شکر محمدزاده متولد سال۱۳۳۵ در تهران، لیسانس پرستاری داشت.
بهگواه همزنجیرانش، مقاومت سترگ او دربرابر جلادان و در زیر وحشیانهترین شکنجهها الهامبخش یاران و همزنجیرانش بود. همچنان که روحیه سرشار و صلابت و پایداری او در تمامی شرایط، احترام تمامی زندانیان را نسبت بهاو جلب کرده بود.
ویژگی برجسته دیگرش صمیمیت و فداکاریش بود. او که اساساً بهخاطر نجات کسانیکه درجریان تظاهرات ۳۰خرداد سال۶۰ در بیمارستانها در خطر دستگیری بودند، شناسایی و دستگیر شده بود، همین روحیه فداکاری را در شرایط بسیار سخت زندان هم داشت و با اینکه وضع جسمیاش از بسیاری دیگر وخیمتر بود، اغلب بهفکر کمک بهسایرین بود. او همکاریش را با مجاهدین از اولین هفتههای بعد از سرنگونی رژیم شاه آغاز کرده بود.
شکر محمدزاده از کارکنان بیمارستان هزار تختخواب تهران بود. از آنجا که هوادار مجاهدین بود، در سال۵۹ جزو اولین کسانی بود که عوامل رژیم میخواستند با اتهام اخلاقی او را از بیمارستان اخراج کنند ولی شکر و مادرش در بیمارستان بهشدت مقاومت کردند و همه را افشا کردند. مادر شکر گفت باید اعتراف کنید که بهجرم مجاهد بودن اخراجش میکنید تا رسوا شوید. بههمین دلیل، مجبور شدند اخراج او را منتفی و او را به بیمارستان سینا منتقل کردند. شکر همچنین در بیمارستان خصوصی آپادانا کار میکرد و همانجا در حین کمک به مجروحان دستگیر شد.
در تظاهرات عظیم ۳۰خرداد سال۱۳۶۰ او با تمامقوا و امکاناتی که در دسترس داشت، بهنجات خواهران و برادران مجروحش شتافت. در شرایطی که بهدستور لاجوردی و گیلانی، مجروحان را از روی تخت بیمارستانها بهاوین میبردند و بهجوخه اعدام میسپردند، شکر بهنجات همرزمانش همت گماشت و توانست بسیاری از آنها را از دسترس پاسداران دور کند. پاسداران جنایتکار رژیم که بهشدت از اقدامهای شکر خشمگین شده بودند، در روز اولتیرماه او را دستگیر و بهزندان اوین منتقل نمودند.
یکی از دوستان شکر محمدزاده در این باره مینویسد:
«شکر محمد زاده، دوست عزیز دیگرم بود که او را در اتاق عمل بالای سر مجروحی که داشتند عمل می کردند دستگیر کردند و مستقیم به شکنجه گاه اوین بردند. به همین اتهام به او ۱۵ سال حکم زندان دادند. اما بعد از ۷ سال شکنجه در واحد مسکونی و قفس و تابوت بالاخره او را در سال ۶۷ همراه با همکار دیگرم، اکرم بهادر، و هزاران زندانی دیگر اعدام کردند.»
دژخیمان خمینی که از جسارت و شهامت او در کمک بهمجاهدین بهخشم آمده بودند، انواع شکنجهها را در مورد او اعمال کردند. در یکی از محاکمههای چنددقیقهییکه آخوند محمدی گیلانی و لاجوردی جنایتکار در اوین بهراه میانداختند، شکر محمدزاده را بهجرم انجام وظایف شغلیش، یعنی کمک بهمداوای مجروحان در بیمارستان، به چند سال زندان محکوم کردند. در همان شرایط آخوند گیلانی در تلویزیون رژیم آشکارا بهنقل از خمینی میگفت: زخمیهای مجاهدین را باید تمامکش کرد. بعد از این محاکمه، شکر را بهزندان قزلحصار منتقل کردند و بهبند تنبیهی (بند) بردند. دشمن میخواست هرطور شده مقاومت او را درهم بشکند و بهاین ترتیب از سایر اسیران زهرچشم بگیرد. او بارها در زیر شکنجه دچار خونریزی داخلی شد و در آستانه شهادت قرار گرفت. ماهها شکنجه مداوم باعث شده بود که او تعادل روحیاش را از دست بدهد. بهشدت لاغر شده بود و چهرهاش بهحدّی تغییر کرده بود که حتی آنهایی که از قبل با او آشنا بودند، بهسختی میتوانستند او را بشناسند.
شکنجه و آزار مستمر او تا سال۶۳ ادامه داشت و دشمن بهخیال اینکه شکر دیگر بهحالت عادی باز نخواهد گشت، او را از بند تنبیهی بهبند عمومی منتقل کرد. اما او در جمع یارانش بهسرعت بهبود یافت. دژخیمان که میخواستند بهوسیله انتقال او بهمیان سایر اسیران نفعی ببرند و مقاومت سایرین را درهم بشکنند، وقتی بهبود سریع حالش را دیدند، دوباره او را بهزیر شکنجه بردند. شکر تا روز شهادتش مدتهای طولانی در سلولهای انفرادی اوین و گوهردشت بهسر برد. یکی از همزنجیران شکر در این دوران میگوید: «روحیه شکر برخلاف جسم متلاشیشدهاش، چنان محکم و استوار بود که همه از او انگیزه میگرفتند. کینه عجیبی نسبت بهخمینی و آخوندها داشت و هیچگاه نسبت بهاین موجودات پلید تردیدی بهخود راه نداد. او چندبار درباره آن چه در واحد مسکونی گذشته بود با ما صحبت کرد و میگفت، بازجوهای جلاد شعبهاوین بهمن گفتهاند وای بهحالت اگر از چیزهایی که در اینجا گذشته برای دیگران تعریف کنی. اما شکر از هیچ تهدیدی نمیهراسید و اخبار جنایتها و شقاوت آنها را بهبسیاری از بچهها گفته بود.
از کتاب چشم درچشم هیولا نوشته زندانی مجاهد هنگامه حاجحسن:
(هنگامه همکلاسی، دوست و همسلولی شکرمحمدزاده)
“ﺷﮑﺮ“ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ درﮔﻮﻫﺮدﺷﺖ بودیم و یک روز۴۰ ﻧﻔـﺮ از ﻣﺎ را ﺟﺪا ﮐﺮدﻧﺪ و به این جا آوردﻧﺪ (زندان قزلحصار). آﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﻣﺴﺨﺮﮔﯽ و ﻟﻮدﮔﯽ میگفتند: میخواهیم یک آزمایش ﻋﻠﻤﯽ بکنیم و ﺷﻤﺎ ﻣﻮش آزمایشگاهی هستید. ﻣﺎ ﻣﯽ دانستیم ﺑﺎز ﻣﯽﺧﻮاﻫﻨﺪ یک بلایی به ﺳﺮﻣﺎن بیاورند، اما نمی دانستیم ﻣﻮﺿﻮع چیست.
ﻣﺎ را روزﻫﺎ ﺑﺪون آب و ﻏﺬا ﺳﺮﭘﺎ ﻧﮕﻪ ﻣﯽداﺷﺘﻨﺪ ۶ روز ﺧﻮدم ﺗﺎ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺣﺴﺎﺑﺶ را ﻧﮕﻪ دارم ﮐﻪ ﺳﺮﭘﺎ ﺑﻮدم، وﻟﯽ ﺑﻌﺪ دیگر نفهمیدم ﭼﻪ ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ از ﻣﺪﺗﻬﺎ ایستادن بیهوش میشدیم و ﺑﻪ زمین میافتادیم اﻣﺎ ﺑﺎ ﮐﺘﮏ بیدارمان ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ و دوﺑﺎره سرپایمان ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ
ﮔﺎﻫﯽ ﻫﺮ ﭼـﻪ ﮐﺘـﮏ ﻣـﯽزدﻧـﺪ ﻧﻔـﺮ ﺑـﻪ ﻫـﻮش ﻧﻤـﯽ آﻣـﺪ آن وﻗﺖ وﻟﺶ ﻣﯽﮐﺮدﻧـﺪ ﺗـﺎ ﺧـﻮدش ﺑهوش بیاید ودوﺑﺎره… دوﺑﺎره نمی دانستیم ﭼﻪﮐﺎر ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﺗﺎ این ﮐﻪ ﻣﺎ را به واﺣﺪ ﻣﺴﮑﻮﻧﯽ بردند.
ﻣﺎ ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﭼﺸﻢ بند داشتیم در آنﺟﺎ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻫﺎ شروع شد. ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺳﮓ هستید یا ﺧﺮ هستید و ﻣﺎ را وادار ﻣـﯽﮐﺮدﻧﺪ ﮐـﻪ این را ﺑـﻪزﺑـﺎن ﺧﻮدﻣﺎن بگوییم وﻗﺘﯽ زیر ﺷﮑﻨﺠﻪ می گفتیم ﺧﺮ ﻫﺴﺘﻢ! ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺧﺮ ﻫﺴﺘﯽ باید ﻋﺮﻋﺮ ﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ باید ﺳﻮاری ﺑﺪﻫﯽ و ﺳﻮار ﻣﺎ ﻣﯽ ﺷـﺪﻧﺪ ﮐﻪ آﻧﻬﺎ را ﺣﻤﻞ کنیم و ﺑﻌﺪ ﻣﯽگفتند ﻫﺰار ﺑﺎر بنویس ﻣـﻦ ﺧﺮ ﻫـﺴﺘﻢ! ﺑﻌـﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﺎﻻ دو ﻫﺰار ﺑﺎر بنویس….
و “ﺷﮑﺮ” در این ﻧﻘﻄﻪ ﻣﺜﻞ ﮐﺴﯽ ﮐـﻪ ﺗﻤﺎم شخصیتش ﻟـﻪ ﺷـﺪه و ﻫﻤﻪ چیزش را از دﺳﺖ داده باشد اﺷﮑﻬﺎش سرازیر ﻣﯽﺷﺪ و ﺑﻪﻓﮑﺮ ﻓﺮو ﻣﯽرﻓﺖ....
“ﺷﮑﺮ” ﮔﺎﻫﯽ وﻗﺘﯽ از واحدهای مسکونی می گفت من دیگر نمی توانستم ادامه اش را بشنوم و تعادلم بهم می خورد. خدایا اینها با انسان چه می کنند؟ کی اینها را باور میکند؟
گاهی که در حال و هوای خودش بود این شعر را زمزمه می کرد:
سجاده نشین با وقاری بودم بازیچه کودکان کویم کردی
سرانجام این مجاهد استوار و مقاوم، فداکار و مهربان در قتلعام زندانیان سیاسی به عهدش با خدا و خلق وفا کرد و سربهدار شد.
خبر شهادت شکر برای مادرش آنقدر سنگین بود که وقتی برای دیدن او رفتم احساس میکردم در عرض چند روز سالها پیر و شکسته شده است.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
گرامي باد خاطرة شهداي قتل عام 67 درايران
پاسخحذفدرود بر شیرزنان مجاهد که در قتلعام ۶۷ سربدار شدند.
پاسخحذفبا تشکر از این که برایمان انعکاستان را فرستادید
پاسخحذفبله درود بر همه شهدای راه ازادی