آرزویی که نه روی دیواردر قلبم زنده است:
اگر آزاد بشم یک آرایشگاه باز می کنم
اسمش اشرف فدائی بود. متولد ۱۳۳۹. حکمش سال ۶۵ تمام شده بود اما او را آزاد نمی کردند.
سیرت زیبا با صورت زیبایش با هم آمیخته شده و او را به یک همرزم و همراه دوست داشتنی تبدیل کرده بود.
سال ۶۱ با او در بند ۸ زندان قزلحصار همبندی بودم. اواخر همان سال، او را به سلولهای انفرادی گوهر دشت منتقل کردند. اشرف بزرگ شده سلولهای انفرادی بود. بخاطر تر و فرزی اش تو سلول او را با اسم مستعار «کولی» صدا می کردند. مثل کولیهای شب خوان، هم صدای قشنگی داشت و هم تو همه کارها خیلی تند و سریع بود.
هر سالن انفرادی که اشرف در آن زندانی بود، ارتباطات در داخل آن سالن و همچنین با سالنهای دیگر براه بود . هیچ خبری از دست در نمی رفت و تا یک خبر به همه سالنها نمی رسید کولی آرام نمی گرفت. با ضرب زدن رو دیوار، با دست زدن، با دمپائی کوبیدن با آینه انداختن، با سایه دست، از راه هواکش ، از یادداشت گذاشتن در حمام، با سوت زدن و.... با هزار و یک راه خبر را به همه می رساند. آنقدر سریع مورس میزد که هیچکس نمی توانست به پایش برسد. به همین علت پاسدارهای زن بشدت با او لج افتاده بودند و بخاطر همین هوش و زکاوت و زیرکی اش بشدت به او حسادت می کردند.
سال ۶۶ بود بعد از یک اعتصاب غذای یک ماهه ای که من و اشرف و ۱۸ خواهر مجاهد دیگر با هم گذرانده بودیم، من با کولی همسایه سلولی شدم یعنی سلولهایمان دیوار بدیوار هم بود. یک روز با ضرب مورس علامت «کارت دارم» را برایش زدم او سریع آمد پشت دیوار. برایش زدم کولی دلم گرفته بیا با هم کمی حرف بزنیم. بعد از حرفهای مختلف به او گفتم: «فرض کن حالا که حکمت تمام شده یک روزی آزادت کنند اگر از زندان بروی بیرون چکار میکنی؟»
کمی مکث کرد و بعد گفت: «هرگز آزادم نمی کنند. اما اگر اگر روزی آزادم کنند، مسئولیت همه مان این است که به ارتش بپیوندیم. اما اگر این مسؤولیت روی دوشم نبود خیلی دلم می خواست که یک روز یک آرایشگاه باز کنم. یک آرایشگاه تو جنوب شهر برای بچه مدرسه ای ها. هر روز صبح دختر بچه ها می آمدند تو آرایشگاهم و من موهایشان را دم اسبی می کردم و یک پاپیون خوشگل روی دم اسبی شان می زدم و می فرستادمشان بروند مدرسه یا پسر بچه ها را موهایشان را شانه می کردم یک پاپیون به یقه شان می بستم یک دستمال و یک کم پول تو جیبشان می گذاشتم و راهی مدرسه شان می کردم.»
با ضرب مورس آرزویش را به دیوار کوبید و بعد سکوت سنگینی، دیوار بین من و او را فرا گرفت. می توانستم حدس بزنم که الان سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته و دارد به آن آینده درخشان فکر می کند. این طرف دیوار به لطافت روح اش غبطه می خوردم.
اواخر سال ۶۶ ما را به بند عمومی منتقل کردند. تا اینکه مرداد خونین فرا رسید و قتل عام زندانیان آغاز شد و اشرف هم جزو اولین سری ها به دادگاه رفت. و آخرین دیدارم با اشرف پشت در بیدادگاه قتل عامهای سال ۶۷ بود.
پشت در دادگاه کنار دیوار روی زمین با چشم بند نشسته بودم و منتظر بودم که نوبت دادگاه خودم برسد. یک مرتبه در دادگاه باز شد و یک خواهری را با ضرب و شتم و فحاشی از در دادگاه به بیرون هل دادند و او با ضرب افتاد روی زمین. از زیر چشم بند نگاهش کردم ومتوجه شدم که اشرف است. و این آخرین دیدار من با کولی سلولها بود.
یادم آمد یکی از همان روزهای اواخر سال ۶۶ که در سلول بودیم، از او پرسیدم «اشرف تو فکر میکنی با ما چکار کنند؟» و او جواب داد: «فکر میکنم که همه مان را اعدام کنند. اگر اینکار را بکنند چیزی از ما کم نمی شود بلکه چهره جنایتکار اینهاست که هر چه بیشتر برای دنیا افشا می شود و برای ما خیلی هم بهتر می شود و حقانیت ما را دنیا بیشتر می فهمد».
اشرف در قتل عامهای سال ۶۷ تیرباران شد. به عهدش با خدا و خلق و با بچه مدرسه ای ها وفا کرد. اشرف کولی شهید شد اما آرزویی که آن روز روی دیوار کوبید نه تنها روی دیوار سلولهای زندان اوین ثبت شده بلکه تا ابد روی قلب من هم حک شده و عهد کردم بعد از خلاصی ایران از شر آخوندها در همه محله های ایران چندین آرایشگاه به اسم «آرایشگاه کودکان کولی» باز کنیم تا همه دخترها و پسر بچه های کارتن خواب و همه کودکان کارگر همه کودکان یتیم و بی سرپرست را بدون هیچ تبعیضی، مرتب و آماده کنیم پاپیون و گل به سر و رویشان بزنیم و بفرستیم تا بروند در محیطی آرام و بی دغدغه درسشان را بخوانند. یک روزی ایران را پر از «آرایشگاه کولی»خواهیم کرد.
با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi
اگر آزاد بشم یک آرایشگاه باز می کنم
اسمش اشرف فدائی بود. متولد ۱۳۳۹. حکمش سال ۶۵ تمام شده بود اما او را آزاد نمی کردند.
سیرت زیبا با صورت زیبایش با هم آمیخته شده و او را به یک همرزم و همراه دوست داشتنی تبدیل کرده بود.
سال ۶۱ با او در بند ۸ زندان قزلحصار همبندی بودم. اواخر همان سال، او را به سلولهای انفرادی گوهر دشت منتقل کردند. اشرف بزرگ شده سلولهای انفرادی بود. بخاطر تر و فرزی اش تو سلول او را با اسم مستعار «کولی» صدا می کردند. مثل کولیهای شب خوان، هم صدای قشنگی داشت و هم تو همه کارها خیلی تند و سریع بود.
هر سالن انفرادی که اشرف در آن زندانی بود، ارتباطات در داخل آن سالن و همچنین با سالنهای دیگر براه بود . هیچ خبری از دست در نمی رفت و تا یک خبر به همه سالنها نمی رسید کولی آرام نمی گرفت. با ضرب زدن رو دیوار، با دست زدن، با دمپائی کوبیدن با آینه انداختن، با سایه دست، از راه هواکش ، از یادداشت گذاشتن در حمام، با سوت زدن و.... با هزار و یک راه خبر را به همه می رساند. آنقدر سریع مورس میزد که هیچکس نمی توانست به پایش برسد. به همین علت پاسدارهای زن بشدت با او لج افتاده بودند و بخاطر همین هوش و زکاوت و زیرکی اش بشدت به او حسادت می کردند.
سال ۶۶ بود بعد از یک اعتصاب غذای یک ماهه ای که من و اشرف و ۱۸ خواهر مجاهد دیگر با هم گذرانده بودیم، من با کولی همسایه سلولی شدم یعنی سلولهایمان دیوار بدیوار هم بود. یک روز با ضرب مورس علامت «کارت دارم» را برایش زدم او سریع آمد پشت دیوار. برایش زدم کولی دلم گرفته بیا با هم کمی حرف بزنیم. بعد از حرفهای مختلف به او گفتم: «فرض کن حالا که حکمت تمام شده یک روزی آزادت کنند اگر از زندان بروی بیرون چکار میکنی؟»
کمی مکث کرد و بعد گفت: «هرگز آزادم نمی کنند. اما اگر اگر روزی آزادم کنند، مسئولیت همه مان این است که به ارتش بپیوندیم. اما اگر این مسؤولیت روی دوشم نبود خیلی دلم می خواست که یک روز یک آرایشگاه باز کنم. یک آرایشگاه تو جنوب شهر برای بچه مدرسه ای ها. هر روز صبح دختر بچه ها می آمدند تو آرایشگاهم و من موهایشان را دم اسبی می کردم و یک پاپیون خوشگل روی دم اسبی شان می زدم و می فرستادمشان بروند مدرسه یا پسر بچه ها را موهایشان را شانه می کردم یک پاپیون به یقه شان می بستم یک دستمال و یک کم پول تو جیبشان می گذاشتم و راهی مدرسه شان می کردم.»
با ضرب مورس آرزویش را به دیوار کوبید و بعد سکوت سنگینی، دیوار بین من و او را فرا گرفت. می توانستم حدس بزنم که الان سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته و دارد به آن آینده درخشان فکر می کند. این طرف دیوار به لطافت روح اش غبطه می خوردم.
اواخر سال ۶۶ ما را به بند عمومی منتقل کردند. تا اینکه مرداد خونین فرا رسید و قتل عام زندانیان آغاز شد و اشرف هم جزو اولین سری ها به دادگاه رفت. و آخرین دیدارم با اشرف پشت در بیدادگاه قتل عامهای سال ۶۷ بود.
پشت در دادگاه کنار دیوار روی زمین با چشم بند نشسته بودم و منتظر بودم که نوبت دادگاه خودم برسد. یک مرتبه در دادگاه باز شد و یک خواهری را با ضرب و شتم و فحاشی از در دادگاه به بیرون هل دادند و او با ضرب افتاد روی زمین. از زیر چشم بند نگاهش کردم ومتوجه شدم که اشرف است. و این آخرین دیدار من با کولی سلولها بود.
یادم آمد یکی از همان روزهای اواخر سال ۶۶ که در سلول بودیم، از او پرسیدم «اشرف تو فکر میکنی با ما چکار کنند؟» و او جواب داد: «فکر میکنم که همه مان را اعدام کنند. اگر اینکار را بکنند چیزی از ما کم نمی شود بلکه چهره جنایتکار اینهاست که هر چه بیشتر برای دنیا افشا می شود و برای ما خیلی هم بهتر می شود و حقانیت ما را دنیا بیشتر می فهمد».
اشرف در قتل عامهای سال ۶۷ تیرباران شد. به عهدش با خدا و خلق و با بچه مدرسه ای ها وفا کرد. اشرف کولی شهید شد اما آرزویی که آن روز روی دیوار کوبید نه تنها روی دیوار سلولهای زندان اوین ثبت شده بلکه تا ابد روی قلب من هم حک شده و عهد کردم بعد از خلاصی ایران از شر آخوندها در همه محله های ایران چندین آرایشگاه به اسم «آرایشگاه کودکان کولی» باز کنیم تا همه دخترها و پسر بچه های کارتن خواب و همه کودکان کارگر همه کودکان یتیم و بی سرپرست را بدون هیچ تبعیضی، مرتب و آماده کنیم پاپیون و گل به سر و رویشان بزنیم و بفرستیم تا بروند در محیطی آرام و بی دغدغه درسشان را بخوانند. یک روزی ایران را پر از «آرایشگاه کولی»خواهیم کرد.
با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
Telegram.me/shahidanAzadi
0 نظرات:
ارسال یک نظر