خاطرهاي از: علي خاكيان
باغ بهشت كجاست؟ سخن از كدام باغ و از كدام بهشت است؟ در سرزميني كه مزدِ گوركن از آزادي آدمي افزون است ...اين كلمه من را به سالهاي دور ميبرد، دوري كه به واقع بسيار هم نزديك است. داستاني است بهتانگيز و نگنجيدني در ذهن و بههمان ميزان واقعي.
رنجي است كه به شكل حماسه در ضميرم نقش بسته است. نقطهاي است براي انگيزش و براي انتخاب. بله انتخاب پايان دادن به رنجها، به بندها. باغ بهشت برايم تداعي نام كساني است كه اينگونه زيستند و زانو نزدند.
داشتم با چند تا از دوستانم شام ميخوردم، دوستم محمد از من پرسيد تو در سال 67 در مقطع قتل عامها كجا بودي؟ آيا همان زمان در جريان اين واقعه قرار گرفتي؟!
همين چند جمله من را به سالهاي دور برد در لحظه، شروع به گفتن آنچه در خاطر داشتم كردم. در كمال تعجب ديدم هم محمد و هم فرهاد كه كنار هم نشسته بودند، كاملاً محو صحبتهايم شدهاند. تصور نميكردم موضوعي كه بيش از دو دهه از وقوع آن گذشته است، شنيدنش براي كسي تا اين اندازه قابل توجه باشد واينطور به دقت به آن گوش بدهند.
محمد كه تحتتأثير آن ماجرا قرار گرفته بود با اندوه و برانگيختگي گفت: «واقعاً اشرف شهيد راست گفته بود كه جهان خبردار نشد برسر مجاهدين چه آمده است». فرهاد در ادامه گفت: «ابعاد اين جنايت خميني آنقدر بزرگه كه هرچي از آن گفته بشه، باز حق مطلب ادا نميشه. شايد بعد از سرنگوني رژيم يه مقدار بشه فهميد كه سال67 توي زندانهاي ايران سر زندانيان سياسي چي اومده». يكي از بچهها كه با كمي فاصله نشسته بود و داشت به حرفهاي ما گوش ميداد پرسيد آخه چرا ؟ زنداني كه اسيره و دستبسته توي زندان كاري نميتونه بكنه، پس براي چي آنها رو اينطوري كشت؟». فرهاد نگاهي كرد و گفت: «بابا تو مثل اينكه اين آخونداي خونخوار بخصوص خود خميني رو نشناختي! ببين اون 8سال جنگ با عراق را ادامه داد، اصلا براي چي؟! و بعد همه آن مصيبتهايي كه سر مردم ما و جوونهاي مملكت آورد، اما همين كه ديد اوضاع به ضررش شده، معطل نكرد درجا آتشبس رو قبول كرد و بعدش هم تلافي اين شكستش رو سر زندانيهاي بيدفاع سياسي درآورد و بيسر و صدا دست به اون جنايت هولناك زد… ». محمد خيلي جدي گفت: «وظيفه هر كسي توي هر گوشه اي كه در معرض اين جنايت بوده اون رو بنويسه و ثبت كنه. چون اينها جزئي از تاريخ اين مقاومته و بايد به اطلاع مردم و آيندگان برسه».
دقايقي بعد از هم جدا شديم و هريك دنبال مسئوليتهاي خودمان رفتيم. اما صحبتهايي كه بينمان رد و بدل شده بود در ذهنم مرور ميشد. اصلا تصور نميكردم چنين خاطره اي كه در ذهن خودم مشمول مرور زمان شده بود را روزي دوباره براي كسي بازگو كنم. همين شايد بخش ديگري از جنايات پنهان رژيم باشد كه آنقدر جنايت كرده و ميكند و آنقدر در اين وادي نوآوري!!! ميكند كه باعث ميشود تا جرايم گذشتهاش در يك روند خودبخودي در اذهان رنگ ببازد و مشمول مرور زمان شود و درست بههمين خاطر است كه هرچه بيشتر و دقيقتر بايد آنچه را كه بر خلقمان روا ميدارد بنويسيم و به يكديگر يادآوري كنيم و در سينه تاريخ ثبت كنيم و گوش و چشم دنيا را به آن باز كنيم.
حرف دوستم دوباره از خاطرم گذشت! آري اين وظيفه ماست كه تاريخ جنايتبار دينفروشان حاكم بر ميهنمان را ثبت كنيم!
اين بود كه قلم برداشتم تا آنچه را كه ديده و شنيده بودم و در معرضش قرار داشتم را روي كاغذ بياورم.
در مرداد سال67 ماههاي آخر خدمت سربازيام را ميگذراندم. محل خدمتم در پايگاه نيروي هوايي واقع در چابهار بود و من در روزهاي اول مرداد براي مرخصي يك هفته اي به شهرم همدان برگشته بودم.
در ورودي شهر با كمال تعجب ديدم خانواده هاي زيادي در چادرها و ماشينهاي خود، درسمت راست اتوبان ورودي شهر مستقر شده اند. از راننده پرسيدم: «اينها چه كساني هستند؟ و از كجا آمدهاند؟» گفت: «اين بيچاره ها به خاطر حمله عراق، از خانه و زندگيشان آواره شده اند. ميگويند عراق جلو آمده و الان كرند و اسلامآباد را هم گرفته است. اين بيچاره ها هم فرار كرده و به اينجا پناه آوردهاند».
به خانه كه رسيدم سريع سراغ راديو مجاهد رفتم تا از واقعيت موضوع خبردار شوم، آنجا بود كه متوجه شدم اصلا موضوع حمله عراق در كار نيست بلكه مجاهدين در عملياتي بنام فروغ جاويدان از مرز وارد شده و شهرهاي كرند و اسلامآباد را گرفتهاند و نبردهاي سنگيني در دشت حسنآباد در جريان است و اينكه عراق حمله كرده تبليغ رژيم است تا مردم را به اين طريق نگران كند و مانع از همراهي و پيوستنشان به مجاهدين شود.
برعكس هميشه راديو مجاهد صداي خوب و رسايي داشت و همين برايم نشانهاي بود كه مجاهدين خيلي نزديك شدهاند. قبلا به خاطر وجود پارازيتهاي زيادي كه روي موج راديو مجاهد از طرف رژيم انداخته ميشد، سيم بلندي را به بالاي درختي درخانهمان كشيده بودم و به اين طريق با پارازيت مقابله ميكردم. اما درآن روز پارازيتها بياثر شده بود و صداي راديو صاف صاف بود. حسي از هيجان سراپايم را فرا گرفته بود، نميدانستم چه بايد بكنم. در دل آرزو ميكردم ارتش آزادي مجاهدين هرچه زودتر پيشروي كرده و از گردنه حسن آباد و تنگه چهارزبر بگذرد و به كرمانشاه و بعد هم به همدان برسد.
آري ورود ارتش آزادي ورود اميد بود به سرزميني جنگ زده و محنت كشيده، ورود نوري بود در ظلمات خميني. قلبم از عبور اين لحظات ملتهب ميشد.
شب هنگام تلاش بيشتري كردم تا از طريق راديو مجاهد در جريان خبرها قرار بگيرم و دائما مشغول عوض كردن موج براي شنيدن صدايش شدم اما متأسفانه چيز بيشتري دستگيرم نشد.
ميخواستم براي استراحت بروم. خانه مان در جنوب شهر بود و باغي هم داشتيم كه در فاصله يكونيم كيلومتري خانه مان بود. اين باغ يك قسمت مسكوني داشت كه من و برادر بزرگم، هميشه علاقه داشتيم تابستانها به آنجا رفته و استراحت كنيم. هم حفاظت آنجا بوديم و هم هواي خوبي داشت. در بيرون ساختمان دو تخت چوبي و حوض آب با فواره هاي آن قرار داشت. ديروقت شده بود و من براي استراحت روي تخت دراز كشيده و غرق در افكارم بودم. تصور اينكه وقتي مجاهدين بيايند و تهران را گرفته و رژيم را سرنگون كنند چه ميشود؟! برايم سخت بود. ولي همينقدر برايم روشن بود كه اگر خميني سرنگون بشود، خودش رحمت بزرگي براي مردم است.
در شب سكوت همه جاي باغ را فرا گرفته بود و تنها صدايي كه ميشنيدم، صداي برگ درختان و شاخه ها بود كه در دستان نسيم خنكي رقصان بود. از كمي دورتر هم صداي جيرجيركها به گوش ميرسيد. كمكم داشت خوابم ميبرد كه با شنيدن صداي رگبارهايي از جاي خود جستم. با كمي دقت متوجه شدم صدا از سمت غرب ميآيد. آن قسمت شهر را از نظر گذراندم ديدم آنطرف شهر چيزي جز باغها و زمينهاي زراعتي نيست و در فاصله حدود 4كيلومتري قبرستان شهر قرار دارد كه نامش ”باغ بهشت” است.
ابتدا از خاطرم گذشت كه شايد اين رگبارها، صداي درگيري بين پاسداران و تيمهاي عملياتي مجاهدين باشد. اما دقايقي بعد صداي رگبارها قطع شد و صداي تكتير مي آمد. تصور كردم ادامه همان درگيري است كه حالا طرفين درگيري، با تكتير جواب يكديگر را ميدهند. اما نظم و فاصله زماني كه بين تكتيرها بود، برايم مسلم شد كه تصورم درست نيست. موضوع بايد چيز ديگري باشد!
به يكباره تصوير هولناكي در ذهنم نقش بست. به خودم گفتم آيا يك اعدام جمعي نبود؟ و اين تكتيرها نيز تيرخلاص نيستند؟ از تصور خودم دچار رنج و وحشت شدم. بهواقع چه چيزي در جريان است!؟
از خودم پرسيدم اگر واقعا اينطور باشد و كشتاري در كار باشد، آن اعداميها چه كساني هستند!؟ و چرا اعدام ميشوند؟ اصلا چرا در اين نيمه شب و پنهان از چشمها و آيا قرار است چيزي از ديده مردم پنهان بماند تا بيهيچ مانعي سريعتر به انجام برسد!!!؟
پرسشها در ذهنم قطار ميشد. هر پرسشي پرسش ديگري را بههمراه ميآورد، احساس فشار ميكردم و پاسخي نمييافتم. همانطور كه روي تخت نشسته بودم. خنكي هوا كمكم در جسمم فرو ميرفت و احساس سرما ميكردم. لحاف را روي دوش خود انداخته و همانطور گيج و حيران روي تخت نشسته بودم. دوباره سكوت برقرار شد و تنها صداهايي كه ميشنيدم همان حركت شاخهها و صداي برگهاي درختان بود. هنوز در افكار خود غوطه ميخوردم كه صداي رگبارها، مجدد سكوت شب را شكست و بعد هم همان تكتيرها .....
هرچه بيشتر فكر ميكردم ابهام و سوالاتم بيشتر ميشد، يكدفعه يادم افتاد چندروز قبل از آمدن به مرخصي، توي پادگان هم اوضاع كمي بهم ريخته بود، روزهاي آخر تيرماه بود كه يك دفعه خبر قطعنامه آتشبس پخش شد. يادم هست چند تا از افسرها خيلي ناراحت بودند يك عده هم خيليخيلي خوشحال، وضعيت عجيبي شده بود… حالا انگار صداي شليكها، انواع خاطرهها، فضاي پادگان، چهره زندانيها بخصوص چندنفر از دوستان نزديكم، دروغهاي رژيم كه به اسم حمله عراق مردم بيچاره را آواره كرده بود، همه و همه با هم توي ذهنم قاطي شده بود…
نميدانم آن شب را چطور به صبح رساندم. زيرا همين اتفاق دوبار ديگر هم تكرار شد. رگبارها و تكتيرها، هربار حدود 25 الي 30 صداي تكتير ميآمد.
