برگرفته از خاطرات: حسن اشرفيان، اكبر صمدي، محمود رويايي
صبح روز شنبه هشتم مرداد، اسامي 10 تن از بچههاي بند را خواندند. آنها از قبل مشخص شده بودند. همانروز، سروكله آخوند نيري هم در گوهردشت پيدا شده بود هيچكس هنوز نميدانست كه «زمان» آبستن چه وقايعي است! حتي زندانيان افغاني كه معمولاً براي كارهاي خدماتي در رفت وآمد بودند غيبشان زده بود! اولين نشانه را از لاي پنجره ديدم. داوود لشكري با يك فرغون پر از طنابهاي كلفت! به سمت سالني در غرب بند ميرفت. به دنبالش رفت و آمد پاسداران شدت يافت، وضعيت عادي نبود...؟
اولين سري بچههاي مشهد بودند. پيشاپيش آنها قهرماناني همچون جعفر هاشمي و دكتر محسن فغفورمغربي قرار داشتند. آنها با دلاوري بي نظير، از مواضع سازمان مجاهدين جانانه دفاع كردند و شيدا و بيقرار تمام پردههاي ترس و ترديد را دريدند! آنها بودند كه براي نخستين بار پيام انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين را به درون زندان آورده و خود نيز با خونشان برحقانيت آن گواهي دادند. پس از آنها، سراغ بند مليکشها رفتند. پيش از اين به خانواده هاي آنان گفته شده بود به زودي آزاد خواهند شد! بسياري از خانوادهها از شهرستان آمده و در تدارك آزادي فرزندانشان بودند. حتي برخي براي قرباني كردن گوسفند خريده بودند...! وقتي بچه هاي ملي كش را نزد «هيأت عفو!!» بردند، به بچه ها گفته شد كه ”شرط عفو و آزادي شما محكوم كردن سازمان است! “ آنها نيز در پاسخ گفته بودند ”مدتهاست كه محكوميت ما به پايان رسيده و ما نيازي به عفو كسي نداريم!“ دادگاهِ هركدامشان 3 تا 5 دقيقه بيشتر طول نكشيد. در همان روز از 150نفرِ آن بند 140 تن را حلق آويز كردند!
اعدام ملي كشان در نوع خود از يكسو نقطه اوجِ توحش رژيم اسبتداد ديني است، كه البته پوسيدگي ايدئولوژي خميني و باند جنايتكارش را به نمايش ميگذارد، ازسوي ديگر اوج حقانيت و مشروعيت نسلي است كه عزم جزم كرده كه ارتجاع و وحشيگري را با فداي حداكثر به زانو در آورد.
خانوادههاي زندانيان ملي كش پس از 7سال دربهدري و انتظار، خانه را براي ورود فرزندانشان آماده كرده بودند، اما حالا با خبر اعدام آنها روبر ميشوند...!
از ميان اين شيران پاكباز ميتوان از مهشيد(حسين)رزاقي، حميد بندار، داريوش كينژاد، سيدمحسن سيداحمدي، نادر لساني، علي آرنگ، سعيد ترابي، عبدالرضا اكبري منفرد، اسماعيل حسيني، نادر صادق كيا، حسن دالمن، عبدالله درودي ... را نام برد. در همان روز هشتم مرداد 10نفري را كه از بند 3 برده بودند، تعيين تكليف كرده و صبح روز يكشنبه نهم مرداد 9تن از آنان اعدام شدند: حسين سيدسبحاني، مهران هويدا، رامين قاسمي، مسعود كباري، غلامحسين اسكندري، اصغر مسجدي، رضا زند، اصغر محمدي خبازان، و منصور قهرماني .
«هيأت مرگ» سپس سراغ بچههاي قديمي گوهردشت در فرعي مقابل هشت رفت. اغلب آنان در روز هشتم در «راهروي مرگ» بودند از ميان آنها 10تن همانروز اعدام شدند. كاظم صنعتفر، بهروز شاهيمغني، اميرحسين كريمي و خيرالله جلالي... از جمله آن دلاوران بودند.
يكي از آنها مجاهد قهرمان مرتضي تاجيك بود. او در تظاهرات سي خرداد سال60 دستگير شد و به مدت هفت سال با نام مستعار «مجتبي هاشمخاني» در زندان بود. خانواده او در اين هفت سال هيچ اطلاعي از سرنوشت او نداشتند! مرتضي آخرين بازمانده از همان شيرزنان و دلاور مرداني بود كه در روز سي خرداد دستگير شده و بدون احراز هويت به قتلگاه رفتند.
كرمانشاهيها را مدتي قبل، از زندان ديزل آباد كرمانشاه به گوهردشت منتقل كرده بودند. بند آنها حدود 150 زنداني داشت. 18خواهر كرمانشاهي كه در يكي از فرعيها زنداني بودند، بههمراه برادرانشان در همان اولين روزها تعيين تكليف شدند. در ميان آنها خواهري بود، كه از فرط شكنجه تقريباً فلج شده و با صندلي چرخدار او را به قتلگاه بردند. اين خواهر هنگام يك بازرسي ناگهانيِ پاسداران از بندشان مقداري مدارك كاغذي را بلعيده بود. بههمين دليل او را تا مرز شهادت شكنجه كردند كه منجر به فلج او شده بود.
در روزهاي بعد تعداد بيشتري اعدام شدند.
ازجمله بايد از مسعود علائي خستو نوه دختري پدر طالقاني نام برد كه در روز دهم مرداد از فرعي هشت اعدام شد. در همين روز «هيأت مرگ» سراغ بچههاي كرج هم رفت. داديار كرج با كينهاي مافوق تصور! تلاش ميكرد كه تا همه زندانيان كرج را در فرصت بدست آمده از دم تيغ بگذراند. ازجمله محمدرضا حجازي كه مدتها از دوره محكوميتش گذشته بود. او در رژيم منحوس خميني تمام اعضا خانوادهاش را از دست داده بود تنها يك خواهرش زنده مانده بود. دژخيمان از مدتها قبل به خواهرش قول آزادي او را داده بودند.
از شهيدان ديگر كرج ميتوان از مهران صمدزاده، موسي كريمخواه و علي اوسط اوسطي نام برد. همچنين در ميان كرجيها بايد از كاوه نصاري نام برد كه بيماري صرع داشت و مدتهاي طولاني بخاطر بيماريش با ويلچر جابجا ميشد.
رئيس دادگاه زندانيان كرج آخوند نيري بود. دادستان فردي بهنام نادري و نماينده وزارت اطلاعات، با نام فاتحي شناخته ميشد. همچنين داوود لشكري رئيس زندان گوهردشت نيز نقش تعيين كننده اي در دادگاه كرجيها داشت. او بود كه به عنوان رئيس زندان، زندانيان را به «هيأت مرگ» معرفي ميكرد. آنها حداكثر تلاش خود را ميكردند كه بچه ها را اعدام كنند. آنها بودند كه زير حكم اعدام را امضا ميكردند.
زهرا خسروي، كه قبلاً از طريق مورس با او در تماس بوديم، گفت: «بچهها، بيست دقيقه براي نوشتن وصيتنامه به من وقت دادهاند ميخواهند اعدامم كنند. سلام مرا به مسعود و مريم برسانيد…»
روز 12مرداد، حوالي ساعت11 بچهها فرعي يك را در گروههاي 5ـ4 نفره صدا كردند. ديگر يقين داشتيم كه آخرين وداع است. هيچگاه صحنه هاي خداحافظي بچه ها را فراموش نميكنم آنان كه اساميشان خوانده نشده بود در طول راهرو براي خداحافظي به صف شدند، همديگر را در آغوش ميكشيدند، هر كس در وداع آخر جملهاي از مسعود يا قطعه شعري را زمزمه ميكرد.
ساعت 3بعدازظهر ما در «راهروي مرگ» زير سالن ملاقات نشسته بوديم. تعداد زيادي از بچهها آنجا بودند. پاسدار حميد عباسي، از روي ليست، اسامي 15ـ10 تن از بچهها راخواند. محسن عبدالحسيني روزبهاني، مهدي ميرمحمدي ... پاسدار عباسي با لحن لمپني-آخوندي به پاسدار ديگري كه در كنار او ايستاده بود گفت اينها را ببر! از زير چشمبند تعقيبشان كرديم. آنها را ابتدا به راهرو مرگ و پس از يك مكث كوتاه براي نوشتن وصيتنامه به سالن حسينيه (محل اعدامها) بردند.
ناصريان اسم تعداد ديگري را خواند. يكي از بچهها با اعتراض گفت: «من چند ساعت است اينجا نشستهام كمر درد گرفتم». ناصريان با لحن نيشداري گفت:«الان به كارت رسيدگي ميكنيم». يكي ديگر گفت: «از صبح تا بهحال به ما هيچ غذايي ندادهاند». ناصريان در گوشش گفت: «همين الان كارت را پيگيري ميكنيم». چنددقيقه بعد هردو را براي اعدام بردند. ساعت4 بعدازظهر محمدرضا شهيرافتخار، بهزاد فتحزنجاني... را هم بردند، آنها ميدانستند كه به كجا ميروند...!
صبح روز شنبه 15مرداد از طريق مورس خبردار شديم كه بنز سفيد رنگ «آخوند نيري» به همراه چندين نفر ديگر وارد زندان شده است. ديگر براي هيچكس ترديدي باقي نمانده بود. تعدادي از بچهها را كه از روزهاي قبل به «راهروي مرگ» رفته اما به دليل تعداد زياد و كمبود وقت نزد «هيأت» نرفته بودند صدا كرده و بردند. بعداز آن سراغ ليست جديد رفتند. اما عجيب اين بود كه در فاصله «هشتم تا پانزدهم مرداد» در عزم و اراده هيچكدام از بچهها، نه تنها ذره اي ترديد و دودلي، كه در اينگونه مواقع عكس العمل طبيعي و غريزي انسان است ديده نميشد، بلكه به صورت شگفت آوري هر چه قويتر هم شده بود؟ آنها با استعانت از مولا حسين(ع) بيشكاف! مرگ سرخ را بر ننگ تسليم ترجيح داده و انتخاب كرده بودند، به طوري كه موضوع دار زدنها و «هيأت مرگ» … به سوژه خنده و شوخي همه بچه ها تبديل شده بود. تو گويي آنها را براي آزادي ميبرند و نه براي اعدام!! هركس از هرچه ديده بود جوكي ساخته و براي ديگران تعريف ميكرد. هروقت به آن زمان فكر ميكنم ميبينم كه واقعاً پديده نوظهور و شگفتانگيزي بود. در كجاي تاريخ كسي سراغ دارد، كه در ابعادي به اين گستردگي انسانهايي اينگونه سبكبال و شيدا مرگ را به سخره گرفته باشند؟!
در همين روز هادي عزيزي، مهدي فتحعلي آشتياني، غلامحسين مشهديابراهيم، احمد گرجي، مهرداد اشتري و تقي داوودي و اسدالله ستارنژاد را صدا كردند. آنها با چشمبند پشت سرهم صف كشيدند و به طرز بيسابقهيي شاد بودند! در مسير رفتن هر يك جملهيي به طنز گفتند و رفتند. يكي ميگفت: «بچهها منتظريم» ديگري ميگفت «ديدار در بهشت». يكي ديگر گفت: «بچهها شعارهايمان يادتان نرود» و آخري با خنده ميگفت: «نكنه ميخواهند آزادمان كنند...» هادي عزيزي يك قرقره نخ در جيبش گذاشته بود و ميگفت طناب رژيم پوسيده است برويم نخها را بتابيم كه طناب محكم درست كنيم و براي هر نفر سايز خودش را تنظيم ميكرد...! درحاليكه صف دور ميشد اما صداي خنده آنها هنوز به گوش ميرسيد. ما از زير پرده ضخيم چشمبند آنها را بدرقه ميكرديم. آنها از راهرو مرگ با سرافرازي تمام عبور كردند و جاودانه شدند...!
ناصر منصوري، كاوه نصاري، علي اكبر ملاعبدالحسيني، قهرماناني بودند كه از بهداري زندان آورده و با برانكارد حملشان ميكردند. پيش از اين ناصر منصوري به خاطر شدت فشارها خود را از طبقه سوم (پنجره سلولش) با مغز به پايين انداخته بود. او در آن واقعه به شهادت نرسيد! اما به دليل آسيب جدي به نخاعش فلج شد، به همين دليل هم او را با برانكارد براي اعدام بردند. كاوه نصاري هم وضعيتي مشابه داشت. براثر شكنجه دست و پايش تقريباً بيحس بود، حتي قادر به جابجايي خودش هم نبود. كاوه دوران محكوميتش تمام شده بود ولي او را آزاد نميكردند. علياكبر ملاعبدالحسيني يكي ديگر از اين دلاوران بود. علي اكبر از زندانيان زمان شاه بود، كه به دليل بيماري دچار حمله «صرع» ميشد. او را در سال60 دستگير و به 5سال زندان محكوم كرده بودند. به علت پيشرفت بيماريش از دارويي استفاده ميكرد كه استمرار استفاده از آن منجر به پوكي استخوان و فلج وي شده بود. يكبار در سال64 آزاد شد، اما دوباره دستگير و به 3سال زندان محكوم گرديد. وضعيت جسمي او به حدي خراب بود كه حتي نميتوانست به توالت برود. براي او صندلي مخصوص درست كرده بودند.
همه اين رادمردان وقتي از راهرو مرگ عبور ميكردند با چنان شوق و شعفي ميرفتند كه انسان را حيرتزده و در فكر فرو ميبرد.
بله! در آن روز اين خميني بود كه با صدور فرمان قتل عام زندانيان بي دفاع، در حقيقت حكم شكست تاريخي و ايدئولوژيك خود را امضا كرد. اين چنين بود كه جلادان در حضيض ذلت و درماندگي دربرابر مقاومت نسل فدا و ايمان درهم شكستند....
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
صبح روز شنبه هشتم مرداد، اسامي 10 تن از بچههاي بند را خواندند. آنها از قبل مشخص شده بودند. همانروز، سروكله آخوند نيري هم در گوهردشت پيدا شده بود هيچكس هنوز نميدانست كه «زمان» آبستن چه وقايعي است! حتي زندانيان افغاني كه معمولاً براي كارهاي خدماتي در رفت وآمد بودند غيبشان زده بود! اولين نشانه را از لاي پنجره ديدم. داوود لشكري با يك فرغون پر از طنابهاي كلفت! به سمت سالني در غرب بند ميرفت. به دنبالش رفت و آمد پاسداران شدت يافت، وضعيت عادي نبود...؟
اولين سري بچههاي مشهد بودند. پيشاپيش آنها قهرماناني همچون جعفر هاشمي و دكتر محسن فغفورمغربي قرار داشتند. آنها با دلاوري بي نظير، از مواضع سازمان مجاهدين جانانه دفاع كردند و شيدا و بيقرار تمام پردههاي ترس و ترديد را دريدند! آنها بودند كه براي نخستين بار پيام انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين را به درون زندان آورده و خود نيز با خونشان برحقانيت آن گواهي دادند. پس از آنها، سراغ بند مليکشها رفتند. پيش از اين به خانواده هاي آنان گفته شده بود به زودي آزاد خواهند شد! بسياري از خانوادهها از شهرستان آمده و در تدارك آزادي فرزندانشان بودند. حتي برخي براي قرباني كردن گوسفند خريده بودند...! وقتي بچه هاي ملي كش را نزد «هيأت عفو!!» بردند، به بچه ها گفته شد كه ”شرط عفو و آزادي شما محكوم كردن سازمان است! “ آنها نيز در پاسخ گفته بودند ”مدتهاست كه محكوميت ما به پايان رسيده و ما نيازي به عفو كسي نداريم!“ دادگاهِ هركدامشان 3 تا 5 دقيقه بيشتر طول نكشيد. در همان روز از 150نفرِ آن بند 140 تن را حلق آويز كردند!
اعدام ملي كشان در نوع خود از يكسو نقطه اوجِ توحش رژيم اسبتداد ديني است، كه البته پوسيدگي ايدئولوژي خميني و باند جنايتكارش را به نمايش ميگذارد، ازسوي ديگر اوج حقانيت و مشروعيت نسلي است كه عزم جزم كرده كه ارتجاع و وحشيگري را با فداي حداكثر به زانو در آورد.
خانوادههاي زندانيان ملي كش پس از 7سال دربهدري و انتظار، خانه را براي ورود فرزندانشان آماده كرده بودند، اما حالا با خبر اعدام آنها روبر ميشوند...!
از ميان اين شيران پاكباز ميتوان از مهشيد(حسين)رزاقي، حميد بندار، داريوش كينژاد، سيدمحسن سيداحمدي، نادر لساني، علي آرنگ، سعيد ترابي، عبدالرضا اكبري منفرد، اسماعيل حسيني، نادر صادق كيا، حسن دالمن، عبدالله درودي ... را نام برد. در همان روز هشتم مرداد 10نفري را كه از بند 3 برده بودند، تعيين تكليف كرده و صبح روز يكشنبه نهم مرداد 9تن از آنان اعدام شدند: حسين سيدسبحاني، مهران هويدا، رامين قاسمي، مسعود كباري، غلامحسين اسكندري، اصغر مسجدي، رضا زند، اصغر محمدي خبازان، و منصور قهرماني .
«هيأت مرگ» سپس سراغ بچههاي قديمي گوهردشت در فرعي مقابل هشت رفت. اغلب آنان در روز هشتم در «راهروي مرگ» بودند از ميان آنها 10تن همانروز اعدام شدند. كاظم صنعتفر، بهروز شاهيمغني، اميرحسين كريمي و خيرالله جلالي... از جمله آن دلاوران بودند.
يكي از آنها مجاهد قهرمان مرتضي تاجيك بود. او در تظاهرات سي خرداد سال60 دستگير شد و به مدت هفت سال با نام مستعار «مجتبي هاشمخاني» در زندان بود. خانواده او در اين هفت سال هيچ اطلاعي از سرنوشت او نداشتند! مرتضي آخرين بازمانده از همان شيرزنان و دلاور مرداني بود كه در روز سي خرداد دستگير شده و بدون احراز هويت به قتلگاه رفتند.
كرمانشاهيها را مدتي قبل، از زندان ديزل آباد كرمانشاه به گوهردشت منتقل كرده بودند. بند آنها حدود 150 زنداني داشت. 18خواهر كرمانشاهي كه در يكي از فرعيها زنداني بودند، بههمراه برادرانشان در همان اولين روزها تعيين تكليف شدند. در ميان آنها خواهري بود، كه از فرط شكنجه تقريباً فلج شده و با صندلي چرخدار او را به قتلگاه بردند. اين خواهر هنگام يك بازرسي ناگهانيِ پاسداران از بندشان مقداري مدارك كاغذي را بلعيده بود. بههمين دليل او را تا مرز شهادت شكنجه كردند كه منجر به فلج او شده بود.
در روزهاي بعد تعداد بيشتري اعدام شدند.
ازجمله بايد از مسعود علائي خستو نوه دختري پدر طالقاني نام برد كه در روز دهم مرداد از فرعي هشت اعدام شد. در همين روز «هيأت مرگ» سراغ بچههاي كرج هم رفت. داديار كرج با كينهاي مافوق تصور! تلاش ميكرد كه تا همه زندانيان كرج را در فرصت بدست آمده از دم تيغ بگذراند. ازجمله محمدرضا حجازي كه مدتها از دوره محكوميتش گذشته بود. او در رژيم منحوس خميني تمام اعضا خانوادهاش را از دست داده بود تنها يك خواهرش زنده مانده بود. دژخيمان از مدتها قبل به خواهرش قول آزادي او را داده بودند.
از شهيدان ديگر كرج ميتوان از مهران صمدزاده، موسي كريمخواه و علي اوسط اوسطي نام برد. همچنين در ميان كرجيها بايد از كاوه نصاري نام برد كه بيماري صرع داشت و مدتهاي طولاني بخاطر بيماريش با ويلچر جابجا ميشد.
رئيس دادگاه زندانيان كرج آخوند نيري بود. دادستان فردي بهنام نادري و نماينده وزارت اطلاعات، با نام فاتحي شناخته ميشد. همچنين داوود لشكري رئيس زندان گوهردشت نيز نقش تعيين كننده اي در دادگاه كرجيها داشت. او بود كه به عنوان رئيس زندان، زندانيان را به «هيأت مرگ» معرفي ميكرد. آنها حداكثر تلاش خود را ميكردند كه بچه ها را اعدام كنند. آنها بودند كه زير حكم اعدام را امضا ميكردند.
زهرا خسروي، كه قبلاً از طريق مورس با او در تماس بوديم، گفت: «بچهها، بيست دقيقه براي نوشتن وصيتنامه به من وقت دادهاند ميخواهند اعدامم كنند. سلام مرا به مسعود و مريم برسانيد…»
روز 12مرداد، حوالي ساعت11 بچهها فرعي يك را در گروههاي 5ـ4 نفره صدا كردند. ديگر يقين داشتيم كه آخرين وداع است. هيچگاه صحنه هاي خداحافظي بچه ها را فراموش نميكنم آنان كه اساميشان خوانده نشده بود در طول راهرو براي خداحافظي به صف شدند، همديگر را در آغوش ميكشيدند، هر كس در وداع آخر جملهاي از مسعود يا قطعه شعري را زمزمه ميكرد.
ساعت 3بعدازظهر ما در «راهروي مرگ» زير سالن ملاقات نشسته بوديم. تعداد زيادي از بچهها آنجا بودند. پاسدار حميد عباسي، از روي ليست، اسامي 15ـ10 تن از بچهها راخواند. محسن عبدالحسيني روزبهاني، مهدي ميرمحمدي ... پاسدار عباسي با لحن لمپني-آخوندي به پاسدار ديگري كه در كنار او ايستاده بود گفت اينها را ببر! از زير چشمبند تعقيبشان كرديم. آنها را ابتدا به راهرو مرگ و پس از يك مكث كوتاه براي نوشتن وصيتنامه به سالن حسينيه (محل اعدامها) بردند.
ناصريان اسم تعداد ديگري را خواند. يكي از بچهها با اعتراض گفت: «من چند ساعت است اينجا نشستهام كمر درد گرفتم». ناصريان با لحن نيشداري گفت:«الان به كارت رسيدگي ميكنيم». يكي ديگر گفت: «از صبح تا بهحال به ما هيچ غذايي ندادهاند». ناصريان در گوشش گفت: «همين الان كارت را پيگيري ميكنيم». چنددقيقه بعد هردو را براي اعدام بردند. ساعت4 بعدازظهر محمدرضا شهيرافتخار، بهزاد فتحزنجاني... را هم بردند، آنها ميدانستند كه به كجا ميروند...!
صبح روز شنبه 15مرداد از طريق مورس خبردار شديم كه بنز سفيد رنگ «آخوند نيري» به همراه چندين نفر ديگر وارد زندان شده است. ديگر براي هيچكس ترديدي باقي نمانده بود. تعدادي از بچهها را كه از روزهاي قبل به «راهروي مرگ» رفته اما به دليل تعداد زياد و كمبود وقت نزد «هيأت» نرفته بودند صدا كرده و بردند. بعداز آن سراغ ليست جديد رفتند. اما عجيب اين بود كه در فاصله «هشتم تا پانزدهم مرداد» در عزم و اراده هيچكدام از بچهها، نه تنها ذره اي ترديد و دودلي، كه در اينگونه مواقع عكس العمل طبيعي و غريزي انسان است ديده نميشد، بلكه به صورت شگفت آوري هر چه قويتر هم شده بود؟ آنها با استعانت از مولا حسين(ع) بيشكاف! مرگ سرخ را بر ننگ تسليم ترجيح داده و انتخاب كرده بودند، به طوري كه موضوع دار زدنها و «هيأت مرگ» … به سوژه خنده و شوخي همه بچه ها تبديل شده بود. تو گويي آنها را براي آزادي ميبرند و نه براي اعدام!! هركس از هرچه ديده بود جوكي ساخته و براي ديگران تعريف ميكرد. هروقت به آن زمان فكر ميكنم ميبينم كه واقعاً پديده نوظهور و شگفتانگيزي بود. در كجاي تاريخ كسي سراغ دارد، كه در ابعادي به اين گستردگي انسانهايي اينگونه سبكبال و شيدا مرگ را به سخره گرفته باشند؟!
در همين روز هادي عزيزي، مهدي فتحعلي آشتياني، غلامحسين مشهديابراهيم، احمد گرجي، مهرداد اشتري و تقي داوودي و اسدالله ستارنژاد را صدا كردند. آنها با چشمبند پشت سرهم صف كشيدند و به طرز بيسابقهيي شاد بودند! در مسير رفتن هر يك جملهيي به طنز گفتند و رفتند. يكي ميگفت: «بچهها منتظريم» ديگري ميگفت «ديدار در بهشت». يكي ديگر گفت: «بچهها شعارهايمان يادتان نرود» و آخري با خنده ميگفت: «نكنه ميخواهند آزادمان كنند...» هادي عزيزي يك قرقره نخ در جيبش گذاشته بود و ميگفت طناب رژيم پوسيده است برويم نخها را بتابيم كه طناب محكم درست كنيم و براي هر نفر سايز خودش را تنظيم ميكرد...! درحاليكه صف دور ميشد اما صداي خنده آنها هنوز به گوش ميرسيد. ما از زير پرده ضخيم چشمبند آنها را بدرقه ميكرديم. آنها از راهرو مرگ با سرافرازي تمام عبور كردند و جاودانه شدند...!
ناصر منصوري، كاوه نصاري، علي اكبر ملاعبدالحسيني، قهرماناني بودند كه از بهداري زندان آورده و با برانكارد حملشان ميكردند. پيش از اين ناصر منصوري به خاطر شدت فشارها خود را از طبقه سوم (پنجره سلولش) با مغز به پايين انداخته بود. او در آن واقعه به شهادت نرسيد! اما به دليل آسيب جدي به نخاعش فلج شد، به همين دليل هم او را با برانكارد براي اعدام بردند. كاوه نصاري هم وضعيتي مشابه داشت. براثر شكنجه دست و پايش تقريباً بيحس بود، حتي قادر به جابجايي خودش هم نبود. كاوه دوران محكوميتش تمام شده بود ولي او را آزاد نميكردند. علياكبر ملاعبدالحسيني يكي ديگر از اين دلاوران بود. علي اكبر از زندانيان زمان شاه بود، كه به دليل بيماري دچار حمله «صرع» ميشد. او را در سال60 دستگير و به 5سال زندان محكوم كرده بودند. به علت پيشرفت بيماريش از دارويي استفاده ميكرد كه استمرار استفاده از آن منجر به پوكي استخوان و فلج وي شده بود. يكبار در سال64 آزاد شد، اما دوباره دستگير و به 3سال زندان محكوم گرديد. وضعيت جسمي او به حدي خراب بود كه حتي نميتوانست به توالت برود. براي او صندلي مخصوص درست كرده بودند.
همه اين رادمردان وقتي از راهرو مرگ عبور ميكردند با چنان شوق و شعفي ميرفتند كه انسان را حيرتزده و در فكر فرو ميبرد.
بله! در آن روز اين خميني بود كه با صدور فرمان قتل عام زندانيان بي دفاع، در حقيقت حكم شكست تاريخي و ايدئولوژيك خود را امضا كرد. اين چنين بود كه جلادان در حضيض ذلت و درماندگي دربرابر مقاومت نسل فدا و ايمان درهم شكستند....
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر