از: حسن ظريف
هرروز سبو سبو ز ما برگيرند
تا زود بخشكيم،
ولي درياييم
بيشك اين يكي از زيباترين و حماسي ترين صحنه هاي رزم بهترين فرزندان خلق بود، آنجايي كه هريك با خامه وجود خود از شرف نام مجاهد خلق دفاع كردند و آنجايي كه شجاعانه درمقابل هيات مرگ خميني ايستادند و هر يك گوشه اي از تابلو اين حماسه پرشكوه را به زيور نقش آراستند.
اگر در توصيف گفته شود كه اين صحنه ها، صحنه نبرد و رزم آخرين آنها بود كلامي به دور از حقيقت نگفته ايم. زيرا هريك ازآنان، پيشتر در طول پروسه مبارزاتيشان، صحنه هايي از ايستادگي را آراسته بودند كه هر يك، حماسه اي درخور گفتار است. بسياري از آن دلاوران سربدار را ميشناختم. اما در رزم آخرينشان همراهشان نبودم. شايد اين هم فرصتي براي من بود تا بتوانم ناخالصيهاي وجودم را زدوده و درشأن آنها قرار گيرم. فرصتي كه بتوانم با روح و آرمان آنها يگانه شوم.
اينك ميخواهم به يكي از آن حماسه هايي بپردازم كه آن قهرمانان در مسيرشان ترسيم كردند. داستاني كه خود ريشه در حماسهاي ديگر داشت. 19بهمن را ميگويم. روزي كه براي هر مجاهد خلق و هر آنكس كه خود را هوادار و هواخواه آرمان آزادي ميداند به مفهوم فداي حداكثر رهبري راستين يك خلق در زنجير است. فداي بهترينها، عزيزترينها، اشرف و موسي، سمبل زن انقلابي مجاهد خلق و سردار كبير خلق. روزي كه قلبها به حنجره رسيد! خميني در جنايت مرزها در نورديد و مسعود پرچم انسانيت را برافراشته تر كرد و اميد خلق بيش از پيش در او گره خورد.
ميخواهم به 19بهمن سال66 بازگردم. مراسمي در بزرگداشت شهداي 19بهمن60 آنهم در زندان خميني يعني در كام اژدها. صحنه اي از مقاومت همانها كه چند ماه بعد تابلوي تابستان67 را با سرهاي افراشته شان خلق كردند.
اشاره به اين موضوع، به خاطر آنست كه در اين صحنه، ياد و نام تعدادي از آنان را گرامي بدارم و نشان داده شود كه زنداني مجاهد خلق، بعد از 6سال كه خميني و جلاد او لاجوردي، ميخواستند زنداني، در گوشه زندان بپوسد و از آرمانش دست بكشد، به چه نقطه اي رسيده بودند.
هشتم بهمن66 بود كه از سلولي در انفرادي آسايشگاه صدايم زدند. بعد از بردنم به دفتر مركزي زندان، مرا به عمومي منتقل كردند. خيلي خوشحال بودم كه دوباره مرا به همان بند قبلي ام برگرداندند.
همين كه وارد بند شدم، بچه ها دورم را گرفته و روبوسيها شروع شد و مرا به اتاق6، در انتهاي بند بردند. تقريباً همه جمع شده بودند و من سعي كردم آنچه را از بازجوييها بر خودم و نفرات ديگر رفته بود را برايشان تعريف كنم.
روز بعد شاهد زندگي جديدي در بند بودم، خيلي چيزها تغيير كرده بود، گويي اين بچهها همان آدمهاي شش ماه پيش نبودند. انگاري اصلاً خودشان را در زندان نميدانند. گويي اينجا، يكي از ستادهاي سازمان، در فاز سياسي است. البته برايم مشخص بود که بين همه بندهاي اوين, بند1,كه مربوط به زندانيان 10سال به بالا و ابديهاست، شاخص است. اينها پيشرو همه اعتصابات و مقاومتهاي داخل زندان اوين شده بودند. اما آنچه ميديدم، به كلي با قبل فرق داشت. قبل از صبحانه مثل اين است که همه ميخواهند به اداره يا جايي براي كار بروند. همه، كارهايشان را تندتند انجام ميدهند. قبلاً بعد از نماز صبح، باز يكساعتي فرصت استراحت بود، ولي ديدم بلافاصله بعد از نماز، وسايل خواب جمع شده و به شكل مرتبي در گوشه اتاقها آنكادر ميشود. يكي به گلدانها آب ميدهد، يكي پنجرهها و قفسهها را گردگيري ميكند، دو نفر دارند لبههاي خمير نان را بُرش ميدهند و نانها را به شكلهاي منظم در بشقابها ميچينند. دو نفر خامهاي را كه با پنير و شيرخشك و كره درست كردهاند، دقيق و مرتب در بشقابها پهن ميکنند و نفر سوم با مربّا رويشان را تزئين ميكند. سه نفر به خط شدهاند و پُرز موكتها را ميگيرند. كارگرهاي سرويس بهداشتي، همه جا را خوب شسته و راهرو بند را با يك تيکنفي كه با پتو درست شده بود، نظافت و تميز ميکنند و…
تعجب كردم كه اول صبح، چقدر در اين بند همهمه است. انگار همه دارند با هم حرف ميزنند. به خودم شك كردم. گفتم نكند انفرادي روي من تاثير گذاشته و اين صحنه ها برايم عجيب است. همة اين كارها را قبلاً هم ميكرديم. پس موضوع چيست؟ بيشتر دقت كردم. ديدم نه، واقعيتي ديگر درجريان است كه من از آن بي اطلاعم.
