محمد شفایی: «درست نمیدانم چند روز بعد از دستگیری پدر بود، من در خانه خوابیده بودم که از صدای فریادهای مادرم و صدای پاسدارها بیدار شدم.
دیدم چند پاسدار در اتاق هستند. من و مادر در خانه تنها بودیم. مادرم سر پاسدارها داد میکشید و چهرهاش خیلی برافروخته بود. مادر به من گفت: میخواهند مرا ببرند. از او پرسیدم کی برمیگردی؟ همانطور که بر سر پاسدارها فریاد میکشید، گفت: همانطور که همه را بردند و برنگشتند، من هم برنخواهم گشت. از جملههای دیگرش چیزی بهخاطرم نمانده است. من هم داد و فریاد و گریه کردم و به طرف پاسداری که جلوتر از بقیه ایستاده بود، حملهور شدم. قیافه آن پاسدار هنوز در ذهنم هست که داشت میخندید و قهقهه میزد و مرا به گوشه اتاق پرت کرد. چند نفر از پاسدارهای چادری آمدند و دستهای مادرم را گرفتند و ما را از خانه بیرون آوردند. موقعی که داشتند مادرم را سوار ماشین میکردند، مرا به همسایهمان سپرد و رفت. بعد از آن فقط یک بار دیگر مادرم را دیدم، یکی از خالههایم به همراه داییم که از فالانژهای درجه یک اصفهان و از فرماندهان سپاه بود، مرا به ساختمان سپاه در خیابان کمال اسماعیل بردند. مادرم را آوردند، درست یادم نیست که چه میگذشت، فقط میفهمیدم که خیلی مادرم را تحت فشار گذاشتهاند، آنها داد و بیداد میکردند و مادرم جوابشان را میداد. یک بار دیگر هم که باز من خشم مادرم را دیده بودم قبل از این دستگیریها بود. فردی با لباسشخصی آمده بود جلو در خانه ما و سعی کرده بود صحبت کند و از او حرف بکشد. مادرم صدای بیرون پریدن دکمه ضبط میکروکاست را شنیده بود و فهمیده بود که پاسدار است و با فریاد و مشت گره کرده دنبالش گذاشت. دیدن این صحنههای عصبانیت و خشم مادر برایم خیلی عجیب بود. چون تنها چیزی که از مادرم دیده بودم و همه آشنایان ما برایم تعریف کرده بودند، مهربانی و خونسردی و عطوفت او نه فقط به ما که فرزندانش بودیم، بلکه نسبت به همه بود. این حالت را فقط با پاسدارها داشت».
0 نظرات:
ارسال یک نظر