توانسته بود جان محسن را نجات دهد راضي و خوشحال بود و مهمتر اينکه هر دو توانسته بودند با پذيرش اين ايستادگي مانع ازگسترش ضربه به تشکيلات زندان شوند و بار ديگراين خط و خطوط مقاومت بود که ازکانالهاي تشکيلاتي تمامي زندان را درمينورديد و همچون صفي استوار و آهنين درمقابل دشمن قد برميافراشت.
همچنين درصحنه عاشورا مجاهدين در 19 بهمن 60 که دشمن به خيال خود قصد داشت با نمايش آن در زندان مقاومت زندانيان را درهم بشکند باز اين عليرضا سالار بود که به ما درس مقاومت و تداوم راه را ميداد. داستان بدينقرار بود دژخيمان پاسدار ابتدا خبر شهادت سردار خلق موسي خياباني و اشرف شهيدان را از طريق بلندگوهاي بند اعلام کردند سپس يک تلويزيون بزرگ به داخل کريدور بند آوردند و در حين پخش خبر از تلويزيون من در کنار محسن شمسزاده و سالار نشسته بودم که بتوانم از اين قهرمانان قدرت و توان ديدن صحنه را کسب کنم، لحظات نفسگير و سختي بود و با ديدن چهره هميشه باشکوه و پيروزمند و استوار سردارخلق موسي همه در خود فرو رفته وبهخود ميپيچيديم و لحظات بسيار سختي بود ولي دراينهنگام عليرضا سالار بود که با صداي گرم خود شروع به تلاوت آياتي از قرآن کرد که بهما تسلي خاطر و آرامشي از روي يقين داد و خواند ”وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افائن مات او قتل انقلبتم علي عقبيکم ومن ينقلب علي عقبيه فلن يضرالله شيئا سيجزي الله الشاکرين“ (آل عمران-199)
تلاوت آيات و تفسير و ترجمه او براي ما در آن لحظات سخت طاقتفرسا همچون آواي وحي و يا دم مسيحا نفسي بود که به جان و روح ما ميدميد و برقدرت ايمان ما ميافزود و در پايان محکم و استوار گفت شکر خدا که برادر مسعود هستند و امروز خون موسي در رگهايمان جاري شده است بايد هرلحظه در شکنجهها و فشارها مسعود را سرافراز نگهداريم تا بتوانيم سردار را راضي کنيم.
در انفرادي گوهردشت با سالار دو سلول فاصله داشتيم سلول کناري ما مجاهدان شهيد بهروز و داود شاکري بودند که هر روز بايد دوبار اخبار را ازطريق مورس به سالار منتقل ميکردم، يادم نميرود روزي را که مجاهد شهيد محسن شمسزاده را در بند بهداري ديدم و او بعد از شنيدن اخبار سالار پيامهاي خود را داد تا به او برسانم و وقتي اين خبر را به سالار دادم احساس ميکردم تمام وجودش به شوق ديدن مسئول خودش محسن و شنيدن لحظات ديدارش از نزديک ميخواهد ديوارها را بشکافد گفت تمام حالت محسن و تمام گفتهها را حرفبهحرف برايم مورس کنيد که اينکار را انجام دادم و او خيلي خوشحال بود.
يکروز ديگر که داشتم گزارشي رابراي او مورس ميکردم ناگهان پاسخ مورس متقابل او قطع شد مجددا کد مورس را بعد از چندلحظه زدم چون فکرميکردم شايد پاسدار وارد سلولش شده باشد ولي جوابي نداد مجددا کد مورس را زدم اينبار پاسخ داد و گفت که ضعف دارم از ديشب که مرا براي بازجويي به شعبه فرعي گوهردشت بردند دستم را از آرنج شکستهاند و تمام کف پايم آش ولاش ميباشد و توان نشستن ندارم بههمين دليل نتوانستم مورس را ادامه بدهم. علت بازجويي را سوال کردم گفت اطلاعاتي از تشکيلات زندان لو رفته بود تمام 24ساعت از من چارت تشکيلاتي را ميخواستند من هم گفتم که من مسئول تشکيلات بودم و همه مسئوليتها را ميپذيرم به او اعتراض کردم که قرار بود فقط محسن شمسزاده بهدليل اينکه براي لاجوردي دژخيم فرد شناخته شدهاي بود اين مسئوليت را قبول کند چرا تو وارد اين کار شدي و قرار را نقض کردي عليرضا گفت که گويا اطلاعاتي جديدتري لو رفته است براي اينکه بقيه زيرتيغ نروند و تشکيلات از هم نپاشد و روي بچههاي ديگر که پيکهاي رابط ما در ساير بندها بودند حساس نشوند مسئوليت کلي تشکيلات را در قزلحصار پذيرفتم تا ازاين طريق ضربه را کمتر کنم و ممکن است فردا براي ادامه بازجويي به اوين برگردانده بشوم.
طي مدت زيادي که درسلولهاي انفرادي بوديم به دليل حضور فعال و بيمانند سالار و رابطههاي مستمر و شفاف و صاف او گويا در انفرادي نبوديم و ديوارها درهم شکسته شده بود و در کنار همديگر بوديم او با استمرار کار تشکيلاتي و با توانمندي بالايي که درمقاومت داشت همواره کارها و برنامههاي تشکيلات زندان را تمامعيار وهمهجانبه سازمان ميداد و بههميندليل عليرغم فشارهاي وحشيانه زندانبانان و شکنجهگران در اين دوران که طولاني بود ولي پيوسته بر ايمان و قدرت ما ميافزود,”ليزدادوا ايماناً مع ايمانهم” فتح-4)
آخرين بار در فروردين64 از زندانهاي تک سلولي به عمومي سالن 17 (درسالهاي بعد اين شمارهگذاريها در زندان گوهردشت تغيير کرده بود) منتقل شديم وديدارها تازه شد و ساعتي را با گريه شوق يکديگر را درآغوش گرفته وميگريستيم و ناباور بوديم و اول ازهمه بچه هايي را که شهيد شده بودند ياد کرديم و بار ديگر عهد و پيماني جديد بستيم و چندروز بعد با باز شدن درب ساير سلولها به يکديگر فرصتي نادر بوجود آمد که توانستيم با تعداد زيادي از زندانيان آشنا شويم و عليرضا سالار با صحبت و آشنايي با نفرات جديد توانست در يک پروسه کوتاه چندروزه با تجديد سازماندهي جديد در تشکيلات هرچه بيشتر صفوف را براي مقاومت مستحکمتر کند. درخرداد64 عليرضا سالار را بههمراه بچههاي دستگير شده در جبهه را به زندانهاي ديگر منتقل کردند، گفته شد که آنها را به زندان اهواز منتقل کردند و ما بعدازاين جابجايي اخباري از آنها نداشتيم.
مرداد 1367
طبق آخرين خبري که داشتيم در پروسه قتلعامها سالار و بقيه بچههاي دستگيري 59 درجبهه جنگ را جهت اجراي حکم خميني به اوين آوردند و سالار از اولين زندانيان مجاهدي بود که با فرمان ديو فرتوت جنگ و ارتجاع و دژخيمان او در قتلعام شهيدان درمرداد سال67 در اوين بهشهادت ميرسد و چندماه بعد كه پدرش براي ملاقات او به زندان اوين ميرود به او خبر اعدام عليرضا را ميدهند و فقط محل دفن را به او ميگويند كه در بهشت زهرا است.
آري اينچنين سالار برسردار درس وفا و استقامت داد و به يقين بايد گفت، باد صبا که همواره شاه بيت ترانه سراييهاي او بود امروز او را در فريادهاي بيشمار مجاهدان و خلق قهرمان ايران که آزادي و سرنگوني حکومت آخوندي را فرياد ميکنند نام او را ترنم سرودهايشان ميکند.
آري يا ما سر خصم را بکوبيم به سنگ
يا او سر ما بهدار سازد آونگ
و بقول آن انقلابي فلسطيني
و ان النهار ثوراً حتي النصر
و اين انقلابي است که تا پيروزي ادامه دارد
برادران سالاري شهداي قهرمان سال 60 و فروغ جاويدان
![]() |
مجاهد شهید غلامحسین سالاری |
![]() |
مجاهد شهید غلامرضا سالاری |
برادر بزرگتر او غلامرضا سالاري حاجي آبادي در تداوم بيوقفه مجاهدت خود عاقبت در صحنه رزم فروغ جاويدان در نبرد سرنگوني رژيم در صفوف ارتشآزادي به ميدان نبرد شتافت و بعد از نبردي سخت، جان خود را فديه رهايي خلق در زنجير ايران کرد .
زندگينامه مجاهد شهيد غلامرضا سالاریحاجیآبادی
تاريخ تولد: 1330
محل تولد: زابل
تحصيلات: فوقديپلم ادبيات و علوم انساني
شغل : معلم سابقه مبازراتی: 10سال
غلامرضا سالاریحاجیآبادی معلم انقلابی و مجاهدی بود که از سال57 فعاليت خودش را در ستاد مجاهدين در مشهد آغاز کرد. در سال59-60 در قسمت نشريه کار میکرد و مسئوليتش نگهداری و حفاظت از انبارهای چاپخانه بود. در مهرماه60 از کشور خارج شد و در بخشهای مختلف تشکيلات سازمان در خارج کشور، مسئوليتهای مختلفی را به-عهده داشت. در سال65 به منطقه اعزام شد و در بخش فرستندههای صدای مجاهد عهدهدار مسئوليت گرديد. در جريان عمليات فروغ جاويدان به صحنههای نبرد انقلابی شتافت و پس از به هلاکت رساندن انبوهی از مزدوران دشمن، چهره در خون کشيد و به شهادت رسيد. به-اين-ترتيب معلمی شد که آموزش فدا و صداقت را در قله بالابلند فروغ برای شاگردان و فرزندانش باقی گذاشت. او همواره در آرزوی شرکت در خط مقدم نبرد بود و در-همينرابطه در تقاضانامه اش نوشته بود: «… با يقين و ايمانی صدچندان به حقانيت راه خونبار سازمان مجاهدين خلق ايران، در اوج شور و شعف ايدئولوژيک از اين که خدای بزرگ برمن منت گذاشت و افتخار گام نهادن در اين راه را بهمن داد، درخواست میکنم که بههر نقطه و بههر کجا (چه منطقه و چه داخل) که سازمان صلاح میداند، مرا اعزام کند. انقلاب ايدئولوژيک درونی سازمان به واقع بهمن هويت ايدئولوژيک داد… آماده هرگونه فدا در راه رهبران عقيدتيم مسعود و مريم هستم. هماکنون که درخواست اعزام… را میکنم به چيزی جز سرنگونی تماميت رژيم ضدبشری و ضدخدايی خمينی نمیانديشم… 6 خرداد 65».
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر