خاوران، آن دشت خاموش اما پرشور، باز هم میزبان مادران داغدار بود. آفتاب نیمخیز، با اندوهی پنهان، روی خاکهای بینام میتابید.
مادر آمده بود؛ خمیده، بیقرار، با چادری که بوی سالها انتظار را میداد. انگار همهی دردهای دنیا را در دل و صدایش جمع کرده بود. کنار مزارهای خاموش نشست. با فرزندانِ بینامش حرف میزد. با اشک، با ضجه، با بغضهایی که سالها فروخورده بود.
– بچههام... صداتون کو؟ برگردید... من هنوز منتظرم...
صدای گریههایش آرامآرام همه را تکان داد. هیچکس نمیدانست چطور باید مادر را آرام کرد. هیچ کلامی، هیچ دستی، مرهم این دل تکهتکه نبود.
در همان لحظه، ناگهان از دل آسمان آبی و ساکت، پرندهای پدیدار شد. پرندهای زیبا با پرهایی درخشان، آنقدر خاص و غریب که هیچکس تا به حال در آن حوالی شبیهاش را ندیده بود.
پرنده آمد... آرام... بیهراس، و درست زیر پای مادر نشست. به چشمهای پر اشک مادر خیره شد. چیزی در نگاهش بود؛ آرامشی بینام، پیامی بیکلام.
مادر یکباره سکوت کرد. اشکهایش ایستادند. نگاهش آرام شد، انگار چیزی را فهمیده باشد. لبهایش به آرامی لرزید:
– تویی... خودتی؟...
دست دراز کرد تا پرنده را لمس کند. اما پرنده همان لحظه پر زد... اوج گرفت... و رفت.
اما مادر دیگر گریه نکرد. آرام نشست. سرش را بالا گرفت. چشمهایش دیگر بارانی نبود، فقط پر از نوری شده بود که هیچکس معنایش را نمیدانست.
همه اطرافیان، بیکلام، با چشمانی اشکبار به آن صحنه نگاه میکردند. هیچکس نگفت که آن پرنده کی بود... اما همه، در دلشان میدانستند: این، یک پیام بود. پیامی از آن سوی زندگی.
شاید یکی از همان فرزندان بینام، آمده بود تا مادر را آرام کند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

0 نظرات:
ارسال یک نظر