صبح روزبعد سري به يكي از دوستانم زدم تا كاري را پيگيري كنم و دوباره به باغ برگشتم. تا شب يا به راديو مجاهد گوش ميكردم و يا به كارهاي باغ رسيدگي ميكردم. شب كه شد دوباره همان صحنههاي شب گذشته تكرار شد. يعني 4بار صداي رگبار و بعد هم صداي تكتيرها. برايم مسلم شده بود كه اين صداها، ناشي از اعدامهاي جمعي است و تكتيرها هم تيرخلاص هستند. خدا ميداند كه چند نفر به خاك افتادهاند!
روز بعد سراغ حبيب رفتم. حبيب برادر دوستم محمدصادق بود كه او هم مثل خودم به سربازي رفته بود و اواخر دوران خدمتش را ميگذراند. در محل كار آنها از طريق حبيب متوجه شدم محمدصادق هم براي مرخصي به همدان آمده است. ساعتي بعد دور هم جمع شديم و شروع به صحبت بر سر عمليات فروغ و رسيدن مجاهدين به گردنه چهارزبر كرديم. در ضمن صحبت من موضوع رگبارها و تكتيرهايي را كه در دو شب گذشته شنيده بودم را به آنها گفتم. محمد گفت: «آنها زندانيان سياسي هستند كه دارند آنها را دستهدسته اعدام ميكنند».
محل كار آنها حمامي در وسط شهر بود، كه بعد از فوت پدرشان اين دو نفر آنجا را اداره ميكردند. به خاطر نوع كارشان، روزانه با افراد زيادي برخورد داشتند و از طريق آنها در معرض اخبار مختلفي قرار ميگرفتند.
حبيب گفت بعد از فروغ از همدان تا كرمانشاه، پست و بازرسيهاي زيادي راه انداخته اند و جاده كاملا نظامي شده است و فقط براي اعزام نيرو و فرستادن پشتيباني جنگي مورد استفاده قرار ميگيرد. محمد اضافه كرد:« ازطريق يكي از آشنايان كه كارمند گورستان است، روز قبل شنيده كه زندانيان را با كاميونهاي يخچالدار به باغ بهشت آورده و تيرباران ميكنند. همانجا هم آنها را با لودر دفن ميكنند». كارمند گورستان اضافه كرده بود كه زمين خالي پشت گورستان را با لودر تكهتكه خاكبرداري كرده و اجساد را در گودالهاي آن ميريزند و با لودر، روي آنها را خاك ريخته و صاف ميكنند.
حبيب ادامه داد كه از يكي از افراد فاميلشان كه درجه دار نيروي هوايي است موضوعي را شنيده است. اين فاميل حبيب در پايگاه نوژه همدان خدمت ميكرد گفته بود: «تمام پروازها از پايگاه نوژه انجام ميشه، مرتب هواپيماهاي سي130، نيرو و ادوات نظامي و پشتيباني پياده ميكنند. براي حمله به مجاهدين هم از فانتومهاي اف4 و اف5 استفاده ميكنند. هليكوپترهاي زيادي به طور مرتب از هوانيروز كرمانشاه پرواز كرده و براي مقابله با مجاهدين ميروند». درهمين صحبت، فاميل آنها اضافه كرده بود كه «قصد داشتند مجاهدين را بمباران شيميايي كنند. حتي بمبهاي شيميايي را به زير هواپيما هم بستند. اما چون بمبها نشتي داشتند نتوانستند پرواز كنند».
در همين گفتگوي نه چندان طولاني ابعاد وسيعي از موضوعي كه در جريان بود برايم آشكار ميشد، ميزان وحشت رژيم از فروغ جاويدان و وحشت از ورود مجاهدين به خاك ميهن واكنشي ديوانهوار و يأسآلود را در او برانگيخته بود تا نقطهاي كه تصميم به استفاده از سلاحهاي شيميايي ميگيرد و فقط يك حادثه مانع از آن ميشود.
هنگام جدا شدن از آنها، محمدصادق به من سفارش كرد «حتماً با لباس سربازي در شهر تردد كنم، چون دادستاني همدان، شروع به دستگيري يكسري از خانواده هاي هوادار مجاهدين كرده است. به هركس هم كه شك دارند هوادار مجاهدين باشد، دستگير كرده و با خود ميبرند».