اينكارها هيچوقت با اين شور و حال و سرزندگي و در فاصله اي كوتاه قبل از صبحانه انجام نميشد. ديدم بچههايي كه در گذشته در فعاليتهاي جمعي و عموميِ بند، زياد فعال نبودند، حالا با چه شوق و روحيه بالايي دارند كار ميكنند.
سرِ ساعت هفت صبح، سفرهها در 2 اتاق انداخته شد. همه با سر و وضع مرتب، بر سر سفره نشستند. براي من بهترين موقع براي تماس گرفتن و چاق سلامتي با بچهها بود. درهمان چند جمله، روحيه و نشاط تازهاي از آنها ميگرفتم. تكّه كلامها و اصطلاحاتي كه بين حرفها رد وبدل ميشد، فرق كرده بودند. اصلاً بوي زندان نميداد. تصميم گرفتم امروز با چند تا از بچه ها زودتر صحبت كنم. عبدالله سعيدي، محسن سليمي، يوسف عمادزاده، مصطفي اتابكي، حميد خضري، ناصرنيري و رحيم صفتبقا.
بلافاصله بعد از صبحانه، ديدم هركس مشغول كاري شد. يکجا دو سه نفره هستند، يک جا هم تكي. به طرف هركس ميرفتم، درحين لبخند و خوشآمدگويي، آنقدر مشغول بود که ميفهميدم نبايد مزاحمش شوم. سراغ نفر بعدي ميرفتم. او هم همينطوربود. اتاق به اتاق سر ميزدم تا به اتاق6، در تَه بند رسيدم. مجتبي قدياني و محمود آژيني روي يك ميز تحرير كوچك دست ساز، مشغول كاري بودند. مجتبي همين که سرش را بلند کرد و مرا ديد، گفت:
«خيلي عالي شد، دنبال نقاش ميگشتيم، حسن پيكاسو هم اومد! »
از همان تَه اتاق با صدايي بلند داد زد:
«پيكاسو! يك كار مونده بود كه مخصوص توست، بيا اينجا! »
رفتم پيش آنها و پرسيدم موضوع چيه؟ مجتبي خودش را راست و ريست کرد و همانطور که داشت به ميز نگاه ميکرد، توضيح هم ميداد:
«ميخواهيم يه آرم بزرگ سازمان و دو تا عكس بزرگ اشرف و موسي رو آماده كنيم، براي نقاشيِ اون مونده بوديم كه تو از راه رسيدي. »
گفتم: « نمونهاي، چيزي هست كه از روي اون بكشم؟ »
محمود از جاسازي پايه ميز، يك آرم سازمان به اندازه سکه يك توماني بيرون آورد. دوتايي گفتند:
«كشيدن آرم با ما، و كشيدن عكسها با تو»
گفتم: «براي عكسها چي دارين؟» مجتبي يك كتاب كارنامه سياه - كه از انتشارات رژيم عليه مجاهدين بود- را آورد و شروع کرد ورق زدن. لاي آن، كليشههايي از نشريه مجاهد چاپ شده بود كه عكس موسي به صورت خيلي كلي، و به اندازه سکه دو ريالي در آن بود. براي شهيد اشرف هم يك عكس مشابه نشانم داد.
پرسيدم: «اينها رو ميخواين در چه ابعادي بكشيم!؟»
محمود آژيني دو پارچه ملافهاي سفيد، آورد و روي دستش باز کرد كه هريك به اندازه يكمتر در هفتاد سانت بود. سپس گفت: «ميخواهيم روي اين پارچهها بكشيم»
با تعجب و خنده گفتم: « لامذهبها! مگه قراره بريم تظاهرات؟ نكنه اينجا منطقه آزاد شده است و ما خبر نداريم!؟»
هر دويشان زدند زيرخنده. مجتبي رو کرد به من و گفت: « پيكاسو! خبر نداري، امسال ميخوايم يه مراسم 19بهمن بگيريم كه صداي اون در منطقه بپيچه و مسعود و مريم هم صفا كنن».
اسم منطقه مرزي يعني جايي كه يگانهاي رزمي مجاهد خلق مستقر شده بودند براي مجاهدين دربند يك نقطه اميد بود. زندانيان مجاهد با خروج از زندان تلاش ميكردند تا به هرنحو خود را به منطقه يعني كانون جنگ با دشمن ضدبشري برسانند. بسياري در اين مسير به شهادت رسيدند و بسياري بعد از آمدن به منطقه در رزمهاي آتي رودرروي دژخيمان خميني جاودانه شدند و بسياري اينك در اين صفوف به رزم خود ادامه ميدهند.
آنروز در زندان وقتي مجتبي بهمن گفت ميخواهيم صداي اين مراسم در منطقه بپيچد نشان از اين نقطه اميد و اين پيوند مبارزاتي بين مجاهدين زنداني و كانون رزم آزاديبخش در منطقه مرزي بود.
آري
در همين چنددقيقه كه پيش بچهها بودم،با هركلام و نگاهشان، سؤال وابهام بيشتري برايم مطرح ميشد. به خودم ميگفتم: «آخه اين دونفركه تابه حال اينقدر فعال و راديكال نبودند. تازه اگه از بچههاي «حداكثري»[i] هم باشند، اين كارها در زندان قابل فهم نيست».
در چشمهاي مجتبي برق عجيبي موج ميزد كه درمقابلش احساس کوچک بودن ميكردم. كنجكاو شده بودم كه در اين چندماهه چه اتفاقاتي افتاده؟ اين بچهها چطوري اينقدر شارژ شدهاند؟ فقط هم اين دو نفر نيستند كه اينقدر تغيير كردهاند. از ديروز غروب تا حالا هر كس لب باز ميكند، ميفهمم كلي تغيير كرده ومواضعش بالاكشيده. اصلاً انگار آن دسته بنديهاي قبلي وجود ندارد. ديگر «بندِ دوي»[ii]، «صدونُهي»و ”حداكثري“ نداريم. همه، مواضع ”حداكثري“ دارند. نسبت به شرايط، و تك به تك بچهها احساس عقب ماندگي ميكردم. بايد زودتر بفهمم اينهمه انرژي را ازكجا آوردهاند. بايد زودتر خودم را به آنها برسانم.
از مجتبي و محمود پرسيدم: «تا 19بهمن حدود10روز مونده. تااون موقع، اينارو كجاميخواين قايم كنين؟»
مجتبي خنديد و حرفهاي عجيب و غريبي زد: «داش حسن! ديگه مثل اون موقعها نيست كه پاسدارها سرشون رو مثل گاو بندازن پايين و بيان تو بند و هر كاري خواستن بكنن. بايد در بزنن، مسئول بند رو صدا كنن و هر كاري داشتن به اون بگن. اگه هم خواستن بيان تُو، بايد كفشها و پوتينها رو در راهرو در بيارن و مثل بچة آدم بيان آمار بگيرن و برن. بيشتر روزها هم آمار اتاقها رو مسئول بند به اونا ميده واصلا تُو نميآن».
حرفهايش برايم، هم غرورانگيز و هم باورنكردني بود. محمود ميگفت: «عباس فتوت خودش قبول كرده اون طرف بند، جمهوري اسلامي و اين طرف بند، جمهوري ما!»
علت اين حرفش اين بود كه، از ماه قبل بچهها خيز برداشته بودند تا قانون ”چشمبند زدن“ را بردارند و اين را به زندانبان ”تحميل“ كنند. با اين تصميم هروقت كسي ميخواست به بيرون بند، يا ملاقات برود، چشمبند نميزد. پاسدار نگهبانها كه ديگر حريف بچهها نبودند. عباس فتوت آمده بود پشت درِ بند، بعداز كلي دعوا، گفته بود: «اين طرف ميلهها جمهوري اسلامي ما، اون طرف هم جمهوري دمكراتيك شما. ما قوانين داخل بند شما رو رعايت ميكنيم، شما هم قوانين ما را رعايت كنيد».
از روحيات و حرفهاي آنها احساس نشاط بهمن دست ميداد. احساس ميكردم دارم قد ميكشم.
گفتم: « باشه! پس سريعتر شروع ميكنيم. من هم عكسها را ميكشم».
آنروز طرح كلي عكسها را با مداد كشيدم. براي پُررنگ كردنشان، رنگ نداشتيم. قرار شد با خودكار مشكي, رنگشان كنيم. محمود 10تا خودكار مشكي و 3تا خودكار قرمز جور كرد. عكسها را با خودكار مشكي پررنگ كرده و سايه زدم. آنها هم آرم را به قطر چهل سانت كشيدند و مثل رنگ هميشگيِ آرم سازمان، با خودكار قرم، رنگش كردند.
كارمان سه روز طول كشيد. ولي خيلي قشنگ و زيبا شدند. وقتي آرم را در فاصلة دوسه متري ميگرفتيم، مثل آرمهاي چاپي ميشد. براي واضحتر كردن عكسها، خيلي فکر کردم که چه کار بايد بکنم. از قوة تخيُّل در سايهپردازي استفاده كردم. خودم باورم نميشد به اين قشنگي از آب درآيند.
علي گلچين و قاسم علي مقصودي هم داشتند با مقوا، ماكت يك كلاشينكف را درست ميكردند. تكه هاي مقوا را با دقت روي هم چسباندند و يك كلاشِ قبضه تاشو، درست كرده و رنگش كردند. آنقدر برجسته و طبيعي شد كه از بيست متري مثل يك سلاح واقعي بود.
چند نفر داشتند روي وصيت نامهها كار ميكردند. متن وصیتنامه هر شهيد 19بهمن, روي برگهاي سفيد، با خودكار قرمز و خط نستعليق، زيبا نوشته شد. حاشيه كاغذها، طرح گل انداخته شد. هركدام از اين برگهها, روي مقواي بزرگتري چسبانده شده و مثل يك قاب, روي ديوار نصب ميشدند. چند پوستر برجسته ديگر هم از نارنجك و سلاح يوزي و طرح عاشوراي مجاهدين درست شد.
تعدادي عكس شهداي 19بهمن را نميدانم از كجا تهيه كرده بودند. همه را با سليقه و ابتكار جالبي روي مقواهاي سفيد چسبانديم. عكسها در قطعههاي كوچك و بزرگ بودند. چند نوار كاغذ به طولهاي تقريبي 70سانت و يكمتر درست كرديم. روي آنها جملات شهيد اشرف و سردار را نوشتيم. يك لوح اصلي هم تهيه شد که با سليقه و دقت و طرحي مثل طومار رويش کشيده شد و قسمتهايي از سخنان برادر مسعود و خواهر مريم به مناسبت 19بهمن، روي آن نوشته شد.
در كمال تعجب ديدم يك جفت عكس 7 ͯ10سانت هم از مسعود و مريم داريم. آنها را در يك قاب، كنارهم قرارداديم.
همه اينكارها به اضافه تهيه مواد شربت و شيريني، مثل يک کارگاه بزرگ توليدي، با عاديسازي تمام، درحال آماده شدن بود. هر سوژهاي که آماده ميشد، بلافاصله جاسازي ميكرديم. درطول اين چندروز، به هر كاري برخوردم، اول برايم باورنکردني بود و بعد هم فاصله و عقب بودن خودم را ميديدم.
همانروز اول ديدم به جاي آنكه مثل سابق كه در آخر نمازجماعت فقط دعاي ”نيايش مجاهدين” را ميخوانديم، حالا علاوه برآن دعاهاي برادر مسعود با قسمتهايي از نهج البلاغه هم خوانده ميشود. آنهم با صداي رسا و با صلابت و سنگين.
برنامه ورزش نيز تغييراتي كرده بود. معمول بود که بعد از حركتهاي رضايي و كتيرايي, همه كف ميزديم و ورزش تمام ميشد. ولي ديدم حالا، در آخر ورزش، همه دستهاي هم را ميگيرند و شعارهايي ميدهند. مثل:” با مسعود با مريم هم پيمان، تا آخر“، ”ايران رجوي، رجوي ايران” و شعارهاي ديگري كه تا آن موقع نشنيده بودم. همانطور كه شعار ميداديم و دستهاي همديگر را گرفته و بالاسرمان ميبرديم، احساس ميکردم انگار در منطقه هستم. در آخر ورزش، همگي كف ميزديم و هركس دنبال کار فردياش ميرفت.
نسيم منطقه
از همان اول متوجه شدم مصطفي ايگهاي هم به بند ما آمده. اما جز سلام و عليكي مختصر، هنوز وقت نكرده بودم با او صحبت كنم. سال61 و دوران ”دربسته” در بند2 قزلحصار با هم بوديم. ميدانستم پس از آزادي به منطقه رفته و به سازمان پيوسته است. ولي از دستگيري دوباره او اطلاعي نداشتيم. آن موقع پي بردم مصطفي براي مأموريت از طرف سازمان به تهران آمده و بعد دستگير شده است. مدتي زيرشكنجه بوده و الان هم زيرحكم است.
تا قبل از اين دوران، معمولاً بعد از ورزش، اگر كسي با كسي رو در رو ميشدي، به هم ميگفتيم ”خسته نباشي”! ولي ديدم فرهنگ جديدي جاري شده است. اين فرهنگ به طورخاص در مورد مصطفي ايگه اي خيلي بارز بود. يادم مي آيد روزي داشتم براي دوش گرفتن ميرفتم كه مصطفي را در راهرو ديدم كه داشت ميرفت وسایلش را بياورد. از او رابطهاي با ديگران ديدم که توجهم را خيلي جلب کرد. ديدم به هر كس ميرسد، به جاي خسته نباشي! مصطفي ميگويد“ درود بر مسعود، درود بر مريم“. از قبل ميدانستم مصطفي بچه خوب و سرموضع و مقاومي است، ولي نميفهميدم در مدتيكه او به منطقه رفته و برگشته چه آتشي در وجودش شعله ور شده كه اينقدر راديكال، بي محابا و سرحال است. از خودم پرسيدم در منطقه چه گذشته است! و بيشتر كنجكاو شدم. حالا مصطفي وجود ديگري شده بود. اصلاً انسان جديدي ميبينم. در بند که راه ميرود، باعث افتخار همه است. بچهها هر حركت و كلامي از او را الگو ميگيرند.
اصغرغلامي را هم با اين ويژگيها ميشناختم: مثل يك پاره آتش، هرجا ميرفت، همه خط و خطوط زندانبان و توابها را بهم ميزد. فضاي اتاقها و بندها كه توسط امثال حاج داوود و خائنها مثل قبر شده بود را ميشكست و به همه روحيه ميداد.
متوجه شدم، علت اين همه تغيير در بچهها، نسيمي است كه از منطقه به زندان و به ما رسيده است.
پرتوي كوچكي از انقلابي بزرگ
فرصتي شد و مصطفي اتابكي را صدا زدم. ازش خواستم برايم كمي از اوضاع و احوال حرف بزند. صحبتمان دو ساعتي طول كشيد. مصطفي از تأثيرات انقلاب ايدئولوژيك ميگفت. بعضي از کلمات و معناي حرفهايش برايم جديد نبود، قبلاً همچنين بحثهايي را در ملاتهاي داخلي زندان خوانده بودم، ولي مصطفي هر كلمهاي را ميگفت، چنان با احساس به زبان مي آورد كه انگار از تَهتَه قلبش ميگويد. ازحرفهايش خوب پيدا بود كه چقدر تحت تأثير اخلاقيات وكلام مصطفي ايگهاي بوده. در ادامه، به نقل از بهرام سلاجقه گفت:
«انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين فقط اين نبوده كه مسعود و مريم با هم ازدواج كنن و بعد همه چيزتموم بشه. انقلاب ايدئولوژيك يك دنياست. دنياي حركت به سمت ارزشهاي ضداستثماري تلاش در راه رسيدن به جامعه بيطبقه توحيدي و...»
آهنگ كلام و بيانش چنان گيرا بود كه دوست نداشتم حرفهايش تمام شود. در آن لحظه علاقه اي به هيچ بحث ديگري نداشتم. گفتم ادامه بده. هرچي راجع به اين موضوع شنيدي بگو. مقدار ديگري برايم صحبت كرد و در انتها گفت: «بايد خودت بري پيش مصطفي ايگهاي. سازمان با انقلاب ايدئولوژيك، در مداري قرار گرفته كه اگر ما خودمان را با انقلاب تراز نكنيم، فاصله نوري با سازمان پيدا ميكنيم. ”مريم” گفته، ما با همين انقلابمان، ايدئولوژي خميني را پودر ميكنيم و به طور تاريخي انديشه ارتجاعي خميني را دفن ميكنيم و...»
از لابهلاي كلامش حس ميکردم چگونه پرتويي از نور انقلاب، از آنطرف مرزها، كيلومترها سفر كرده، از كوهها و درهها و دشتها و ديوارها و ميلههاي سنگين زندانها عبور كرده و بر قلب و روح بچهها تابيده، آنها را گرم كرده، به جوش و خروش آورده و اينچنين انرژيهايشان آزاد شده است. شعاعي از انقلاب جانها را روشن كرده بود و خوني تازه در رگها جريان يافته بود. مجاهديني چون مصطفي ايگه اي و بهرام سلاجقه كه از منطقه آمده بودند به واقع برايمان پيك بوي بهار شدند. بهاري كه با مريم جاري ميشود.
روز تجديد پيمان
19بهمن از راه رسيد. همه وسايل مراسم آماده بود. صبح، اجراي آنرا يكبار مانور كرديم. گذاشتن و برداشتن هر قطعهيي به يكنفر سپرده شد. چون احتمال حمله گارد ضدشورش زندان را ميداديم، ميخواستيم در صورت چنين حملهيي، همهچيز را سريع جمعآوري كنيم. نتيجه موفقيتآميز بود. در كمتر از يك دقيقه ميتوانستيم همهچيز را جمعآوري و پنهان كنيم. اگرهم لازم ميشد، فرصت بود تا آنها را از بين ببريم.
برگزاري چنين مراسمي آن هم در زندان بررسيها و برنامه ريزيهاي خاص خودش را ميخواست و مي بايست كه به همه جزييات فکر شود، بايد تدارك همه چيز را ميديديم. طرح اين بود كه چون راهرو بند به شکل L ميباشد، دونفر در ابتداي راهرو، پشت ميلهها نگهباني بدهند. دونفر در كنج راهرو منتظر علامت بمانند. دو نفر هم جلو اتاق6، خبر را به بچههاي داخل اتاق برسانند.
برگزاري اين مراسم کار سادهيي نبود. بزرگي و اهميت كار، احساس دلشوره اي را در دلم ميانداخت. به خودم ميگفتم چنين مراسمي را حتي بيرون از زندان هم نميگيرند، اينكارها را، فقط در منطقه و خارج از كشور ميتوان اجرا كرد. بايد براي هر شرايطي آماده ميبوديم!
حميد خضري سرود جديدي به مناسبت اين روز سروده بود. اسم آن ”در سوگ بهمن” ببود.
سرودي كه حالتي آرام و حزنانگيز داشت و اينطور شروع ميشد:
دريغا, گلِ نازنين اشرف، در بلندِ شب، پر كشيدي
خوشآوا بهارِ من، نغمه خوان بلبلان هم نديدي
بلندا سپيدار من آذر، در ميان خون، پر كشيدي
بقيه اش را فراموش كرده ام اما در ادامه، به ترجيعبند که ميرسيد، آنرا دوبار تكرار ميكرديم:
دريغا، نهان موسي، در ميان شب رخ نمودي
به هنگام رزم خلق،چهره از رهبر، بر نمودي
حميد اشعار ديگري هم سروده بود مثل سرود ارتش خلق، سرود ايران رجوي، شعر زنداني، و...
با حميد جلو پنجره اتاق6 ايستاده بوديم. از او خواسته بودم كه سرودهه ايش را برايم بخواند و نقطه آغاز ساخت هركدام را برايم بگويد. توضيح ميداد كه سرود ايران رجوي را از روي شعار ”ايران رجوي رجوي ايران” ساخته است و سرود ارتش خلق را هم با ياد ارتش آزاديبخش و... داشت با علاقه و لحن شوق آوري، اينها را برايم ميگفت. حرفهايش که تمام شد، او را بغل كرده و بوسيدمش و گفتم: «واقعاً گل كاشتي، عالي بود. به جرات ميگم، تو به گردن ادبيات زندان، حق زيادي داري».
در همين حين، در باز شد و يوسف آيينه وارد شد و يکراست آمد کنار پنجره و با شوخي گفت: «بَه بَه! بذار خوردههاشو ما جمع كنيم. مقداري سربه سر من گذاشت و بعد معذرت خواهي كرد كه بايد زودتر برود و كار دارد».
