مهشید در روز هشتم مرداد ۱۳۶۷ بهدستور خمینی در زندان گوهردشت کرج، همراه با دهها مجاهد قهرمان دیگر، توسط دژخیمان حلقآویزشد و خون پاکش را فدیه راه رهایی خلق و میهنش نمود.
مهشید در سال ۱۳۳۳، در مقصودبیک شمیران به دنیا آمد، از سنین نوجوانی و خیلی زود بهدنبال فوتبال رفت، خصوصیات مردمی، فروتنی و در عینحال متانت او در محله و بین دوستانش زبانزد بود. کمکم در فوتبال استعداد خود را بارز کرد و بهباشگاه هما رفت و در آنجا در کنار دوست گرانقدرش مجاهد قهرمان حبیب خبیری، کاپیتان تیم ملی فوتبال ایران، قرار گرفت. اوج درخشش مهشید در سالهای ۵۶، ۵۷و ۵۸ بود و در این سالها با شایستگی بهعضویت تیم فوتبال باشگاه هما و تیم ملی امید ایران در آمد. او علاوه بر فوتبال در والیبال و ورزشهای رزمی نیز تبحر داشت. موج انقلاب ضدسلطنتی، مهشید را نیز با مقاومت و انقلاب آشنا کرد و با مجاهدین پیوند داد، پیوندی که استواری و خدشهناپذیری آنرابا خون خود مهر کرد. مجاهد قهرمان مهشید رزاقی پس از پیروزی انقلاب بهمن، خیلی زود بهماهیت خمینی و اعوان و انصار پلیدش پی برد و همراه با برادرانش ازجمله مجاهد شهید احمد رزاقی که او نیز از ورزشکاران و فوتبالیستهای شمیران بود، به مجاهدین پیوست و بههمین خاطر مورد احترام و علاقه مردم از یک سو و آماج خشم و کینه حزباللهیها و عوامل رژیم از سوی دیگر قرار داشت. مهشید بهخاطر فعالیتهای افشاگرانه و انقلابیش در صفوف هواداران مجاهدین، در سال ۵۹ دستگیر شد و زیر شکنجههای وحشیانه قرار گرفت، اما در برابر فشارها و شکنجهها قهرمانانه مقاومت کرد و حتی از دادن اسم خود نیز امتناع نمود و در زندان تا مدتها او را به نام اسماعیل رزاقی میشناختند.
مهشيد پس از پایان محکومیتش، از آنجا که حاضر بهپذیرش شرط دژخیمان برای محکوم کردن مجاهدین و رهبری مقاومت نشد، تا آخر و بهمدت ۸ سال در زندان و در اسارت باقی ماند.
یکی از همزنجیران مهشید که اکنون در صفوف رزمندگان آزادی است، خاطرهای از استواری و قاطعیت مهشید قهرمان در برابر دژخیمان دارد که خواندنی است. این مجاهد از بند رسته میگوید: « اردیبهشت سال ۶۴، همه باصطلاح ملیکشها را بهاوین منتقل کردند، من و مهشید هم بهاتفاق بهاوین رفتیم، یک روز بعدازظهر من و مهشید و چند نفر دیگر را برای باصطلاح برخورد بهبازجویی صدا زدند، دوره محکومیت ما تمام شده بود و ما منتظر بودیم. 6 نفر بودیم که رفتیم و در مقابل اتاق بازجویی بهخط شدیم. بازجو در اتاق را باز گذاشته بود و با صدای بلند با مخاطبین خود صحبت میکرد، طوری که صدایش در راهرو میپیچید. نوبت بهمهشید که رسید، بازجو با لحنی فریبکارانه گفت: آقای رزاقی! ورزشکار ملیپوش خوشنام در محله! بهبه! بفرمائید! بعد از این تعارفات که ما زندانیان معنی آنراخوب میدانستیم، بازجو شروع بهصحبت کرد و خطاب بهمهشید گفت: ما میخواهیم تو را آزاد کنیم، اما شرط آزادی تو این است که بروی در مسجد تجریش، که ما مردم را در آن جمع میکنیم، سخنرانی کنی و «منافقین» را محکوم کنی! و بگوئی من مهشید رزاقی، فوتبالیست معروف که قبلاً منافق بودهام، حالا آنها را محکوم میکنم، همچنین بایستی ازدواج مسعود و مریم را با صدای بلند محکوم کنی! آیا حاضری؟ مهشید با خندهای تمسخرآمیز جواب داد نخیر! بازجو با تعجب و خشم گفت: تو حاضر نیستی ازدواج آنها را محکوم کنی؟! مهشید باز هم جواب منفی داد. بازجو از خشم عربده میکشید و دشنام میداد که داری مرا مسخره میکنی؟! و باز تکرار کرد: آیا حاضر بهسخنرانی در مسجد هستی یا نه! و اینبار هم مهشید با قاطعیت جواب داد: نخیر نیستم! و بازجو که از خشم دیوانه شده بود، گفت: پس برو آن قدر بمان تا بپوسی! و مهشید با گردنی افراشته از اتاق بیرون آمد و در کنار ما نشست. مجاهد شهید صمد امامعلی که در جریان عملیات مروارید بهشهادت رسید و آن روز در میان ما بود، آهسته بهمهشید گفت: زندهباد! خوب توی پوزهاش زدی! و همه بچهها فاتحانه خندیدند.
مجاهد قهرمان مهشید رزاقی در تمام سالهای زندان از روحیهای بالا و مقاوم برخوردار بود، در زندان گوهردشت او مسئول ورزش جمعی بود و آنرابهصورت جالبی که همه زندانیان را بهشور و نشاط میآورد اجرا میکرد و همه در آن شرکت میکردند. این کار او در بالا بردن روحیه زندانیان بسیار مؤثر بود، بهنحوی که هر کس در این ورزش جمعی شرکت میکرد، از طرف زندانبانان بهعنوان زندانی مقاوم شناخته می شد.
سرانجام مهشید (حسین) رزاقی در روز ۸مرداد ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت همراه با دهها زندانی دیگر سربهدار شد.
پدرش که بیتاب و بیقرار حسین بود به اعتبار اینکه حکمش تموم شده و میاد، روزها و لحظهها رو با امید و انتظار شمارش میکرد. خانواده مجاهد شهید مهشید رزاقی بهدلیل شدت دلبستگی پدر به وی، مرگشو مدتها از نظر پدر کتمان کردن و مراسم عزاداریشو بدون حضور پدر برگزار کردن. هر روز هم با صحنهیی ساختگی و طرحی جدید از روحیات حسین و سفارشاتش در ملاقات برای پدر گفتند. ۴سال بعد از ماجرای قتلعام، وقتی پدر فهمید حسین رو کشتهاند و دیگه نمیاد، سکته کرد و در دم جان باخت.
0 نظرات:
ارسال یک نظر