از دوستانم جدا شدم اما كابوس شبها هنوز ادامه داشت دو شب ديگر نيز صداي رگبارها و سپس تكتيرهايي كه تيرخلاص اعدام شدگان بود. چهره دوستان و آشناياني كه ميشناختم و ميدانستم در زندان همدان هستند، همگي بهنظرم مي آمد. نميتوانستم باور كنم دوستانم مثل احمد و مهدي و عباس و بقيه در صف اين اعدام شدگان باشند. ميدانستم عباس خورشيدوش 20سال حكم دارد. اما حكمش كه اعدام نبود. احمد ريحاني دو سال بود كه حكمش تمام شده بود و منتظر آزادي بود. بقيه آنها هم همه شان حكم داشتند. در كجاي دنيا زنداني را در دوران محكوميتش اعدام ميكنند؟! در كجاي دنيا زنداني را در پايان محكوميتش محبوس نگهميدارند؟! در كجاي دنيا ... پرسشهايي كه در ذهنم رديف ميشد...
در ذهنم بود كه روزي به باغ بهشت بروم و موضوع را از نزديك تحقيق كنم. يكماهي گذشت و دوران خدمتم تمام شد و به همدان برگشتم. يكروز سري به باغ بهشت زدم. به طرف زمين خاكي كنار قبرستان رفتم. اما هرچه نگاه كردم، فقط زميني ناصاف ميديدم كه به رنگ محيط مجاورش در آمده بود.
در شهر خبر كشتار زندانيان سياسي بين خانواده هاي زندانيان و هواداران پيچيده بود. اما كسي به هيچچيز باور نداشت. همه آرزويشان اينبود كه همه اين خبرها اشتباه از آب درآيند. در بعضي از خبرها ميشنيدم كه رژيم، زندانيان سياسي بعضي از شهرهاي ديگر را هم همان شبها به همدان آورده و در همان باغ بهشت اعدام كرده است. جو اختناق حاكم بر شهر نيز آنقدر زياد شده بود كه امكان سر زدن به افراد و خانوادههاي زندانيان خطر دستگيري داشت.
روزي در خيابان، مهدي ريحاني را ديدم، او از زندانيان مجاهدي بود كه خودش قبلا آزاد شده بود، ولي برادرش احمد هنوز در زندان بود. از او راجعبه احمد پرسيدم. با كمال ناباوري از او شنيدم كه احمد هم دراين قتل عامها اعدام شده است. بعد متوجه شدم زندانيان مجاهد ديگري از جمله، كريم هاديان، هادي هاديان، يدالله ناظمي و عباس خورشيدوش و تعداد ديگري نيز كه آنها را از نزديك ميشناختم، همگي دراين جريان به شهادت رسيدهاند.
تازه داشت ابعاد جنايت برايم آشكار ميشد. بهواقع بر ميهنم چه رفته است! بهترين فرزندان يك خلق مظلومانه در چنگال شقاوت دوران بهخاك افتادند بيآنكه سر فرود آورند بيآنكه در برابر دژخيم گامي واپس بگذارند! آنها براي من نقطه آغاز شدند. هنگامي كه در آستان آرمانشان فرود آمدند من پرواز را انتخاب كردم. اينگونه شد كه تصميم گرفتم، هرطور شده از ايران خارج شوم و خود را به مجاهدين برسانم. سعي ميكردم در ترددات و مناسباتم حساسيتي بهوجود نياورم، تا بتوانم راحتتر از كشور خارج شوم. نهايتاً توانستم درخرداد سال68 از مرز عبوركرده و خود را به سازمان برسانم.
حال پس از گذشت سالها از اين حادثه، ميبينم كه هنوز بدرستي پرده از روي اين جنايت بزرگ بهكنار نرفته است و بر هر فرد ايراني است كه در هر زمان و به هر ميزان كه در جريان اين واقعه قرار گرفته است نگذارد خميني و بازماندگان او كه ميخواهند اين جنايت را منكر شوند، به هدفشان برسند. بايد كه در دل تاريخ ايران و اين مقاومت ثبت شود كه در تابستان سال67 بر سر بهترين فرزندان اين ميهن چه آمده است.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر