مصطفی نادری:
در روزی که من دستگیرشدم در پیچ شمیران از اتوبوس پیاده شدم که آنروز همه جوانهایی که توی اتوبوس بودند، توی خیابان بودند، توی منطقه بودند، دستگیر کردند. بعد از دستگیری من را آوردند کمیته مشترک که میدان بهارستان بود و در آنجا حدود ۷۰۰-۸۰۰ نفر بودیم که همان ساعتی که من دستگیر شدم، دستگیر شدند، بعد بردند بازجوئی، درآنجا به من کابل زدند و گفتند چکار میکردی در آن چهارراه، گفتم میخواستم بروم خانه دوستم، که میزدند، میگفتند ارتباط خودت را با مجاهدین یا با فدائیها، گروههای چپ بگو. آنموقع جرم ما این بود که مشکوک، جوانهای زیادی بودند، جوانی بود که عینک داشت، میگفتند اینها روشنفکر هستند، یا کتابی دستش بود میگرفتند اون رو، که من را هم با آنها گرفتند.
هنگامه حاج حسن:
در یک روز در آبان ماه سال ۱۳۶۰ در خیابان دستگیر شدم. آن روز، مأموران رژیم در حال دستگیری بسیاری از جوانان بودند و من را هم به جرم جوان بودن بازداشت کردند.
بازجو مرا دمر به تخت شکنجه بست. دستهایم را به بالای تخت زنجیر کرد و پاهایم را به لبة پایینی تخت، خیلی محکم بست. به طوری که هر چه هم تقلا می کردم، امکان نداشت پایم را بتوانم حرکت بدهم. یک پاسدار دیگر روی پشتم نشست و یک پتو هم روی صورتم انداختند… ناگهان چیز محکمی به کف پایم کوبیده شد. در یک لحظه، یک جریان قوی از دردی وحشتناک مثل برق، اعصاب سراسر بدنم را طی کرد و سراپا تکانم داد… ضربات دیگر، پی در پی فرود آمدند. نمی دانم چند تا شد! من از درد، فریاد می کشیدم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر