چون کوه استوار در موضعی از عشق و آرمان
غلامرضا اکبرینامدار سال ۱۳۳۸ در خانواده سیاسی - مذهبی درتبریز بدنیا آمد از همان ابتدا با فقر و کمبودهای اجتماعی آشنا گردید ذهن جستجوگر و ناآرام، او را که از صفا و پاکی و مهربانی خاصی برخوردار بود به سوی فعالیتهای سیاسی و کمک بهمردم پیرامونش کشانید.
سال ۵۶ همزمان با شروع قیام خلق علیه رژیم شاه خائن ، آرام و قرار نداشت و با شور و حال خود تمامی خانواده را برانگیخت و همه از کوچک و بزرگ بهفعالیتهای سیاسی روی آوردند.
آشنایی غلامرضا با سازمان و تاریخچه و شهدای مجاهدین ، تغییرات مضاعفی در او بهوجود آورده و بهصفا و پاکی او صلابت ، پایمردی و سخت کوشی ر سازش ناپذیری در مقابل زور و اجحاف نیز اضافه شد و این چنین بود که سر ازپا نمیشناخت و در دوران قیام بههمراه همه خانواده در قیامها و تظاهرات و جلسات شرکت میکرد بهابتکار او و دو همرزم دیگرش شهید محمدعلی مجتهدزاده (شهید فروغ جاویدان ) وشهید ناصر اکبرزاد یوسفی(اعدام در سال ۶۰ ) آرم پرافتخار سازمان را در یک پارچه سرخ فام کشیده و برای اولین بار در همه تظاهراتها و تجمعات بهرغم مخالفتهای آخوندهای مرتجع بهاهتراز در میآوردند.
آری بههمت او و دو همرزم دیگرش که با تمام وجود در تلاش و کوشش بودند قیامی مثل ۲۹ بهمن تبریز بهوجود آمد و طلسم اختناق و سرکوب رژیم شاه را در چشم مردم شکست.
بعد از پیروزی قیام غلامرضا در جنبش ملی مجاهدین ثبت نام کرد و در قسمت انجمن هنرجویان صنعتی بهفعالیت خود در مداری بالاتر ادامه داد این فعالیت تا شهریور ۶۰ ادامه داشت ، بارها بهاسارت مزدوران کمیته چی رژیم در آمده است و با شکنجههای دژخیمان خمینی آشنا میشود یکبار که بهخاطر پخش شبنامه درباره افشاگری کمیته ۳۰ دستگیر شده بود و خیلی شکنجهشده بود و حتی خود پاسداران گفته بودند که هرچقدر او را میزدیم آخ هم نمیگفت از سنگ صدا در میآمد ولی از او صدایی در نمیآمد و ناله ای نمیکرد صبح که مادرش برای دیدنش بهکمیته محل رفته بود بهوی میگوید پسرم مگر اینها چی میخواهند میگویند فقط اسمت را میخواهند و اینکه یک حرفی بهاینها بزنی، از همینجا آزاد میکنند وگرنه میبرند زندان حالا یک چیزی بگو آزاد شو، مادرش میگفت او بهمن با صلابت تمام نگاه کرد و گفت: ” مادر یعنی میگویی من در مقابل اینها سر تعظیم فرود بیاورم، مادر آیا امام حسین در صحنه جنگ، علی اکبر را بهسازش با یزید فرا خواند؟ تو چرا مرا در مقابل یزید زمان بهسازش و تسلیم فرا میخوانی ما راه حسین را میرویم و اینها راه یزید را”.
مادر میگفت که دیگر به او چیزی نگفتم و گفتم هرطور که فکر میکنی درست است بکن من نیز رضایم بهرضای خدا چون میدانم راه تو حق است. بر اثر برخورد او بود که مادر تصمیم میگیرد با جمعیت مادران مجاهد فعالیت کند. و از آن پس همچون فرزندان مجاهدش خود را وقف جنبش خلق بکند.
غلامرضا خیلی کم حرف میزد و از آن آدمهایی بود که فقط میتوانستی در عمل او را بشناسی حتی یک مورد نبود بهما که خواهران او بودیم و میدانست نفرات تشکیلاتی هستیم حرفی در رابطه با کار و مسئولیت و یا شکنجه هایش بگوید. مگر اینکه در ارتباط وگزارش دادن بهمسئولینش باشد.
با شروع فاز نظامی بهصورت مخفی فعالیت خودرا ادامه داد در شهریور سال ۶۰ در حین اجرای قرار لو رفت و دستگیر شد و مجددا و اینبار بیش از دفعات قبل زیر شکنجه قرار گرفت ولی او سینه رازدارش را در جلوی دژخیم نگشود و با مهارت خاص که داشت این فکر را در بازجوها بهوجود آورد که فعالیتی نداشته است و حتی بازجوها فکر میکردند که او بهلحاظ عقلی عقب مانده است در محاکمه اول بهاو ۵ سال حبس دادند و بعد از ضربه خوردن تشکیلات زندان مجددا زیر بازجویی و شکنجه رفت برادرانی که در آن زمان با او بودند ازروحیه سازش ناپذیر او میگفتند. مادرش که هر هفته برای ملاقات وی میرفت میگفت هر هفته که میروم یا در انفرادی و ممنوع ملاقات است یا وقتی میآید از زیر شکنجه آمده است. وضعیت جسمی او بهشدت بد شده بود با توجه بهسابقه او که در جریان قیام بر اثر ضربه مزدوران شاه بهسرش دچار سرگیجههای شدید بود همیشه بعد از شکنجه و ضرب و جرح مزدوران شیخ این بیماری تشدید میشد و او را با گرفتن دست و پایش بعد از بازجویی و شکنجه بهوسط بند پرت میکردند
دررابطه با بیماریش مادرش با ۴-۳ ماه دوندگی موفق شده بود او را برای معالجه برای نیم ساعتی بهبیمارستان بیرون زندان بیاورد او را که در محاصره پاسداران بهبیمارستان اورده بودند در یک نقطه که مأمورین زندان کمی فاصله داشتند یکی از فامیلهایش که انجا بودند بهاو میگویند بهترین زمان برای فرار است و او میگوید من در تشکیلات زندان هستم و بهمن دستور داده اند که فرار نکنم تا دستور تشکیلاتی فرار را ندهند من حتی اگر یک مأمور هم باشد فرار نمیکنم چون دستور داده اند که نباید کسی فرار کند (بعدا مشخص شد که طرح آزاد سازی زندان تبریز را داشتند که این طرح لو رفت و تعداد زیادی از مجاهدان را همان موقع اعدام کردند ) بعد از آن بود که همه این زندانیان را در بند ۹ جمع کرده و با دلیل و بی دلیل در مقاطع مختلف اعدام میکردند و در واقع آخرین نفرات باقی مانده را در قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ بهشهادت رساندند که این اوج تشکیلات پذیری او را میرساند.
خاطره دیگری درباره مجاهد شهید غلامرضا اکبری نامدار
بعد از ۱۹ بهمن سال ۶۰ وقتی بهملاقات او رفتیم متوجه شدم که دستهایش قرمز است و گویا حنا گذاشته اند که اشاره کرد که مزدوران برای اینکه روحیه ما را بشکنند گفتند که باید حنا بهدستمان بگذاریم وقتی مقاومت کردیم آنقدر زدند که از حال رفتیم و در آن حالت بهدستمان حنا گذاشتند که بعد از اینکه بههوش آمدیم سریع شستیم ولی کمی رنگ گرفته بود.
در یکی از ملاقاتها که مادرش خبر هجرت خواهر کوچکتر او را بهوی میدهد از خوشحالی اشک میریزد و و میگوید مادر اگر از اینجا (زندان) بیرون بیایم دیگر آنور پل نخواهم آمد (زندان تبریز در آن موقع در بیرون شهر بود که یک طرف پل بهداخل شهر و طرف دیگر بهبیرون شهر بود و اشاره او بهآن طرف یعنی خروج از تبریز بود) و بهپیش آنها (مجاهدین) میروم این تنها حرفی بود که درتمام ملاقاتها بهمادرم میگفت.
در یک مورد که فشار روی زندانیان زیاد شده بود و تعدادی را اعدام کرده و احتمال اعدام او هم میرفت مادر در رفتن بهملاقات بی تابی میکرد وقتی بعد از تلاش زیاد بهملاقات او رفت و دید از انفرادی و زیر شکنجه آورده اند .
او که نگرانی مادر را میبیند از این صحنه ناراحت میشود و مادر را بهصبر و پایداری میخواند و مادر بهاو میگوید بهتو افتخار میکنم و بهاو میگوید فقط یک چیز میگویم که اگر روزی بهخاطر خودت، یک مادر دیگر را بهپشت این شیشهها بیاوری شیرم را حلالت نمیکنم که غلامرضای قهرمان میگوید خیالت راحت باشد و از روحیه مادر ابراز رضایت و خوشحال میکند.
در سال ۶۴ که انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین بهوقوع پیوسته بود این پیام را خواهرش از طریق دایی اش محمدحسین اکبرزاد یوسفی (شهید قتل عام زندانیان در سال ۶۷ ) بهمادرش پیام انقلاب را بهصورت کد میگوید و مادر در ملاقات هفتگی که داشت بهغلامرضا خبر انقلاب را میدهد مادر میگفت تا خبر را بهغلامرضا دادم نمیدانم چی فهمید که از شنیدن این خبر خیلی ابراز خوشحالی کرد. آری مادر نمیدانست که او همواره در وصل بهمسعود هر خبری از او را مثل آیه قران میدانست و برایش حجت بود.
دو سال پیش از شهادت یک کارت تبریک برای برادر مسعود در سال ۶۶ از زندان ارسال کرده بود و بهمادرش گفته بود این کارت را بهآقا دادش (اسم برادر مسعود را بهکد آقاداداش میگفت) برسان. غلامرضا را در سال ۶۷ درحالیکه دو سال از حکم او که ۵ سال بود میگذشت بعلت اینکه بقول جلادان هنوز سر موضع است در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در پاییز سال ۶۷ در زندان تبریز بههمراه دایی مجاهدش محمد حسین اکبرزاد یوسفی حلق آویز میکنند.
مجاهد شهید عبدالحسين اكبری نامدار كه از پدران هوادار سازمان بود، در فاز سياسي در برنامهها و مراسم سازمان شركت ميكرد. پدر براثر فشارهاي رژيم تحت فشار بود، سال۶۷ یک یا دو روز بعد از شنيدن خبر شهادت فرزندش (غلامرضا) در اثر سكته فوت كرد. به دنبال شهادت غلامرضا و دستگیری یک دختر و پسرش در مراسم تشیع جنازه و دادن خبر دروغ مبنی بر شهادت دو دخترش که در عملیات فروغ شهید شده اند سکته کرده و فوت میکند.
از سمت راست مجاهد شهید غلامرضا اکبری نامدار و مادر و داییاش محمدحسین اکبرزاد یوسف و پدرش عبدالحسین اکبری |
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر