محل تولد: اصفهان
شغل: کارمند بانک
سن: ۳۷
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷
خاطراتی از فرخ حیدری
اواخر پائیز سال ۱۳۶۰ بود که بعد از ماهها شکنجه و بازجویی و پشت سرگذاشتن سلولهای سپاه و انفرادیهای "هتل اموات" در شرایط زیر اعدام، سرانجام در پی یک محاکمه چند دقیقه ی در دادگاه "انقلاب اسلامی" و محکومیت به حبس، به بند عمومی زندانیان سیاسی زندان دستگرد اصفهان منتقل شدم. بندی با دوازده اتاق که ظرفیت اسمی هر کدام دوازده نفر بود ولی عملآ گاه تا دو برابر آن تعداد، زندانی بصورت "کف خواب" جا داده بودند.
روزهای اول در آن شلوغی و تراکم جمعیت بند، چشمان مضطرب و مشتاقم در پی دیدن معدود چهره های آشنا و دوستانی پرپر میزد که از بیدادگاه مرگ "آخوند مظاهری" حاکم شرع وقت دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان، جان بدر برده بودند. با این وجود حضور یک فرد و یک چهره خاص در آن بند پر جنب و جوش بیشتر از همه برایم جلب توجه میکرد. گویا همه او را میشناختند و البته به لحاظ رفتاری و شخصیتی، موقعیت احترام برانگیزی در آن جمع ۲۰۰ نفره داشت. نام او "سید فخر طاهری" بود... و چقدر زود با هم دوست و برادر و صمیمی ترین رفیق شدیم.
بچه های بند بیشتر او را "سیّد" صدا میکردند و برخی هم "آقا فخر" صداش میکردند. برای زندانیان بند که متوسط سنی شان در سال شصت حدودآ ۱۸ تا ۲۰ سال بود "سید فخر" با حدود ۲۷ سال سن، جایگاهی همچون برادر ارشد را برای همه ما داشت. درشت اندام بود با صورتی گرد و چهره ایی باز، پوستی روشن، پیشانی بلند و موهای نسبتآ کوتاه و خرمایی رنگ همراه با سبیل، و لبخندی که بندرت محو میشد و البته بسیار شلوغ و شوخ گاه تا حد شیطنتهای یک پسربچه... و بدون اغراق با قلبی به زلالی قلب یک کودک.
او از بستگان نزدیک "آیت الله سید جلال الدین طاهری" نماینده تام الاختیار خمینی، امام جمعه و با نفوذترین آخوند استان اصفهان بود. "سید فخر" که قبل از دستگیری، متاهل و مسئول یکی از شعبات بانک سپه در اصفهان بود به خاطر حمایت از مجاهدین خلق و در اختیار گذاشتن برخی امکانات خانوادگیش به تشکیلات مجاهدین در فاز سیاسی (دوران مبارزه مسالمت آمیز سیاسی)، در اوایل تابستان شصت دستگیر و سپس در دادگاه انقلاب به پنج سال زندان محکوم شده بود.
نکته ی بسیار قابل توجه، برخوردهای باز و روابط علنی او با تمام زندانیان بند از هر طیف بود و این در واقع بنوعی موقعیت و مناسبات گسترده اجتماعی او و خصلت مردمی اش در بیرون زندان را بازتاب میداد. چرا که "سید فخر" بدلایل مختلف شخصیتی و سیاسی، بعنوان یک چهره اجتماعیِ محبوب و مطرح، بخصوص در سطح جامعه و محیط زندگیش در محله "حسین آباد" اصفهان، از جایگاه خاصی برخوردار بود. حتی پاسداران بند نیز که بعضآ او را از بیرون زندان میشناختند، به دلیل همین موقعیت خاص او و نسبت نزدیک فامیلی که با "طاهری" نماینده بلامنازع ولی فقیه داشت، اوائل کار سعی میکردند با احتیاط و احترام ظاهری با او برخورد کنند.
سایه سنگین مرگ
شرایط سرکوب سراسری و موج کشتارهای سیاسی رژیم در سال شصت، طبعآ در بازداشتگاه ها و زندانهای رسمی و یا نیمه مخفی اصفهان نیز حاکم بود. در همان بند عمومی که ما بودیم با اینکه همه بچه ها لااقل مراحل بازجویی را سپری کرده بودند، هرازگاهی تنی چند برای ادامه بازجویی یا محاکمه برده میشدند و بعضی ها دیگر هیچوقت بر نمی گشتند. ضمن اینکه مرتبآ زندانیان جدید به جمع بند افزوده میشدند.
البته در تابستان و پائیز سال شصت در مجموع حدود ۱۴۰ نفر از مجاهدین و مبارزین زندانی در چند نوبت در دادگاههای ضربتی محکوم به مرگ شده و بیرحمانه تیرباران شده بودند که بخشی از آنان در سلولهای بازداشتگاه مرکزی سپاه در خیابان کمال اسماعیل و یا زندان "سیدعلی خان" و هتل اموات بودند و اصلآ به زندان دستگرد منتقل نشده بودند.
در چنین فضایی که بطور واقعی سایه مرگ همه جا سنگینی میکرد، پاسداران زندان نیز که بعضآ با افتخار خودشان را عضو جوخه تیرباران معرفی میکردند، با پوتین و لباس کامل نظامی به هر سلول و یا اتاقی داخل بند سرک میکشیدند و به اصطلاح هیبت و قدرتِ نظامِ خون و جنون خود را به رخ ما میکشیدند. با این وجود زندانیان که اکثرآ جوان یا نوجوان بودند پرشور و پرامید و با روحیه بالا بدون هیچ تجربه قبلی، این شرایط سخت و زندگی جدید در بند و زندان را تجربه میکردند و بقول معروف حبس میکشیدند.
در همین پروسه شخصیت و موقعیت "سید فخر" در بند و زندان نیز بیشتر و بهتر شکل میگرفت و بارز میشد.
سال ۶۱ همزمان با فروکش کردن نسبی موج کشتار و سرکوب عریان رژیم، جمع بچه های زندان که حالا بسیاری از آنان با پشت سر گذاشتن مرحله دادگاه و محکومیت به حبس و زندان، در واقع از اعدام های گروهی جان بدر برده بودند، با توشه تجربیات یک ساله در زندان، در مجموعه روابط درونی و تنظیم رابطه های بیرونی خود در بند، به انسجام بیشتر و ارتباطات نزدیکتری نائل میشدند.
بطور کلی زندانیان وابسته به گروههای سیاسی مختلف، بعد از ضربات سنگینی که در خارج زندان خورده بودند بتدریج همدیگر را در زندان بازمییافتند و روابط خودشان را بازسازی میکردند. پرواضح است که در آن شرایط اختناق نفس گیر، این ارتباطات ظاهرآ شکل و فرم صنفی و عاطفی داشت.
جمع بچه های مجاهدین هم که در هر بند و زندانی اکثریت قاطع زندانیان را تشکیل میدادند و عملآ ستون فقرات مقاومت بچه های زندانی محسوب میشدند، ضمن منسجم تر کردن روابط درونی خود، در اتاقهای مختلف بند که همگی درباز بودند با ایجاد جمع های صنفی به همراه بچه های مارکسیست اتاق و در قالب "سفره مشترک"، سعی داشتند سنت "زندگی جمعی" در زندان را لااقل در همین حد، حفظ و تثبیت کنند. البته در جمع بزرگ زندانیان سیاسی در آن ایام، چند نفر از هموطنان "بهایی" نیز در همان بند بودند که آنها علیرغم دوستی و همدردی عمیقی که با ما داشتند ترجیح میدادند جمع محدود صنفی خودشان را داشته باشند.
در ضمن تعدادی از وابستگان رژیم سابق نیز هنوز در زندان بودند که آنها هم جمع صنفی خودشان را داشتند. آن ایام هنوز زندانیان سیاسی در بندهای زنان و مردان زندان دستگرد، اجازه ساختن برخی انواع ساده صنایع دستی (مثل آویزهای کنفی، گلدوزی با کوپلن، و منجوق بافی) را برای استفاده خود و یا خانواده شان داشتند و این کار نیز محمل خوبی برای ارتباط بچه های اتاقها مختلف با هم بود.
جمع منسجم زندانیان
شکل گیری خودجوش این جمع که طبعآ از طریق دوستیهای مشترک و رابطه بچه های اتاق های مختلف با هم، پیوند متقابل میخورد و شکل منسجم تری میگرفت، تآثیر مهمی در تنظیم رابطه هماهنگ و اصولی بچه های مجاهد بطور عام با محیط بیرون از خود در زندان داشت. طبعآ بچه های گروههای سیاسی دیگر نیز تجربیات خاص خودشان را از روابط درونی جمع خود در بند و زندان داشتند ولی در رابطه با جمع مجاهدین زندان اصفهان در آن دوران این تجربه مستقیم را ما داشتیم که زندگی جمعی در همان سطح بظاهر صنفی و عاطفی، در روابط کاملآ درونی خودمان چقدر باعث بالا رفتن "روحیه جمعی" و طبعآ ارتقا روحیه مقاومت و انگیزه ی تک تک بچه ها میشد.
تهدید اما این بود که پاسداران و مسئولین زندان این سطح از روابط اتاقها و بچه های بند را به حساب "تشکیلات منافقین" در زندان بگذارند که قطعآ سزایش مرگ بود. بخصوص با توجه به تجربیات سرکوبگرانه پاسداران مسئول بند در زندانهای پایتخت که از طریق بازجوها و مسئولین دادستانی به زندانهای شهرستان نیز منتقل میشد.
در این میان نقش "سید فخر" به عنوان یک چهره مطرح و محبوب در بیرون و درون زندان بسیار موثر و منحصربفرد بود. او که در بدو امر به عنوان یک فرد غیرتشکیلاتی و صرفآ یک سمپات مجاهدین و همینطور یکی از نزدیکان خانوادگی آیت الله طاهری، ظاهرآ حساسیت زیادی رویش نبود، در همان فاصله سالهای ۶۰ و ۶۱ شخصیت اجتماعی خاص خودش را با جسارت در زندان نیز بارز و تثبیت کرد. او بطور باز با تمام بچه های بند از هر طیف و در هر اتاقی رابطه علنی داشت و از این طریق ضمن عادی سازی روابط بچه های بند، نقش خاصی در تحکیم مناسبات کاملآ درونی جمع مجاهدین بند ایفا میکرد.
واقعیت این بود که روابط درونی ما شباهتی به تشکیلات سیاسی بیرون زندان نداشت بلکه بیشتر بیانگر یک همبستگی سیاسی و هماهنگی رفتاری در شرایط سرنیزه و ساطور بود که بطور انکارناپذیری ریشه در باور تام و تمام ما به "مسعود" و رهبری مجاهدین در بیرون زندان داشت.
سال ۶۱ که دوستی و رفاقت من و "فخر" در یک پروسه آشنایی و شناخت متقابل، بسیار صمیمانه و به درجه اعتماد کامل رسیده بود به پیشنهاد او یک هسته مشورتی مخفی سه نفره تشکیل دادیم که در مورد موضعگیری و تنظیم رابطه های درون بند، مشاوره و نظر میدادیم. در همان دوره حداقل دو هسته مشورتی دیگر نیز در جمع بچه ها وجود داشت که بدون هیچ اطلاعی از همدیگر از طریق "سید فخر" نظراتمان منتقل و هماهنگ میشد...
بخاطر اعتماد و اطمینان خاصی که بچه ها نسبت به "سید" داشتند در صورت لزوم تقریبآ خصوصی ترین مسائل شخصی یا پرونده ی خودشان را با او مطرح میکردند و متعاقبآ از طریق همین هسته های مشورتی به بچه هایی که بطور مثال زیر حکم یا در معرض اعدام بودند یا بخاطر وضعیت پرونده مسائل لو نرفته و یا کانال ضربه داشتند و یا به کسانی که احتمال آزادی داشتند توصیه های لازم میشد و ملاحظات ضروری در نظر گرفته میشد. مثل این توصیه که فرد مورد نظر موقتآ در حرکتهای جمعی بند و تنظیمات بیرونی، منفرد یا منفعل و یا در حاشیه بماند تا زیر ضرب نرود... و مشورتهای گوناگون دیگر در رابطه با موضعگیریهای متناسب داخل بند... یا اینکه مراقبت کنیم برخی خانواده های مستمند بچه ها در بیرون زندان بی پناه و درمانده نمانند.
از طرف دیگر "سید فخر" در مقابله با توابها و آدم فروشها که بعضآ آنها را بطور طعنه آمیزی "قاطرچی" مینامید، برخورد جالب و جسورانه ی داشت. او که همواره سعی میکرد برخوردهایش با چنین افرادی را غیرسیاسی و بیشتر شخصی نشان دهد در هر فرصتی و سر هر سوژه ای، با شوخی های تند و تیکه پرانی های تمسخرآمیز، آنها را علنآ در بند تحقیر و سبک میکرد و دست میانداخت. البته در آن دوران توابین واقعی که با مسئولین زندان همکاری اطلاعاتی داشتند در هر بندی بیشتر از چند نفر نبودند و توابین و خائنین خطرناک بیشتر در زندان سپاه و "هتل اموات" مشغول همکاری با دستگاه امنیتی رژیم بودند.
یکی از وجوه برجسته شخصیتی "سید فخر" روح جوانمردی و انسان دوستی او بود. او همبندانش را مثل افراد خانواده خود میدید و بخصوص نسبت به زندانیان نوجوان و زیر هیجده سال که در اوائل دهه شصت بسیار دربند بودند حساسیت و توجه خاص تری داشت و در هر شرایطی آنها را مثل برادر کوچک خود در زیر پروبال پرمهرش قرار میداد. بخصوص که بعضآ پاسداران بند و توابین آدم فروش تصور میکردند بتوانند برخی از آنان را از جمع بکنند و بشکنند.
بدون تردید برخوردهای عاطفی و روابط خیلی صمیمانه بچه های بند در بستری از انگیزه و آرمانهای انسانی مشترک، واقعآ به مانند سپر و چتر حفاظتی جمع بچه ها در برابر تهدیدات بیرون از ما و بخصوص در برابر فشار زندان و زندانبان عمل میکرد.
داشتن عواطف و روابط انسانی البته کمترین حق هر انسان و بشری است و در این زمینه و در آن شرایط "سید" سرآمد همه ما بود... بگذریم که بعدها سیستم امنیتی رژیم که بویی از انسانیت نبرده بود موفق به کشف این "راز بزرگ" شد! و ابتدا در زندانهای تهران و شیراز و... سپس در اصفهان تاکید و تهدید میکردند که "برخورد عاطفی" با هر شکل و محملی "خط نفاق" و "انگیزه مقاومت" در زندان است.
شایسته است در همین جا یاد و نام تعدادی از همان بچه هایی را گرامی بداریم که طی سالهای اولیه دهه سیاه شصت، در سنین نوجوانی دستگیر و در بندهای مختلف زندان اصفهان همبند بودیم و هر کدام در شرایط متفاوت در مدار و حلقه دوستی با "سیدفخر" برایش بسیار عزیز بودند. دلاورانی که در همان سالها، یا در رزم آزادیبخش برخاک افتادند و یا درمقابل جوخه اعدام قرار گرفتند و یا در تابستان ۶۷ سربدارشدند. مجاهدین جانفشانی همچون مسعود شجاعی، بیژن عدنانی، جمشید امیدی، حسن ترکی، محمد تقی حدیدی، رحیم آزادیخواه، حسینعلی ماندگاری، فرهاد خرّازیها، محمدعلی عربیان، شاهرخ نوری، رضا نعمت بخش و ...
از جمع نوجوانان زندانی آن سالها با گرایشات سیاسی متفاوت، تعدادی نیز بعد از تحمل سالها زندان خوشبختانه از جهنم جنایات رژیم جمهوری اسلامی جان بدر بردند که بخوبی بیاد میاورم چقدر مورد علاقه "سید فخر" بودند و در روابط درونی خودمان در زندان سفارش آنان را میکرد. زندانیان سیاسی از بند رسته ی همچون محمد هُشی، حیدر جهانگیری، علی امام جمعه ای، محسن ابودردا، محمد جوانمردی و ...
بهرحال با گذشت حدود یک سال و نیم، پاسداران بند و مسئولین زندان بتدریج متوجه نقش محوری سید فخر در مجموعه روابط بچه های بند و تاثیر او در ارتقا روحیه جمعی و انزوای معدود توابین بند میشدند. از همین روی بطرق مختلف سعی در کنترل و مهار او داشتند. یادم میاید در همان ایام یکبار که من و سید فخر در غروب یکروز و در نوبت کارگری، مشغول شستن و تمیز کردن هواخوری بند بودیم بعد از پایان کار از خلوت محیط استفاده کردیم و مثل پسربچه ها با شیلنگ آب همدیگر را خیس میکردیم و با صدای بلند میخندیدیم. ناگهان پاسدار بند از صدای خنده ما به هواخوری آمد و بعد از گزارش به دفتر زندان، پاسدار رحمانی دستور داد بخاطر نقض قوانین زندان، موی سر ما را از ته تراشیدند! سید فخر که بخاطر تراشیدن سرش بدجوری غرورش جریحه دار شده بود به سختی خشم خودش را کنترل میکرد.
بالاخره بعد از مدتها، گویا مسئولین امنیتی زندان به این نتیجه میرسند که برای مهار و محدود کردن سید فخر بایستی او را از جمع آن بند جدا کرده و به بند دیگری منتقل کنند. یک شب وسط یک برنامه تلویزیونی که همه بچه ها در راهروی بند نشسته بودند، پاسدار بند او را صدا زد که با تمام وسایل آماده خروج باشد. دفتر زندان با انتخاب آن وقت از شب در وسط یک فیلم سینمایی در واقع میخواست رفتن او با کمترین توجه و تحرک زندانیان انجام بگیرد.
ولی بطور باورنکردنی تمام زندانیان بند به احترام "سید فخر" برخاستند و در وسط راهروی بند یک تونل انسانی ایجاد کردند و تک به تک با او روبوسی و خداحافظی کردند. علاوه بر بچه های مجاهد، تمام گروههای سیاسی موجود در بند مثل بچه های فدایی، راه کارگر، اتحادیه کمونیستها، پیکار، آرمان مستضعفین، بهایی و حتی معدود زندانیان وابسته به رژیم سابق و کودتای نوژه، همگی علیرغم همه اختلافات نظری و سیاسی و حتی برخی اصطکاکات رفتاری، با بزرگواری او را بدرقه کردند. "حاجی بوذری" پاسداری که از طرف دفتر زندان برای انتقال سید فخر آمده بود مثل خرس تیرخورده بنظر میرسید.
شیرِ بند انقلاب
اوایل سال ۶۲ بعد از یک جدایی کوتاه مدت دوباره با "فخر" هم بند شدم. دورانی بود که از طرف واحد فرهنگی سپاه مستقر در زندان دستگرد، یک دوره رفرم در زندان اصفهان شروع شده بود... واقعیت این بود که افراد وابسته به دفتر "آیت الله منتظری" بعنوان قائم مقام رهبری، نقش و نفوذ موثری در اکثر نهادهای قدرت و ارکان حاکمیت رژیم در اصفهان داشتند و به همین دلیل فی المثل فضای کلی فشار و سرکوب در زندان اصفهان در مقایسه با زندانهای پایتخت و شمال و شیراز ... تفاوت محسوسی داشت. این موضوعی بود که زندانیان انتقالی از تهران بزرگ و یا برخی شهرهای دیگر... به وضوح مطرح میکردند.
به هر روی در این پروسه "رفرُم" برخی امکانات و الزامات اولیه مثل ملاقات خصوصی یا حضوری با همسر و خانواده، مرخصی پزشکی برای بیماران حاد، استفاده از سالن ورزشی زندان، امکان ادامه تحصیل بچه های دانش آموز و ... کم و بیش در اختیار بخش زیادی از زندانیان سیاسی قرار میگرفت. لازم به توضیح است که در آن سالها زندانیان سیاسی زندان دستگرد شامل چهار بند مردان و یک بند زنان بودند که البته همیشه بخشی از زندانیان مقاومتر در بندهای مختلف، به تناوب تحت عنوان "تنبیهی" و یا "مغضوب" از این امکانات محروم میشدند.
بهرحال در چنین شرایطی به ابتکار زنده یاد "اکبر نخودی" که کشتی گیر با تجربه ی بود یک دوره تمرینات هفتگی کشتی برای بچه های بند در سالن ورزش زندان به راه افتاده بود که حدود ده دوازده نفر شرکت کننده داشت. اکبر که یک چهره مستقل و مخالف رژیم در بیرون زندان بود و به عنوان رئیس شورای کارکنان و کارگران پالایشگاه اصفهان نماینده انتخابی چند هزار نفتگر زحمتکش بود در ابتدای تابستان ۶۰ دستگیر و سپس به دهسال زندان محکوم شده بود. سیدفخر هم که هیکلِ درشت و متناسبی داشت با تشویق اکبر در چند جلسه تمرین کشتی شرکت کرد و چند فن کشتی را نصف و نیمه یاد گرفت. با پیگیری اکبر، مسئولین زندان قبول کردند که یک مسابقه کشتی بین تیم بند انقلاب (زندانیان سیاسی) و تیم زندانیان عادی برگزار شود.
روز موعود زندانیان سیاسی در یک طرف سالن و زندانیان عادی در طرف دیگر تشک کشتی قرار گرفته بودند و کشتی گیران را تشویق میکردند. تا آنجا که بیاد میاورم همه کشتی گیران زندانی عادی پیروز شدند و آخرین کشتی در سنگین وزن بین سیدفخر و یک کشتی گیر زندانی عادی برگزار میشد. هر دو بسیار مبتدی و بی تجربه بودند و خلاصه بیشتر زور وَرزی میکردند و همدیگر را هل میدادند. ما هم از فرصت استفاده میکردیم و همگی با صدای بلند شعار میدادیم "شیر بند انقلاب کیه، سیدفخر طاهریه"... خلاصه محبوبیت سید فخر از چشم زندانیان عادی، که بعضآ هم او را خوب میشناختند، دور نماند. بالاخره در یکی از این کش و قوس ها، فخر موفق شد حریفش را به زمین بیاندازد و خاک کند. او هم که جوّ سالن را میدید مقاومت چندانی نکرد و شکست را پذیرفت. سیدفخر هم با تواضع و فروتنی حریفش را در آغوش گرفت و بوسید و تحویل مربی اش داد و همه برایش دست زدند. از آن زمان تا مدتها "شیرِ بند انقلاب" مترادف نام "سید فخر" شد.
0 نظرات:
ارسال یک نظر