خاطرهای از: مقدس سی سختی
پاييز سال۶۷ در تهران بودم، يكروز عصر كه از جلسه امتحان برگشته بودم احساس خستگي شديدي ميكردم و ميخواستم با همكلاسيهايم به سينما برويم كه مقداري از خستگي و فشار درس و امتحان را كم كنم، تلفن زنگ زد، گوشي را برداشتم، آنطرف خط خواهرم بود، با صدايي لرزان گفت: خبر داري؟ گفتم چي را؟ گفت رسول را اعدام كردند.
اين را كه گفت انگار دنيا روي سرم خراب شد، بعد ادامه داد: اينجا نيا چون وضعيت مناسب نيست. ولي اين حرفها ديگر برايم مهم نبود، همان يك جمله كه ”رسول را اعدام كردند“ برايم تمام كننده خيلي چيزها و شروع خيلي چيزهاي ديگر بود.
رسول برادر بزرگترم بود، از كودكي او را خيلي دوست داشتم، هميشه به من كمك ميكرد، تاجايي كه از او تصويري جز يك كمك كار دلسوز و مظلوم و معصوم و دوست داشتني در پشت ميلههاي زندان در ذهنم نمانده است.
او را سال60 در ياسوج، به دليل خواندن و داشتن نشريه مجاهد دستگير كردند و سالهاي بعد به بهانههاي مختلف او را به زندانهاي عادلآباد و قزلحصار و گوهردشت و اوين بردند، همه اين تبعيدها و رنج و عذابها دليلي جز وفاي به عهد و پايداري در پيمانش نداشت، بالاخره در تابستان سال67 درجريان قتل عام جنايتكارانه زندانيان سياسي بهدستور و فتواي خميني خون آشام او را به همراه ساير همرزمانش در اوين اعدام كردند.
بعد از شنيدن خبر اعدام رسول، ديگر هيچ چيز مثل دستگيري، زندان ، اخراج از دانشگاه و.... برايم مهم نبود، احساس ميكردم آتشي در درونم شعله ور شده كه تمام وجودم را فرا گرفته، عهد كردم كه انتقام او و ساير شهدا را كه بسياري از آنها را ميشناختم بگيرم .
به چند نفر از دوستان و آشنايانم زنگ زدم، گفتند كه بچههاي ديگر راهم اعدام كردهاند، تازه داشتم متوجه ميشدم كه دژخيم جماران چه جنايت هولناكي مرتكب شده، جنايتي كه براي هيچكس قابل تصور نبود.
در ميان بهت و ناباوري و مصمم براي گرفتن انتقام، وسايلم را جمع وجور كردم و به خانهمان رفتم. همه دوستان و فاميل و آشنايان جهت اظهار همدردي آنجا بودند. ازجزئيات ماجرا پرسيدم معلوم شد كه پدر و مادرم را به دادسراي ياسوج احضار كرده و پيراهن و ساعت رسول را به آنها داده و گفته بودند كه رسول را اعدام كرده ايم و از پدر و مادرم تعهد گرفته بودند كه هيچ مراسمي نگيرند و دنبال جنازه او هم نگردند، در غيراين صورت بقيه اعضاي خانواده راهم دستگير ميكنند.
احساس كردم از تهديد دژخيمان فضاي ترس حاكم شده، سراغ مادرم رفتم، او گريه نميكرد ولي وضعيتش برايم خيلي دردناك بود، نميخواست جلوي من و بقيه گريه كند ولي به شدت شكسته بود. مرا كه ديد لبخندي زد ولي نتوانست خودش را نگهدارد و اشك ازچشمانش سرازير شد اما تلاش ميكرد خودش را كنترل كند.
پدرم آنجا نبود، در محلي بيرون از خانه بود، سراغ او رفتم. قبل ازاينكه من چيزي بگويم او شروع كرد و گفت: بالاخره كارخودشان را كردند ولي تو نبايد بگذاري اين بلا را دوباره سرما بياورند و به خاطر مادر و خواهر و برادرت هم كه شده مواظب باش دستگيرت نكنند.
چند روز بعد به تهران برگشتم، همه همكلاسيها از يكسو اظهارهمدردي و ازسوي ديگر اظهار نفرت ازاين جنايت ميكردند و ميگفتند كه اين جنايتها بي جواب نخواهد ماند.
رفتم لوناپارك، محلي كه براي ملاقات با رسول به آنجا مراجعه ميكرديم. از پاسداري كه نام نويسي ميكرد و نوبت ميداد پرسيدم: خبر نداري چه اتفاقي براي زندانيان افتاده؟ با حالتي لمپني و مشمئزكننده گفت: ميدوني خونه تكوني چيه؟! گفتم آره. گفت: ما هم در زندان همينكار را كرديم. چيزي نگفتم و برگشتم، فهميدم كه دست به چه جنايت هولناكي زده اند. اما سؤال ذهنيام اين بود كه مگر آنها چكار كرده بودند كه اعدامشان كردند و ملاك و معيار چه بوده؟ بعد از مدتي فهميدم كه اصلا ملاك و معيار اين نبوده كه چه حكمي داشته اند يا چكار كرده اند، بلكه از آنها سؤال ميشده كه اتهامشان چيست و كافي بود كه به جاي كلمه منافقين بگويند مجاهدين و اين يعني حكم اعدام.
بنازم به آن شيران و يلاني كه با يك كلمه زندگي انساني را آنچنان معنايي بخشيدند كه همه جنايات و ددمنشي خميني و جلادانش را محو و نابود ميكند و اينكه انسان هرچند درخوي حيواني، مانند يزيد و خميني هميشه درنده و جنايتكار و غيرقابل تصور در جنايت و رذالت است، اما در وجه انسانياش شعله تكامل در انسان متعالي هرگز خاموشي نمي پذيرد و از همانجا كه خميني و شيطان قصد نابود كردنش را دارند و فكر مي كنند كه نابود شده دوباره از خاكستر خود بلند شده و مسير تكامل را ميگشايد.
حالا ديگر احساس ميكردم كه درس، زندگي عادي، نامزد، خانواده و... همه چيز بعد از شنيدن آن خبر برايم هيچ جاذبهاي ندارد. احساس ميكردم كه مسير زندگي ام عوض شده بايد كاري كنم. به دوستاني كه داشتم زنگ زدم و گفتم كه ميخواهم به سازمان وصل شوم و درخواست كمك كردم، يك هفته اي نگذشت كه با كمك يكي از بچهها توانستم به سازمان وصل شده و از جهنم خميني به نيت جنگيدن براي آزادي و گرفتن انتقام خونهاي به ناحق ريخته شده خارج شدم و تا همين الان افتخار اين را دارم كه رزمندهاي دراين راه پرافتخار باشم. ولي هميشه اين حسرت را دارم كه اي كاش زمان وصل و حركتم را به رسول ويارانش ميگفتم، هرچند آنها با وفاي به عهدشان تا آخرين نفس، من و امثال من را جاكن كردند، و چنين است كه وقتي شهيدي به خاك ميافتد رزمنده اي ازخونش ميرويد و سلاحش را برميدارد، آري اين رسم تكامل است .
خاطراتي كه از آنها داشتم لحظه به لحظه جلوي چشمم رژه ميرفت، پشت ميلههاي زندان، يكرنگ، صاف و ساده، خندان و شاداب و درعين حال نحيف و ضعيف.
درزندان قزلحصار به ملاقات او رفته بودم، وارد سالن ملاقات شدم، به اولين كابين كه رسيدم سلام كردم، انگار سالها او را ميشناسم، مهربان و صميمي، اسمش را نميدانستم ولي انگار رسول بود، به دومين كابين كه رسيدم مثل اولي بود، سومي و چهارمي و...فكرميكنم به هفتمي كه رسيدم رسول آنجا منتظرمن بود، سلام كردم و خودبخود ميخواستم به كابين بعدي بروم و سرك كشيدم كه سلام كنم، رسول گفت چرا آنجا ميروي؟ گفتم انگار همه تان يكي هستيد و مثل هم هستيد، خنديد و گفت آره راست ميگي فرقي باهم نميكنيم .
دراين ساليان هرموقع عدد67 يا مردادماه به چشمم ميخورد، ياد آن عزيزان و آن جنايت هولناك ديو خون آشام ميافتم. اينكه دنائت و رذالت دژخيمان هيچ حد ومرزي نميشناسد، بركسي پوشيده نيست ولي وقتي آدم مستقيم با صحنه هاي آن مواجه ميشود، حس انتقام و كينه ونفرت را درون هركسي تا اعماق وجود شعلهور ميكند.
يك هفته قبل از اينكه خبر شهادت او را بگيرم، رفته بودم لوناپارك ببينم ملاقات ميدهند يا نه؟ مقداري هم وسيله شامل پوشاك، ميوه و پول برده بودم كه برايش بفرستم، خانوادههاي ديگري هم آمده بودند. در محل اسم نويسي رفتم و سؤال كردم كه ملاقات ميدهيد يانه؟ پاسدار لومپني كه پشت شيشه بود با وضعيت نفرت انگيزي گفت چه خبر است؟ از ملاقات خبري نيست، اگر وسيله يا چيزي داريد ميتوانيد بدهيد كه برايشان ببريم، من هم همه را دادم كه براي رسول ببرند. يك هفته بعد كه خبر شهادت آنها را شنيدم، تازه متوجه شدم كه چند هفته قبل تر آنها را اعدام كرده بودند ولي بارذالتي كه از امام دجالشان ياد گرفته بودند ازخانوادههاي زندانيان اخاذي ميكردند. برخي ازاين خانوادهها فقير بودند ولي با هر امكاني كه داشتند پول و لباس تهيه ميكردند و براي عزيزانشان ميفرستادند و همه را اين دژخيمان بالا ميكشيدند.
در آنروزها كه به ملاقات ميرفتم هميشه سؤالي درذهنم داشتم كه نميتوانستم پاسخي براي آن پيدا كنم، سوالم اين بود كه اينها (رسول و يارانش) چه پشتوانه و انگيزه اي دارند كه اينطور در مقابل انواع و اقسام فشارها سرخم نميكنند؟ آخر آنها پشتشان به چه چيزي گرم است؟ فشارها روي رسول كم نبود، در هرملاقاتي خانواده به او نق ميزد كه چرا كوتاه نميآيي؟ كي آزاد ميشوي؟ دوستان و همكلاسيهايت همه داراي مقام و... شده اند ولي ما همه دربدر و آواره ايم و… ازطرف ديگر شكنجه و شلاق و فشار دژخيمان هم كه در زندان مستمر وجود داشت. يكبار درملاقات به من چيزي گفت كه آنموقع متوجه نشدم منظورش چيست. رسول گفت: ميداني، يك خواسته و آرزو دارم آنهم ديدن عكس مسعود است و بعد از آن هرچه ميخواهد بشود.
آن موقع زياد متوجه حرفش نشدم و فقط خنديدم تا اينكه وقتي برادر مسعود را ديدم و طي ساليان و پس از عبور از ابتلائات و گذر از كوران حوادث بسيار، تازه متوجه شدم كه اين شهداي گرانقدر و اين ستارگان شبكوب به چه كوه سربفلك كشيده و استواري تكيه داشتند و براستي كه به اين تكيه گاهشان چه نيكو وفا كردند و اين جان جانان و عشق نسل بيشماران چه شگفت انگيز از اين خونهاي طيب و طاهر نگهباني كرده و آنها را به اوج رسانده و به كهكشان مريم رها و نسل او بالغ كرده است.
تبارك الله احسن الخالقين
مریم رجوی: بله، ما از پا نخواهیم نشست. تا زمانی که یک بهیک این پروندهها باز شود. ما از پا نخواهیم نشست تا همه کسانی که مرتکب جنایت علیه بشریت شدهاند، در پیشگاه مردم ایران محاکمه شوند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
پاييز سال۶۷ در تهران بودم، يكروز عصر كه از جلسه امتحان برگشته بودم احساس خستگي شديدي ميكردم و ميخواستم با همكلاسيهايم به سينما برويم كه مقداري از خستگي و فشار درس و امتحان را كم كنم، تلفن زنگ زد، گوشي را برداشتم، آنطرف خط خواهرم بود، با صدايي لرزان گفت: خبر داري؟ گفتم چي را؟ گفت رسول را اعدام كردند.
اين را كه گفت انگار دنيا روي سرم خراب شد، بعد ادامه داد: اينجا نيا چون وضعيت مناسب نيست. ولي اين حرفها ديگر برايم مهم نبود، همان يك جمله كه ”رسول را اعدام كردند“ برايم تمام كننده خيلي چيزها و شروع خيلي چيزهاي ديگر بود.
رسول برادر بزرگترم بود، از كودكي او را خيلي دوست داشتم، هميشه به من كمك ميكرد، تاجايي كه از او تصويري جز يك كمك كار دلسوز و مظلوم و معصوم و دوست داشتني در پشت ميلههاي زندان در ذهنم نمانده است.
او را سال60 در ياسوج، به دليل خواندن و داشتن نشريه مجاهد دستگير كردند و سالهاي بعد به بهانههاي مختلف او را به زندانهاي عادلآباد و قزلحصار و گوهردشت و اوين بردند، همه اين تبعيدها و رنج و عذابها دليلي جز وفاي به عهد و پايداري در پيمانش نداشت، بالاخره در تابستان سال67 درجريان قتل عام جنايتكارانه زندانيان سياسي بهدستور و فتواي خميني خون آشام او را به همراه ساير همرزمانش در اوين اعدام كردند.
بعد از شنيدن خبر اعدام رسول، ديگر هيچ چيز مثل دستگيري، زندان ، اخراج از دانشگاه و.... برايم مهم نبود، احساس ميكردم آتشي در درونم شعله ور شده كه تمام وجودم را فرا گرفته، عهد كردم كه انتقام او و ساير شهدا را كه بسياري از آنها را ميشناختم بگيرم .
به چند نفر از دوستان و آشنايانم زنگ زدم، گفتند كه بچههاي ديگر راهم اعدام كردهاند، تازه داشتم متوجه ميشدم كه دژخيم جماران چه جنايت هولناكي مرتكب شده، جنايتي كه براي هيچكس قابل تصور نبود.
در ميان بهت و ناباوري و مصمم براي گرفتن انتقام، وسايلم را جمع وجور كردم و به خانهمان رفتم. همه دوستان و فاميل و آشنايان جهت اظهار همدردي آنجا بودند. ازجزئيات ماجرا پرسيدم معلوم شد كه پدر و مادرم را به دادسراي ياسوج احضار كرده و پيراهن و ساعت رسول را به آنها داده و گفته بودند كه رسول را اعدام كرده ايم و از پدر و مادرم تعهد گرفته بودند كه هيچ مراسمي نگيرند و دنبال جنازه او هم نگردند، در غيراين صورت بقيه اعضاي خانواده راهم دستگير ميكنند.
احساس كردم از تهديد دژخيمان فضاي ترس حاكم شده، سراغ مادرم رفتم، او گريه نميكرد ولي وضعيتش برايم خيلي دردناك بود، نميخواست جلوي من و بقيه گريه كند ولي به شدت شكسته بود. مرا كه ديد لبخندي زد ولي نتوانست خودش را نگهدارد و اشك ازچشمانش سرازير شد اما تلاش ميكرد خودش را كنترل كند.
پدرم آنجا نبود، در محلي بيرون از خانه بود، سراغ او رفتم. قبل ازاينكه من چيزي بگويم او شروع كرد و گفت: بالاخره كارخودشان را كردند ولي تو نبايد بگذاري اين بلا را دوباره سرما بياورند و به خاطر مادر و خواهر و برادرت هم كه شده مواظب باش دستگيرت نكنند.
چند روز بعد به تهران برگشتم، همه همكلاسيها از يكسو اظهارهمدردي و ازسوي ديگر اظهار نفرت ازاين جنايت ميكردند و ميگفتند كه اين جنايتها بي جواب نخواهد ماند.
رفتم لوناپارك، محلي كه براي ملاقات با رسول به آنجا مراجعه ميكرديم. از پاسداري كه نام نويسي ميكرد و نوبت ميداد پرسيدم: خبر نداري چه اتفاقي براي زندانيان افتاده؟ با حالتي لمپني و مشمئزكننده گفت: ميدوني خونه تكوني چيه؟! گفتم آره. گفت: ما هم در زندان همينكار را كرديم. چيزي نگفتم و برگشتم، فهميدم كه دست به چه جنايت هولناكي زده اند. اما سؤال ذهنيام اين بود كه مگر آنها چكار كرده بودند كه اعدامشان كردند و ملاك و معيار چه بوده؟ بعد از مدتي فهميدم كه اصلا ملاك و معيار اين نبوده كه چه حكمي داشته اند يا چكار كرده اند، بلكه از آنها سؤال ميشده كه اتهامشان چيست و كافي بود كه به جاي كلمه منافقين بگويند مجاهدين و اين يعني حكم اعدام.
بنازم به آن شيران و يلاني كه با يك كلمه زندگي انساني را آنچنان معنايي بخشيدند كه همه جنايات و ددمنشي خميني و جلادانش را محو و نابود ميكند و اينكه انسان هرچند درخوي حيواني، مانند يزيد و خميني هميشه درنده و جنايتكار و غيرقابل تصور در جنايت و رذالت است، اما در وجه انسانياش شعله تكامل در انسان متعالي هرگز خاموشي نمي پذيرد و از همانجا كه خميني و شيطان قصد نابود كردنش را دارند و فكر مي كنند كه نابود شده دوباره از خاكستر خود بلند شده و مسير تكامل را ميگشايد.
حالا ديگر احساس ميكردم كه درس، زندگي عادي، نامزد، خانواده و... همه چيز بعد از شنيدن آن خبر برايم هيچ جاذبهاي ندارد. احساس ميكردم كه مسير زندگي ام عوض شده بايد كاري كنم. به دوستاني كه داشتم زنگ زدم و گفتم كه ميخواهم به سازمان وصل شوم و درخواست كمك كردم، يك هفته اي نگذشت كه با كمك يكي از بچهها توانستم به سازمان وصل شده و از جهنم خميني به نيت جنگيدن براي آزادي و گرفتن انتقام خونهاي به ناحق ريخته شده خارج شدم و تا همين الان افتخار اين را دارم كه رزمندهاي دراين راه پرافتخار باشم. ولي هميشه اين حسرت را دارم كه اي كاش زمان وصل و حركتم را به رسول ويارانش ميگفتم، هرچند آنها با وفاي به عهدشان تا آخرين نفس، من و امثال من را جاكن كردند، و چنين است كه وقتي شهيدي به خاك ميافتد رزمنده اي ازخونش ميرويد و سلاحش را برميدارد، آري اين رسم تكامل است .
خاطراتي كه از آنها داشتم لحظه به لحظه جلوي چشمم رژه ميرفت، پشت ميلههاي زندان، يكرنگ، صاف و ساده، خندان و شاداب و درعين حال نحيف و ضعيف.
درزندان قزلحصار به ملاقات او رفته بودم، وارد سالن ملاقات شدم، به اولين كابين كه رسيدم سلام كردم، انگار سالها او را ميشناسم، مهربان و صميمي، اسمش را نميدانستم ولي انگار رسول بود، به دومين كابين كه رسيدم مثل اولي بود، سومي و چهارمي و...فكرميكنم به هفتمي كه رسيدم رسول آنجا منتظرمن بود، سلام كردم و خودبخود ميخواستم به كابين بعدي بروم و سرك كشيدم كه سلام كنم، رسول گفت چرا آنجا ميروي؟ گفتم انگار همه تان يكي هستيد و مثل هم هستيد، خنديد و گفت آره راست ميگي فرقي باهم نميكنيم .
دراين ساليان هرموقع عدد67 يا مردادماه به چشمم ميخورد، ياد آن عزيزان و آن جنايت هولناك ديو خون آشام ميافتم. اينكه دنائت و رذالت دژخيمان هيچ حد ومرزي نميشناسد، بركسي پوشيده نيست ولي وقتي آدم مستقيم با صحنه هاي آن مواجه ميشود، حس انتقام و كينه ونفرت را درون هركسي تا اعماق وجود شعلهور ميكند.
يك هفته قبل از اينكه خبر شهادت او را بگيرم، رفته بودم لوناپارك ببينم ملاقات ميدهند يا نه؟ مقداري هم وسيله شامل پوشاك، ميوه و پول برده بودم كه برايش بفرستم، خانوادههاي ديگري هم آمده بودند. در محل اسم نويسي رفتم و سؤال كردم كه ملاقات ميدهيد يانه؟ پاسدار لومپني كه پشت شيشه بود با وضعيت نفرت انگيزي گفت چه خبر است؟ از ملاقات خبري نيست، اگر وسيله يا چيزي داريد ميتوانيد بدهيد كه برايشان ببريم، من هم همه را دادم كه براي رسول ببرند. يك هفته بعد كه خبر شهادت آنها را شنيدم، تازه متوجه شدم كه چند هفته قبل تر آنها را اعدام كرده بودند ولي بارذالتي كه از امام دجالشان ياد گرفته بودند ازخانوادههاي زندانيان اخاذي ميكردند. برخي ازاين خانوادهها فقير بودند ولي با هر امكاني كه داشتند پول و لباس تهيه ميكردند و براي عزيزانشان ميفرستادند و همه را اين دژخيمان بالا ميكشيدند.
در آنروزها كه به ملاقات ميرفتم هميشه سؤالي درذهنم داشتم كه نميتوانستم پاسخي براي آن پيدا كنم، سوالم اين بود كه اينها (رسول و يارانش) چه پشتوانه و انگيزه اي دارند كه اينطور در مقابل انواع و اقسام فشارها سرخم نميكنند؟ آخر آنها پشتشان به چه چيزي گرم است؟ فشارها روي رسول كم نبود، در هرملاقاتي خانواده به او نق ميزد كه چرا كوتاه نميآيي؟ كي آزاد ميشوي؟ دوستان و همكلاسيهايت همه داراي مقام و... شده اند ولي ما همه دربدر و آواره ايم و… ازطرف ديگر شكنجه و شلاق و فشار دژخيمان هم كه در زندان مستمر وجود داشت. يكبار درملاقات به من چيزي گفت كه آنموقع متوجه نشدم منظورش چيست. رسول گفت: ميداني، يك خواسته و آرزو دارم آنهم ديدن عكس مسعود است و بعد از آن هرچه ميخواهد بشود.
آن موقع زياد متوجه حرفش نشدم و فقط خنديدم تا اينكه وقتي برادر مسعود را ديدم و طي ساليان و پس از عبور از ابتلائات و گذر از كوران حوادث بسيار، تازه متوجه شدم كه اين شهداي گرانقدر و اين ستارگان شبكوب به چه كوه سربفلك كشيده و استواري تكيه داشتند و براستي كه به اين تكيه گاهشان چه نيكو وفا كردند و اين جان جانان و عشق نسل بيشماران چه شگفت انگيز از اين خونهاي طيب و طاهر نگهباني كرده و آنها را به اوج رسانده و به كهكشان مريم رها و نسل او بالغ كرده است.
تبارك الله احسن الخالقين
مریم رجوی: بله، ما از پا نخواهیم نشست. تا زمانی که یک بهیک این پروندهها باز شود. ما از پا نخواهیم نشست تا همه کسانی که مرتکب جنایت علیه بشریت شدهاند، در پیشگاه مردم ایران محاکمه شوند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
یادش
پاسخحذفبه من بگویید من باین داغ جانسوز چه کنم با فراق چه کنم اتش گرفته ام بااین فراغ ودوری
پاسخحذفروحش شاد.. خدا به شما صبر هر چه بیشتر بدهد. قلبهای ما از این همه ظلم میسوزد اما دندان بر جگر گذاشتهایم تا روز دادخواهی
حذف