بعد از دهي، حميد با امير انجداني، افشين معماريان، احد كاظمزاده و مصطفي ميرزايي و دوسه نفر ديگر، يك گروه كُر تشكيل دادند و داشتند تمرين ميكردند. من هم ايستاده و آنها را تماشا ميكردم. تمرين آنها كه تمام شد، از اتاق رفتم بيرون. رامين نريماني را در راهرو ديدم. با او شروع به قدم زدن كرديم. سرصحبت را با شوخي و گله بازكرد كه چرا دير سراغش رفتهام؟ بعد حرفهايمان راجعبه مراسم ادامه پيدا کرد. با تعجب و شرم، ديدم آنچه در ذهن اوست با آنچه من تصوّر ميکنم، بهكلي با هم فرق دارند.
خاطره مشترك تدارك مراسم نوروز سال66 را به رامين يادآوري كردم كه حرفم را قطع كرد و گفت آره، آره، الان هم نظرم همونه. بايد اينها به دست مردم برسه. بايد مردم بدونن بچهها در زندون چه جوري مقاومت كردند و در هر موردي چه جوري پوزه خميني رو به خاك ماليدند. بايد مردم بدونند كه خميني با همه بگير و ببندهاش، با همه زندون و زنجيرش، با اين همه اعدام و شكنجه، نتونسته در مقابل اونها كاري از پيش ببره. ما اينجا، هر مناسبت و موضوعي رو، به صحنه جنگ خودمون با اون تبديل ميكنيم.
پرسيدم حالا نظرت راجع به مراسم امروز چيه؟
دستي به پشتم زد گفت ميدوني چيه؟ موضوع كيفاً فرق داره. اولاً باور ندارم يكي از ما بچههاي 10سال به بالا و ابديها، آزاد بشه. خميني نميذاره يكي از ما زنده بيرون بره. چون خودش خوب ميدونه تُو زندونا چه كساني رشد كردهاند. اينو هم خوب ميدونه وقتي يكي از ما آزاد ميشه، سريع به سازمان وصل ميشه و خودش رو به منطقه ميرسونه. اين پيغامهايي هم كه امثال 34(دژخيم محمدتوانا) ميدن، نشونه يه تصفيه وسيعه. رژيم حتماً خوابهايي براي ما ديده. اين همه ملات از ما ميگيره، ولي چيزي نميگه. با عباس طلا (عباس ريحاني) اصلاً صحبت نكردند. او را 23روز به انفرادي بردند اما حتي بازجويي هم نشده. ما اينطوري بلندبلند سرود ميخونيم چيزي نميگن. اينا همه معني داره! فکر ميکني اين نوع برخوردها علامت چيه؟ فكر ميكني چرا رژيم اينها رو تحمل ميكنه و چيزي نميگه؟ حتماً دنبال فرصتيه كه يه جايي با ما تصفيه حساب كنه.
رامين ادامه داد: رژيم خميني به ته خط رسيده و داره تُو جنگ شكست ميخوره، ولي بعضيها اينو باور ندارند. وضعيت داخل زندان هم، به نسبت بيرون تغيير كرده. ما بايد هويت سياسي خودمون را براي زندانبان جاانداخته وجريان زندان رو با جريانهاي بينالمللي و حقوق بشري پيوند بزنيم. نبايد بگذاريم خميني هركاري دلش خواست با ما بكنه. مراسم 19بهمن امسال برامون ”سرفصله“ و همه بچهها رو در يك موضع راديكال نشون ميده تا بتونيم زودتر هويت سياسي خودمون رو در زندان مهر كنيم.
همانطور كه رامين يکريز داشت حرف ميزد، سراپا گوش بودم. ذهنم همراه با کلمات و جملات او، تندتند ورق ميخورد. پيشرفت رامين و شناخت او هم برايم خيلي تحسينانگيز بود. لابلاي حرفهاي او احساس کردم ما فقط يك مراسم سالگرد نميگيريم كه امروز شروع و فردا هم تمام شود. بلكه نتايج و ثمرات آن، به روحيه و فضايي نو با رويكردي جديد، نسبت به دشمن تبديل ميشود.
اجراي مراسم
ساعت چهار بعدازظهرشد. همه لباس مرتب پوشيديم و دورتادور اتاق6، جمع شديم. دكورهاي اتاق را که نگاه ميکردم، برايم غرورانگيز بود. در چشمها و چهره ساير بچهها هم اين غرور موج ميزد. ته دلم كمي دلهره داشتم. نميخواستم مراسمي به اين شکوهمندي بهم بخورد.
از در كه وارد ميشدي، سمت راست، دو تا تراكت از جملههاي موسي و اشرف روي ديوار نصب شده بود. درحاشيه دور تراكتها، چند عكس از شهداي 19بهمن بود. در وسط همه آنها، ماكتي از يک كلاشينكف برجسته بود. ترکيب زيبايي روي ديوار به چشم ميخورد.
وارد اتاق كه ميشديم، عكس برادر مسعود و خواهر مريم، كنار هم در يك قاب قرار داشتند. در زير عكسها، لوحهايي از متن صحبتهاي برادر مسعود و خواهر مريم درباره اشرف و موسي نصب شده بود. زير لوحه ها، با خط قرمز درشت نوشته شده بود: «19بهمن عاشوراي مجاهدين گرامي باد». در دو طرف اين مجموعه، سمت راست، عكس بزرگ موسي و سمت چپ، عكس بزرگ اشرف نصب بود. زير اين مجموعهها، وصيتنامههاي آذينشده شهداي 19بهمن, با عكس كوچكي كه در گوشه بالاي هر وصيتنامه بود، به شکل هلالي و پلهيي چيده شده بودند. بقيه ديوارهاي اتاق را هم پوسترهاي نيمهرنگي پركرده بود؛ ”نارنجكي در حال انفجار” ، ”يوزي” و بقيه تراكتها و تزيينات.
پشت پنجره، روي چهارپايههايي كه با مقوا درست كرده بوديم، ميزي به اندازه يك متر در نيم متر قرارداشت. روي آن ميوه و شيريني چيديم. دو ميز كوچكتر هم دو طرفش بود که رويشان گلهاي دستساز كاغذي قرار داشت.
همه بچهها با حالت انتظار، به سرعت سرجايشان قرار گرفتند. وظيفه من و پنج نفر ديگر اين بود که جلو در اتاق، آماده بنشينيم تا اگر خبري شد، سريع برويم در راهرو و جلو در و براي هر پاسداري كه بخواهد بيايد تُو، تأخير ايجاد كنيم. تا نفرات داخل اتاق، وقت كافي براي جمعآوري و عاديسازي داشته باشند.
مراسم شروع شد. اول محسن سليمي متن كوتاهي را خواند كه قسمتهايي از پيام سردار و نامه اشرف در آن بود. بعد ابراهيم غيور نجف آبادي صحبت كوتاهي و خاطره كوتاهي گفت.
مهدي پورقاضيان، برادر شهيد حسن پورقاضيان بود كه به همراه ديگر ياران سردار در اين روز به شهادت رسيده بود نيز خاطرهيي از حسن تعريف كرد. بعد نوبت بچههايي رسيد كه آن موقع عضو تيمهاي ويژه عملياتي بودند و خاطرههايي از آنروز داشتند. هريك به نوبت تعريف ميكردند و ما همگي سراپا گوش بوديم. با تمام شدن صحبت هر فرد، با دو انگشت كف ميزديم.
مسئول بندمان قاسم آلوكي بود كه در فاصله مراسم، به همراه محمدرضا كريمي، در راهرو قدم ميزدند و همه چيز را تحت کنترل داشتند. تيم امنيت مراسم، حسين ميرزايي با هيكلي قوي و علي ملايري با قدرت بدني بالا، در جلو بند آماده بودند.
وسط خاطرهگويي بچههاي تيمهاي عملياتي بوديم که فهميديم پاسداري به درِ بند آمده است. ما 6نفر كه كارمان به تأخير انداختن ورود پاسدارها بود، با رعايت عاديسازي، ولي سريع خودمان را به جلو بند رسانديم. قبل از رسيدن ما، تيم امنيت با ازدحام چند نفر ديگر جلويش را گرفته بودند و داشتند با او صحبت ميكردند. پاسدار نگهبان آنروز، اسمش مصطفي بود. جواني حدوداً 25ساله. فردي جديد بود و مدت كمي بود كه او را در اوين ميديديم. حسين ميرزايي با تحكم به او گفت چه كار داري؟ چي ميخواي؟
با لحن آرامي جواب داد كه با كسي كاري ندارم، فقط ميخوام يه گشتي بزنم.
قاسم آلوکي گفت: «بچهها همه دور هم نشسته اند. اگه بخواي اذيت كني و شلوغ پلوغي راه بندازي نميشه. برو بعداً بيا».
من از اين برخوردها خيلي تعجب ميکردم. پاسدار درحاليكه رنگش پريده بود، با تته پته گفت: « نه، كاري ندارم. فقط ميخواستم گشتي بزنم و برم».
به او راه داديم. وارد بند شد. همانطور كه در راهرو جلو ميرفت و سلولهاي دو طرف را نگاه ميکرد، ما هم دنبالش بوديم. به هر اتاقي ميرسيد، مکثي ميکرد و نگاهي ميانداخت. ميديد خالي است. از پيچ راهرو که رد شد، نگاهش به چندنفر در ته راهرو افتاد. جلوتر رفت. به آخر راهرو رسيد و ديد كه همه در اتاق6 نشستهاند.
در همين چند دقيقه، همهچيز جمع شده بود. همه با حالتي معمولي در اتاق دور هم نشسته بودند. تصور ميكردم بچهها الآن پراكنده ميشوند، هركس به اتاقي ميرود تا همهچيز عادي باشد. عجيب بود كه همه آرام و معمولي نشسته بودند. انگار نه انگار خبري شده.
محمدفرجاد وسط قرارگرفته بود و داشت خاطره يي ساختگي از شهرشان را تعريف ميكرد. پاسدار مصطفي جلوتر آمد و چند دقيقه دمِ در اتاق ايستاد تا ببيند كي حرف ميزند. همه چشم و گوششان به محمد بود كه داشت ميگفت: «تُو شهر ما وقتي ماه رمضان و شب قدر ميشه، مردم اينجوري مراسم ميگيرن که…»
حرفهاي محمد چندان انسجامي نداشت. پاسدار مصطفي داشت گوش ميداد تا شايد چيزي سر دربياوره. چند دقيقه ايستاد. چشمها و صورتش حالت كنجكاوي داشت. گويي حدس ميزد همه اينها صحنه سازي است. كمي بعد محمد فرجاد قدري مسلط تر حرف ميزد. روي صحبتهايش کنترل داشت و به شيوه برگزاري مراسم شب قدر در شهرهاي مختلف رسيده بود. تا پاشنه درِ اتاق، آدم نشسته بود. جا براي پا گذاشتن و رفتن به داخل اتاق نبود. محمد مکثي کرد كه حرف بعدياش را شروع کند، يك دفعه اصغر خضري از همان نزديكي هاي در، به آن پاسدار گفت: « اگه ميخواي گوش كني، مثل بچه آدم بشين و گوش كن. اگه هم كاري نداري، برو! مزاحم ما هم نشو! »
پاسدار چهرهاش عوض شد. مشخص بود كه فشار زيادي را تحمل ميكنه. اما نتوانست حرفي بزند. از لابلاي بچههايي كه دمِ در نشسته بودند، دو قدم جلوتر گذاشت و سعي كرد بنشيند. همهمه گنگ و خفيفي در اتاق پيچيد. صحنه عجيبي شد. يک پاسدار وسط مجاهدين؟ كسي برايش جا باز نكرد و او خودش را به نحوي جا داد و نشست.
امير انجداني گفت: ميخوام يه شعر در مدح حضرت علي بخونم. بعد با صدايي ملايم، شعر«علي اي هماي رحمت» را با آواز خواند. تا آخرش را بلد نبود. چند خطي را كه بلد بود، دو سه بار تكرار كرد. اما پاسداره نشسته بود و نميرفت. شعرخواني امير كه تمام شد، محمد فرجاد اعلام كرد اگر كسي خاطرهيي داره تعريف كند. پچپچ خفيفي به گوش ميرسيد و همه بدجوري به او نگاه ميكردند. او هر طرف که سرميچرخاند، از نگاه و چهره همه ميشنيد که: مزاحمي، برو گمشو! بالاخره بلند شد. به طرف خروجيِ بند رفت. ما چندنفر هم پشتش راه افتاديم تا از بند خارج شد. چون احتمال ميداديم گزارش كند و سر و كله پاسبخش پيدا شود، ده دقيقه اي صبر كرديم.
وقتي ديديم خبري نشد. بلافاصله همه نوشتهها، عکسها و تابلوها از جاهاي مختلف اتاق بيرون آورده و دوباره به ديوارها نصب شدند. مراسم، شكل اوليه خودش را گرفت. حميد خضري، سرود ”در سوگ بهمن“ را با همراهي گروه كر خواند. برنامه بعدي، خواندن چند وصيتنامه از شهداي 19بهمن بود. سرود ”خون“ را جمعي خوانديم و قبل از ساعت شش مراسم تمام و با موفقيت كامل اجرا شده بود. چنددقيقه بعد، وضعيت بند عادي شد. وقتي پاسدار عباس خزايي براي آمارگيري آمد، هر كس در اتاق خودش مشغول كاري بود.
پس از آن، هوا و فضاي بند، آکنده از نشاط و طراوت بود. چهرهها شاد و نگاهها صميمي. بعد از شام، ترکيبهاي دو يا سه نفره بودند که در راهرو تندتند از بين هم رد ميشدند و احساسشان را براي هم تعريف مي كردند.
مراسمي كه به آن اشاره شد، يكي از صحنه هاي مقاومت آن سرداراني بود كه در بند و زنجير هم، هيچگاه از آرمان آزادي كوتاه نيامدند و در مسير پرشكوهشان برگهاي زريني بر صفحات مقاومت يك خلق اسير افزودند. هريك از اين صحنه ها، گواهي بر مقاومت حماسي آنان، در نبردي نابرابر با جلاد دوران بود. اما بيشك حماسي ترين و زيباترين نبرد آنان، همان نبردي بود كه شجاعانه در مقابل هيئت مرگ خميني در تابستان67 ايستادند و از شرف نام مجاهد خلق دفاع كردند.
- اسامي 145نفر از زندانيان بند1 بالا در اوين است كه در مردادماه سال67 در زيرزمين بند209 بدار كشيده شدند و به جاودانه فروغها پيوستند و خونشان در ارتش آزادي گره خورد و در نبرد و پيروزي خلق جاري گرديد هم اكنون به ياد دارم.
[i]حداكثري منصوب به خط «حداكثرتهاجم» به زندانيان مجاهدي اطلاق ميشد كه خط «حداكثرتهاجم» را كه بعد از انقلاب ايدئولوژيك دروني سازمان درسال1364 به شعار محوري در مبارزه مسلحانه با رژيم تبديل شده بود را به زندان آورده و آن را با شرايط زندان منطبق كرده بودند.
[ii]«بنددوئي» به مجاهديني كه در بند دوي واحد يك زندان قزلحصار بودند اطلاق ميشد. از آنجايي كه مجاهدين در بند دو واحد يك قزلحصار زنداني بودند و بند دوي واحد 3 مربوط به زندانيان ساير گروههاي سياسي بود بند دويي دربين بچه هاي مجاهد بيانگربند دوي واحد يك بود.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر