محبوبه حاجعلی از جمله زنان مجاهدی است که در جریان قتلعام زندانیان سیاسی در سال۶۷ با حکم خمینی ضدبشر اعدام شد. محبوبه ۲۶ساله در مرداد سال۱۳۶۷ در تهران به شهادت رسید.
خاطرات یکی از زندانیان از بندرسته درباره مجاهد شهید محبوبه حاجعلی
خاطراتی زیبا و تکاندهنده از لحظات حماسهساز زندانیان دربند و قتلعام شدگان سال۶۷
محبوبه را گلچهره مینامیدم
دژخیمان محبوبه را از ما گرفتند اما یادش را هرگز!
اواخر سال ۱۳۶۱ بود که از بند سه زندان قزلحصار به بند هفت که در آن زمان بند تنبیهی بود منتقل و در همان دوران بود که با محبوبه حاجعلی آشنا شدم، محبوبه متولد سال ۱۳٤۱ بود و از من حدود سه سالی بزرگتر بود، دختری بود زیبا و مهربان که در سال ۱۳۶۰ دستگیر شده بود و پس از طی دوران بازجوئی به پنج سال حبس محکوم شده بود و برای گذراندن دوران محکومیت به قزلحصار منتقل شده بود، حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار تصور می کرد که با تعویض ماهانه سلولهایمان میتواند مانع ایجاد علاقه، احساس و عاطفه بین بچهها شود و از طرفی ما را که به خاطر همسلولی بودن بیشتر به هم عادت کرده بودیم را آزار دهد، غافل از این که با این کار ما بیشتر و بهتر باهم آشنا شده و حلقه وابستگی و دوستیهایمان بزرگتر و محکمتر میشد.
خلاصه در یکی از این تغییرات سلولی بود که من و محبوبه به علت همسلولی شدن بیشتر باهم آشنا شدیم و چون دارای روحیهای مشابه بودیم رشته دوستیمان هر روز محکمتر میشد، دوران حاجی دورانی بود سیاه و تنها دلخوشی ما بودن در کنار دوستانمان بود، دوستانی که حالا دیگر تبدیل به خواهرهای همدیگر شده بودیم، محبوبه دارای چهرهای سفید با چشمانی آبی مایل به خاکستری و گونههائی گلی رنگ بود، به همین خاطر من او را گلچهره صدا میکردم، به طوری که بسیاری از بچههائی که تازه به بند میآمدند فکر میکردند اسم اصلی او گلچهره می باشد! مدتی بود که پرده گوش من پاره شده بود و به علت عفونت زیاد میزان شنوائیم کم شده بود، به همین علت محبوبه نقش مترجم من را داشت! یک روز هنگامی که داشتم توی هواخوری قدم میزدم دیدم محبوبه با عجله صدایم میزند که "..... بدو، تلویزیون داره برنامهات را نشان میدهد!" و من با تعجب دویدم و گفتم: "برنامهام چیه؟" که دیدم تلویزیون داره اخبار ناشنوایان را پخش میکند و شروع کردم دنبال محبوبه دویدن که این کار تا مدتی باعث خنده و تفریح بچهها شده بود!
آن سال های سیاه ادامه داشتند تا این که هیأت بررسی زندان ها تحت نظر منتظری بساط حاجی را جمع کرد و آن سالها به ظاهر تمام شدند، مدتی بعد یعنی در سال۱۳۶۳ بندهای تنبیهی را جمع کردند و ما را به بندهای دیگر فرستادند، من به بند سه منتقل شدم و محبوبه به بند چهار، اواخر سال ۱۳۶۳ یا اوایل سال ۱۳۶٤ بود که با ادغام بندهای سه و چهار که به علت کم شدن تعدادمان صورت گرفته بود من و محبوبه دوباره باهم همبند شدیم و در نهایت سال ۱۳۶۵ با فاصله چند ماه، اول محبوبه و بعد من که هر دو حکممان تمام شده بود آزاد شدیم، در بیرون باز هم همدیگر را میدیدیم تا یک روز محبوبه به خانه ما آمد و گفت که: "بالاخره توانسته است با سازمان ارتباط برقرار کند و فردا قراره از طریق پیکی که به دنبال او و چند نفر دیگه آمده از ایران خارج شود!" بعد از گذاشتن قرار و مدارها در رابطه با کد شناسائی من و این که من فردا به خانوادهاش تلفن کرده و خبر خروج او را از کشور بدهم و به این امید که دیدار بعدیمان در اشرف باشد باهم خداحافظی کردیم، غافل از این که چند ماه بعد دوباره در بند ۳۲۵ باهم، هم اتاق خواهیم بود!
محبوبه و تعدادی دیگر از بچهها همان روز هنگامی که از طریق ترمینال جنوب به قصد خروج از مرز به سمت کرمان در حرکت بودند بعد از عوارضی جاده قم - تهران توسط بازرسیهائی که آن زمان جهت کنترل جادهها و مرزها توسط رژیم برقرار بود از اتوبوس پیاده می شوند و به قول خودش: "دراز به دراز کنار جاده می خوابانندشان!" بعد هم به کمیته مشترک واقع در میدان توپخانه که حالا به نام "موزه عبرت" نامیده میشود منتقل و تحت بازجوئی به نام هفتاد وهفت (بازجوهای کمیته مشترک با کد همدیگر را صدا می زدند) قرار میگیرد و پس از انتقال به اوین با رفتن به دادگاه به چهار سال حبس محکوم میشود! من هم چند ماه بعد توسط گشت های مستقر در فرودگاه، در فرودگاه چابهار دستگیر شدم و پس از طی دوران بازجوئی به بند ۳۲۵ که در آن زمان محبوبه هم در آنجا بود منتقل شدم و ما دوباره تا زمان اعدامهای ۱۳۶۷ باهم همسلول بودیم!
بعدها همیشه با یادآوری خاطره روز دستگیریاش می خندیدیم و محبوبه میگفت: "بیانصافها نگذاشتند اقلا پیراشکی که موقع سوار شدن به اتوبوس خریده بودیم را بخوریم، با گاز اول از حلقوممان درش آوردند!" در این دوران تعداد مجدد دستگیری ها نسبتا زیاد بود و ما که تقریبا دوران مشابهی را پشت سر گذاشته بودیم به طور سمبلیک تشکیل یک خانواده دادیم، من، محبوبه، پروین پوراقبال و "الف" خواهر بودیم، "ف" مادرمان و زهرا فلاحتی مادر بزرگمان بود، خانوادهای که با بودن در کنار یکدیگر سختی های زندان را به خوشی تبدیل کرده بودیم تا این که دژخیمان این خوشی را تاب نیاوردند و محبوبه و زهرا را از ما گرفتند اما یادشان را هرگز.
محبوبه دیپلم یکی از رشته های انسانی را داشت و چیزی از شیمی بلد نبود، برای همین هم من به او شیمی یاد میدادم و بهش میگفتم: "باید به عنوان تمرین مثالی از توی همین زندگی خودمان پیدا کنی که با واقعیتهای اینجا هماهنگ باشد." و او مثال میزد: "پیکها (اشخاصی که از کشور خارج شده ولی هنوز به اشرف منتقل نشده بودند و در پایگاههای سازمان در پاکستان به سر میبردند برای وصل کردن کسانی که در کشور بودند و قصد خروج و وصل به سازمان را داشتند به کشور میآمدند، به این اشخاص اصطلاحا پیک گفته می شد) عناصر واسطه، منفعلها (کسانی که در زندان بریده بودند ولی با رژیم هم همکاری نمیکردند) عناصر خنثی و بعضیهایشان آمفوتر و ما که هنوز به سازمان وفاداریم به علت میل ترکیبی بسیار جزء آهنها و عناصر ستونهای اول و دوم جدول مندلیف هستیم، توابین هم از بعضی جهات مشابه عناصر رادیواکتیو هستند!
به خاطر شیطنتهایمان و این که نسبتا از بچههای دیگر کم سن تر بودیم به "در حال رشدان" مشهور بودیم و گاهی موقع خوردن ساعت دهی (در ساعت ده هر سلول هر چیزی که داشت مثل غذای شب قبل اگر زیاد آمده بود و یا اگر چیزی از فروشگاه خریده بودیم را به عنوان ته بندی تا هنگام ناهار می خوردیم که به ساعت دهی مشهور بود) از جلو هر سلولی که رد می شدیم بچه ها صدایمان می زدند که: "در حال رشدیها بیائید با ما یک چیزی بخورید" و بعضی وقتها می شد که آن قدر توی این سلول و آن سلول غذا خورده بودیم که از شدت دل درد دیگر نمی توانستیم ناهار بخوریم!
نمیدانم چه حس غریبی بود که همگی از ابتدای سال ۱۳۶۷ داشتیم، مرتب می گفتیم: "سالی که نکوست از بهارش پیداست!" برای تعطیلات عید به همه توابین و منفعلان و تعدادی از بچههائی که زندانبانها رویشان حساسیت خاصی نداشتند مرخصی داده بودند و بچههای کوچکی را که مادرانشان به مرخصی نرفته بودند به درون بند آورده بودند و بند حال و هوای خاصی پیداکرده بود، اون سال یکی از بهترین عیدهائی بود که در زندان داشتیم و خیلی بهمون خوش گذشت، همه به هم عیدی میدادند و شبها همه باهم برای عید دیدنی به سلول همدیگر میرفتیم، به خصوص که تعدادمون هم به خاطر مرخصی بقیه کم شده بود، اون سال محبوبه برای عیدی به من یک گلدوزی زیبا داد که این شعر مولوی را روی آن دوخته بود:
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
![]() |
کاردستی مجاهد شهید محببوبه حاجعلی که در زندان دوخته شده |
به همین دلیل محبوبه یک تیغ که نمیدانم از کجا آورده بود را درآورد، آن را به چند تکه تقسیم کرد و آن را توی لباسمان جاسازی کردیم که اگر شرایط خیلی بد بود و لازم شد ازش استفاده کنیم، بعد بلافاصله من و محبوبه که موهایمان بلند بود همان طور که از پشت بسته بودیم با یک قیچی آنها را کوتاه کردیم چون فکر می کردیم شاید جائی که می رویم امکان حمام نداشته باشیم! آن روز ما را به بند ۲۰۹ که در آن زمان خالی بود بردند و توی راهرو نشاندند، راهرو ۲۰۹ پر بود از بچههای حکمداری که به خاطر هواداری از مجاهدین دستگیر شده بودیم، از یکی از برادرانی که در کنارم توی راهرو نشسته بود پرسیدم: "اینجا چه خبر است؟" او گفت: "دارند همهمون را دادگاهی میکنند!" اما او هم از این بیشتر چیزی نمیدانست، صدای مجتبی حلوایی در حالی که با عصبانیت میگفت: "امروز مهران، فردا تهرانی نشونتون بدیم، میفرستیمتون جائی که عرب نی انداخت!" توی راهرو میپیچید اما ما هنوز هم نفهمیده بودیم که چه خیالی توی سر اونهاست!
چند ساعت همون جور اونجا منتظر نشسته بودیم اما به علت شلوغی و تعداد زیادی که به یکباره صدا کرده بودند قادر به دادگاهی کردنمان نشدند، برای همین ما را دوباره به بند برگرداندند، تازه بعد از آن تاریخ بود که فهمیدیم که دادگاهی در کار است و یک سری سؤالات کلیشهای مثل: "جرمت چیه؟"، "مصاحبه میکنی؟"، توی این مدت تا قبل از این که مجددا به دادگاه برویم مرتب در مورد این که چه پاسخی باید به سؤالهایشان داد حرف میزدیم، چند روز بعد فکر کنم بیست و سوم مرداد بود که مرا برای دادگاه صدا کردند و بعد از دادگاه به سلول انفرادی آسایشگاه بردند.
دیگه از محبوبه خبر نداشتم تا شهریورماه توسط مورس از یکی از بچه ها که در سلول کناریم بود شنیدم که روز سوم شهریور محبوبه را به دادگاه بردهاند، یک ماه بعد بود که از طریق خانوادهها فهمیدیم که کسانی که در بین ما نیستند اعدام شدهاند و آن زمان بود که دریافتم که او و دیگران را دیگر هرگز نخواهم دید! یاد و خاطره او و دیگر یاران عزیزم که تمامی معنای زندگی برایم بودند همواره در وجودم زنده است، این شعر همیشه برایم یادآور چشمهای آبی زیبا و دستهای گرم محبوبه و دیگر عزیزانم است:
ای که بی تو خودمو
تک و تنها می بینم
هر جا که پا میذارم
تو رو اونجا میبینم
یادمه چشمای تو
پر درد و غصه بود
قصه غربت تو
قد صد تا قصه بود
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه
تو برام خورشید بودی
توی این دنیای سرد
گونه های خیسمو
دستای تو پاک میکرد
حالا اون دستا کجان
اون دو تا دستای خوب
چرا بی صدا شده
لب قصه های خوب
من که باور ندارم
اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا
پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده
خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها
گریههامو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر