اصغر مهدیزاده زندانی سیاسی رژیم آخوندی به مدت ۱۳سال، از شاهدان قتلعام ۶۷
خاطرات زیادی از برادران و خواهران دارم بهدلیل ضیق وقت به یک صحنه اشاره میکنم که اون صحنهای بود که منو بردند به سالن مرگ شاهد اعدام مجاهدین خلق باشم که این صحنه را به چشم دیدم و هرگز یادم نمیره، تا روز سهشنبه هجدهم دو پاسدار اومدند مرا بردند جلوی سالن مرگ در طبقهٔ همکف، از بغل دستی پرسیدم چه خبره، گفت که هر که تازه میآد اینو میبرن داخل سالن مرگ که شاهد اعدام بچهها باشن. در همین حال پاسداری اومد با صدای بلند گفت که ... ... . ها بلند شن، و دوازده تا از بچهها بلند شدن و شعار میدادند یا حسین، درود بر مجاهدین، بهدنبالش ۵، ۶نفر هم بلند شدند. پاسدار گفتش که شما در اعدام شدن هم از یکدیگه سبقت میگیرید این بچهها هیچ ترسی از مرگ ... ... . نبود انگار مرگ
را به سخره گرفته بودند، تا اینکه سری چهارم را میخواستند ببرن، پاسدار اومد به من گفت که بلند شو، من همراه پاسدار رفتم داخل سالن مرگ، وقتی اونجا رفتم از زیر چشمبند دیدم که زیر سن پیکرهای بچهها ریخته، بعدش پاسدار منو برد در سی متری سن قرار داد، اومد چشمبند منو زد بالا یک نیشخند تمسخرآمیز به من زد، من یهو چشمم افتاد به بچههایی که رو صندلی ایستاده بودند و طناب دار گردنشون بود، یه لحظه چشمم به سیاهی رفت، گفتم خدایا این صحنه واقعیه، بعد به خودم گفتم که به هر شکلی شده بایستی این صحنه رو ببینم. در همین حین بود که بچهها شعار دادند زنده باد آزادی، درود بر رجوی، مرگ بر خمینی. طنین صداشون همهٔ سالن رو پوشیده بود، پاسدارا، ناصریان اینا مات و مبهوت شده بودند. ناصریان خطاب به عباسی و لشگری پاسدار گفت که اینا منافقن، اینا خبیثن، سریع زیر پاشونو خالی کنید که ابتداء ناصریان بعد عباسی، لشگری رفتند زیر پاشونو خالی کردند و از چهارمی به بعد هم بچهها شعارشون محکمتر میشد، هم زیر پاشونم خالی میکردند، میپریدن، بعد از عقب هم پاسدارا با کابل و اینا به سمت پیکر بچهها میرفتن، هم میزدن هم به پیکرشون آویزون میشدن که زود تمام کنن، که صحنه اینقدر تکاندهنده بود که دیگه نتونستم تحمل کنم، تعادلم به هم خورد بعد متوجه شدم که رو صورتم آب میریزن، اینجا بود که دیگه همونجا با خودم با بچهها تجدید عهد کردم که با پیوستن به سازمان راهشون و آرمانشونو ادامه بدم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر