سخني از مولا علي در خطبه دوازده نهج البلاغه در مورد پيروزي شير خدا در جنگ جمل نقل شده است كه: وقتي يكي از يارانش پس از پيروزي آرزو كرد، اي كاش فلان مجاهد ميبود كه اين پيروزي را ببيند مولا علي (ع) گفت: آيا او از هواداران ما بود؟ آن شخص گفت: آري بود.
مولا به او بشارت داد كه پس همراه ما بوده است و گفت كه من حتي مردمي را ميبينم كه هنوز به دنيا نيامده اند و آنها هم همراه ما بودند. روزگار آنها را چون خونى که به ناگاه از بينى گشاده گردد، بيرون آورد و ايمان از آنها قوت و نيرو ميگيرد.
به راستي كه شهيد مجاهد خلق محمود اكرامي با خون جوشانش بينه و گواه بشارت مولا علي در 1400 سال پيش بود.
رذالتهاي آخوندهاي دين فروش ضدبشر در تصورات هيچ انساني نميگنجد، وقتي كه دفتر زندگي هميشه جاويد يك شهيد را به طور خاص شهداي قتل عام سال67 را ورق ميزنيم باور و يقين چنين دنائتي غيرممكن است مگر اينكه اين جمله تاريخي برادر مسعود را به خاطر آورد كه گفت: خميني به معناي واقعي روح پليد شيطان است. در مقابل اين شيطان بايد كه ايماني استوار و محكم همچون علي داشت تا استقامت كرد. شهادت در نبردي رو در رو براي يك مجاهد افتخار است و منتهاي سعادت اما اسارت در سياهچالهاي رژيم آخوندي ابتلائي است براي آزمايش ايمان و به چالش كشيدن شيطان، و محمود در اين آزمايش بزرگ شيطان را در هم شكست و با خون خود نوشت: سازمان پرافتخار مجاهدين خلق ايران.
او اهل سربندر بود، 10ساله بود كه عشق به مبارزه امانش نداد. ظهر به محض تعطيلي مدرسه گاهي اوقات بدون اينكه براي خوردن ناهار به خانه بيايد كيف و كتابهايش را به همكلاسي هايش ميداد تا به خانه ببرند و خودش از همانجا به كتابفروشي هواداران سازمان ميرفت و بخصوص خيلي از بچه ها كه اكنون در ارتش آزاديبخش هستند به ياد دارند كه آن روزها او يك تراكت بزرگ از عكس برادر مسعود را كه حدودا 2 برابر قد خودش بود در محل سه راهي آبادان - بندر شاهپور ماهشهر به دست ميگرفت و از ظهر تا غروب همانجا به مسافران نشان ميداد و در ميان ماشينها اعلاميه پخش ميكرد و غروب كه برميگشت آنقدر خسته بود كه موقع انجام تكاليفش خوابش ميبرد. در فاز نظامي كه بچه ها مخفي شده بودند همچون كبوتري سرمست و سبكبال قاصد و پيكي براي ارتباط بين آنها شده بود و بين همه بچه هاي تيم ارتباط برقرارميكرد. تا اينكه يكبار در راه مدرسه به خانه، گله 10نفره يي از پاسداران همچون سگهاي هار به او كه يك بچه 10ساله بود حمله كردند. اين عمل پاسداران موجب خنده و تمسخر مردمي كه شاهد دستگيري او بودند، شده بود. مردم ميگفتند 10نفر از پاسداران بر سر يك بچه 10ساله ريخته اند.
بعد از دستگيري، مزدوران خميني او را به سپاه سربندر برده و حدود 10روز را در زندان سپاه به سر برد و بعد به دادسراي ماهشهر منتقل شد و مدت يك ماه نيزدر يك كانتينر گذراند و طي اين مدت هيچگونه ملاقاتي به او ندادند و مدت 6ماه در زندانها و بازداشتگاههاي سربندر بود. سپس به قزلحصار منتقل شد و تا سال 64 در زندان قزلحصار بند 4 زنداني بود و مجددا سال 64 به زندان ناواي ماهشهر منتقل شد.
در 8 شهريور سال 60 كه او در زندان ناواي به سر ميبرد 5تن از مجاهدين را به جوخه هاي اعدام مي سپارند، ابتدا محمود هم با آنها بوده ولي بعد از اينكه جلوي چشمان معصومش آن 5نفر را اعدام ميكنند، به محمود ميگويند كه خودت آنها را يكي يكي بردار و در داخل وانت بار بگذار.
به خيال خامشان با اين عمل ميتوانند با توجه به كمي سنش، او را دچار وحشت و ترس كنند و ايمانش را سست كنند. اما او با وجود سن و سال كمي كه داشت ولي ايمانش همچون خورشيدي درخشان در قلب كوچكش ميدرخشيد، وقتي كه شهدا را در ماشين ميگذاشت ارزش آن خونهاي جاري شده از پيكر مجاهدان راه مسعود را خوب ميفهميد و دستهايش را در خون جاري شده آن شهدا كرده و لباسش را با آن خونها تبرك كرد شايد كه با خدا نجوا ميكرد و عهد مي بست كه تن به ذلت نخواهد داد و اين بالاترين سلاح براي انتقام از پاسداران شب و سياهي است.
او اغلب اوقات اسارتش را در سلول انفرادي به سر برد آنقدر شكنجه شده بود كه در يك نوبت مدت 40روز در بيمارستان زندان قزلحصار بستري شد. براثر شكنجه شنوايي يك گوش خود را ازدست داد و سه دندان او را هم دژخيمان شكسته بودند. در همين حين دوبار سكته كرد كه در يك مورد يكطرف صورتش لمس بود. دژخيمان در حسرت اين بودند كه حتي ذره اي براي دقيقه اي سرخم كند اما هيهات منالذله كه او عهد و پيمانش را با رهبريش را براي ابديت بسته بود.
دژخيمان در مقابل اراده او سرخم كرده و گفتند كه سازمان را محكوم نكن و اين را نه در ويدئو بلكه فقط در ضبط صوت بگو كه ”برخورد بازجويان با من اسلامي و خوب بوده“ ولي او در پاسخ به آنها فقط پوزخندي زده بود گويا طعم شيرين پيروزي بر شيطان را اينگونه به نمايش ميگذاشت.
محمود و همرزمانش در زندان با روحيه بالا اقدام به برقراري يك تشكيلات منسجم كرده بودند ولي با كشف تشكيلات داخل زندان محمود مدت دوماه به سلول انفرادي برده شد.
يكي از همبنديهايش در اين باره مينويسد: او را به سلول بردند و ممنوع الملاقات بود و در طول روز دو بار و آن هم فقط براي دستشويي از سلول خارج ميكردند. پاهايش براثر ضربات شلاق تاول زده بود. در ظرف آن دو ماه آنقدر لاغر شده بود كه در برخورد اوليه توسط هم بندانش قابل شناسايي نبود. بعد از 2ماه پاسدار جنايتكار ”طرفي“، رئيس زندان ”ناوا ماهشهر“ او را به اتاق خودش ميبرد و با نشان دادن عكسي از خواهر مريم و برادر مسعود در مراسم سال 64، به او ميگويد: ببين بيچاره تو خودت را در اينجا اين همه زجر ميدهي اينها را ببين در پاريس مشغول عيش و نوش و عروسي كردن ميباشند. محمود ميگويد: باور نميكنم بده ببينم. پاسدار جنايتكار عكس را به دست محمود ميدهد، محمود خوب به آن عكس نگاه ميكند و بعد بوسه اي بر عكس مسعود و مريم ميزند و خطاب به دژخيم ميگويد: باور كن خستگي اين دوماهه كه در سلول انفرادي بودم با همه درد و رنجهايش از تنم بيرون رفت عكس ديگري نداري؟ دژخيم كه بدجوري رودست خورده بود با عصبانيت او را زير مشت و لگد گرفته بود.
بودن او در زندان موجب آبروريزي رژيم بود و در تمامي شهر و شهرهاي اطراف مردم ميگفتند رژيمي كه از يك بچه 10-12 ساله بترسد چه رژيمي است و حتي خود مزدوران رژيم ميگفتند ما حاضريم او را آزاد كنيم ولي او خودش نميخواهد.
هنگامي كه محمود در زندان قزلحصار بود يكبار مادرش به ”حاج داوود رحماني“ سر دژخيم زندان قزلحصار گفته بود كه ” آخر اين بچه چكار كرده كه او را آزاد نميكنيد“ داوود رحماني گفته بود ”اين بچه است من بچه ام و اينها (اشاره به پاسداران)“ سپس گفته بود ”او دهها تن مثل من را به كنار آب ميبرد و تشنه برميگرداند در زير هر يك از موهايش هزار شيطان خوابيده“.
در هنگام ملاقات دو يا سه نفر از خائنين به همراه دو تا سه پاسدار كنار او مي ايستادند و درهمين حال نيز محمود شروع به مسخره كردن و دست انداختن خائنين و پاسداران ميكرد.
ميلشياي رها و عاشق در 5 آذر سال 65 از زندان آزاد شد و به محض آزادي اقدام به تماس و وصل به سازمان كرد تا اينكه در دي ماه 65 به سوي رزمگاه اصلي اش يعني ارتش آزاديبخش ملي ايران پركشيد ولي از اينكه يارانش درايران از اين سرچشمه حيات مجاهد خلق محروم بودند برايش تلخ و غيرقابل قبول بود و ميخواست كه همرزمان و يارانش در داخل كشور را هم در اين طعم خوش وصل و رهايي سهيم كند. با شهامت و دلير و بي باك به دل دشمن زد و توانست چند نفر از ساير يارانش را به ديار عاشقان راهي كند. اما گويا كه صلابت و پايداري او ميطلبيد كه بار ديگر در نبرد سنگي نتر با دژخيم خون آشام در زندانهاي خميني شيطان صفت چنگ در چنگ شود و درسي از ايمان و استواري در مسير و آرمان سازمان پرافتخار مجاهدين خلق ايران را به ثبت برساند. او بار ديگر دستگير و زير وحشيانه ترين شكنجه ها قرارگرفت
دژخيم در مقابل اين همه استقامت او تاب نياورد
و بالاخره محمود همچون كبوتري عاشق در جريان قتلعامهاي سال 67 به سوي خالقش پركشيد و جاودانه شد .
بي شك سي هزار گل سرخ قتل عام سال67 نسلي هستند از ايمان و اراده نسل مسعود در مقابل دشمن ضدبشري كه در رگهاي يارانشان گل ميدهد.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر