ز نام من پرسید
مرام من پرسید
گفتا که تو ازکجایی خونین تن بگو چرایی
که از هر دو باغ چشمت
چو دشت و صحرا گل شقایق روست
کنار او رفتم ز نام خود گفتم
گفتم از مجاهدانم همراز ستارگانم
ابوالقاسم محمدى ارژنگى متولد ۱۳۲۰ در تهران بود. از كودكى صدايى خوش داشت و براثر تشويق دائی اش كه مردى هنردوست بود به آموزش صدا پرداخت. مدتي هم تحت نظر استاد مهرتاش موسيقى اصيل ايرانى را آموزش گرفته بود. از سال ۴۳ در كنار كار هنرى به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمد. معلم يكى از مدارس محله ذوب مس در جاده امينآباد شهر رى شد. بهطور همزمان تحصيل در دانشگاه را ادامه می داد و در رشته روانشناسى از دانشگاه تربيت معلم فارغالتحصيل شد. ابوالقاسم در تمام مدت عمر با وارستگى و فروتنى زندگى كرد. در زمان شاه بسياری به او پيشنهاد كردند كه به راديو برود و در سلك خوانندگان آن زمان درآيد، اما او نپذيرفت. ابوالقاسم پس از پيروزی انقلاب ضدسلطنتي فعاليت خود را در هواداري با سازمان شروع كرد.
ابوالقاسم كه دوستانش او را هوشنگ می ناميدند، پس از ۳۰ خرداد۶۰ برای تأسيس يك مركز كمكهای اورژانس جهت مجاهديني كه در نبرد با پاسداران مجروح شده بودند اقدام كرد. در همين راستا به جرم هواداری از مجاهدين و به خاطر كمكهای مالي به سازمان، دستگير و به ۸ سال زندان محكوم شد.
در زندان همواره زير سخت ترين شكنجه ها بود. اما هيچگاه لب به شكوه نگشود.
اواخر بهمن سال ۶۶ بود كه از زندان اوين به گوهردشت منتقل شد. آن شب باران سختى می بارید و هوا خيلى سرد بود. وقتى رسيديم پاسداران از همان قدم اول با كابل و چماق به استقبالمان آمدند. ابوالقاسم جلو من بود و ضربههاى زيادى خورد. اما كوچكترين صدايى از او در نمی آمد. ما را به داخل يك بند خالى بردند. لباسهايمان را گرفتند و با شلاق به جانمان افتادند. وقتى خسته شدند و رفتند به اطرافم نگاه كردم. ابوالقاسم در كنارم بود. تمام بدنش خونين بود. از پاهايش خون می ریخت و از شدت سرما مى لرزيد. خواستم كمكش كنم اجازه نداد و گفت: «كارخودت را بكن». گفتم: «بدجورى زخمى شدهيى». خنديد و گفت: «اى بابا! فكر اين چيزها را نكن». در همان شرايط هم لبخندش را فراموش نمي كرد. يكى از كارهاى او در زندان آموزش موسيقى به بچهها بود. يك روز در دستگاه ماهور اين بيت سعدى را تمرين می کردیم كه:
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستندجهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند
به او گفتم اين شعر را با همين صداى عالى بايد وقتى رژيم سرنگون شد در راديو بخوانى. خنديد و گفت: «من تابهحال اين كار را نكردهام. اما دلم می خواهد اگر زنده باشم وقتى رژيم سرنگون شد اين شعر را در ميدان آزادى جلو پاى مسعود و مريم بخوانم».
ابوالقاسم از ميان هنرمندان به مرضيه علاقة بسيار زيادي داشت. ميگفت او هنرمندي است كه براي مردم ميخواند، و خودش و هنرش را به دنيا نفروخته است. هر وقت دلمان ميگرفت، ما را به ترانه ای از مرضيه ميهمان ميكرد.
يكی از همبندان ابوالقاسم درباره او نوشته است:
در شب ۱۹ بهمن ۶۵ ارژنگي شعری را كه يكی از بچه ها سروده بود با فلوت شهيد صديقی به شكل زيبايي خواند.
ارژنگي هميشه مي خواست برنامه ها به صورت جمعی باشد و از اجرای برنامه به صورت تك نفره پرهيز مي كرد. يكي از برنامههايی كه چند بار به خواست بچه ها تكرار شد ترانه مرغ سحر بود كه به شكل جمعی مي خوانديم».
بعدازظهر روز ۸ مرداد سال۶۷ رسيد. همديگر را در راهرو مرگ گوهردشت ديديم. از مواضعش به هيچوجه كوتاه نيامده بود. مسخره اش كرده بودند كه: «چرا تابه حال ازداوج نكرده ای؟» او هم قاطعانه جواب داده بود: «به شما مربوط نيست». همان شب صدايش كردند و همراه با تعدادی از بچه های ديگر به دارش آويختند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر