نامت چه بود اما؟
درباره ناصر منصوری مجاهدی كه هنگام دار زدن از كمر به پائين فلج بود
كاظم مصطفوی
نامت چه بود اما؟...
سياهان لينچ شدند.
سرخ پوستان قتلعام؛
و فلسطينيها
رانده از خانهها و زيتونهايشان...
سياهان، سياه بودند
سرخپوستان، سرخپوست
و فلسطينیها، فلسطينی
اما تو، نامت چه بود ؟
وقتی كه فقط چشمهايت فلج نبودند،
و حلقه دار را
بر گردنت دیدی.
نه سياه بودي ، و نه سرخ
و نه فلسطینی،
اما، كشتند تو را
بیصداتر از يك هارلمی،
بینامتر از يك مايا.
مظلومتر از همه يتيمان فلسطینی،
با آن تن بیحسِ لمس
تو را در سكوت آشنایان
و فریاد خائنان كشتند.
راستی، اما، آیا
آن نام، كه نام تو بود
چه بود؟
در تقديم نامه شعر به مجاهدي اشاره كرده ام كه در قتل عام۶۷ به دار آويخته شد. «ناصر منصوری» كه بنا به شهادت همبندانش هنگام به دار آويختن از كمر به پائين فلج بوده است.
از آن روز كه اين خبر را خوانده ام به راستي آرام و قرارم را از دست داده ام. هرچه فكر ميكنم كه ناصر براي رژيم چه خطري داشت نمي فهمم. نه اين را مي فهمم و نه ميزان شقاوت و سفاكيت آخوندها را. هردو اين مقولات را بايد از نو، براي هزارمين بار از نو، باز شناخت.
زندانيان بسياری بارها از «ناصر» و نحوه به دار زدنش ياد كرده اند. در گزارشي آمده است كه ناصر تا قبل از فلج شدنش از زندانيان بسيار مقاوم و مسئول بود. در يكی از بندها به عنوان مسئول بند معرفی شده بود و در سازماندهی اعتصابها و اعتراض ساير زندانيان نقش فعالی داشت. از جمله يك بار كه سهميه نان زندانيان بدون هيچ دليلی توسط پاسداران كم شد آنان تصميم به اعتصاب می گيرند و ناصر گاری مخصوص نان را در مقابل چشم پاسدار مزدور به بيرون بند هل می دهد و در ادامه در برابر تهديدها و رجزخوانی های پاسدار داوود لشگری می ايستد بی آن كه بيمی به خود راه بدهد. می ايستد و به كم شدن(در واقع به دزديدن) نان زندانيان اعتراض می كند. پاسداران او را به زير هشت بند مي برند و به شدت كتك می زنند. ساير زندانيان كه صدای كتك زدنها را می شنوند به اعتراض برمی خيزند و با كوبيدن مشت و لگد به در بند فرياد می كشند و اعتراض می كنند. اين وضعيت تا خرداد۶۷ ادامه می يابد.
برادرم حسين فارسی، كه خود ده سالی در زندان بوده و مستقيماً شاهد بسياری از جنايتها، و از جمله قتلعام سال۶۷ بوده است، مطلب كوتاه و تكان دهندهای نوشته است كه نقل میكنم: «يك روز صبح زود متوجه سرو صدا در بيرون سلول شدم. وقتی از پنجره به بيرون نگاه كردم ديدم كه تعدادی از زندانيان بند بغل از پنجره به پايين نگاه كرده و با يكديگر صحبت می كنند. به پايين كه نگاه كردم. ديدم يك نفر روی مسير سيمانی پايين ساختمان زندان افتاده و در زيركمرش مقداری خون ديده ميشود. تقريباً تا ساعت ۸ صبح آن فرد به همان شكل روی زمين ماند ودر اين چند ساعت ۲بار پاسداران بالای سر او آمده و به جای انتقال او به بيمارستان، با لگد به پيكرش می زدند و می پرسيدند كه منافق با كی ميخواستی فرار كني...؟
بعد از ۳ يا ۴ساعت آمدند و او را با برانكارد بردند. بعد فهميديم كه او را مستقيم به روی تخت شكنجه منتقل كرده و برای اين كه بفهمند ازچه طريق و توسط چه كسي می خواسته فرار كند در همان حال ساعتها شكنجهاش كردهاند. بعدها متوجه شديم كه اسم او ناصر منصوری بود كه با بريدن ميلههای سلول انفرادی خود در طبقه سوم، قصد فرار ياخودكشی داشته كه هنگام خروج از پنجره، به پايين پرتاپ شد و در اثر اصابت به راهروی سيمانی، از كمر به پايين فلج شده بود. ناصر تنها فرزند خانواده بود و مادرش به دليل علاقهای كه به او داشت خانهاش را فروخته و در نزديكی زندان خانهای خريده بود تا نزديك پسرش باشد. بعد از اين جريان مادر يك تشك برقي برای او خريده بود و او هميشه روی اين تشك بستری بود. ۲ماه بعد ناصر را در جريان قتلعام روانه هيأت مرگ كردند و در حالی كه فكر ميكرديم راهی بيمارستان می شود، درهمان حال حلق آويزش كردند».
تصور صحنه مثلاَ دادگاه و برخورد كميسيون مرگ با ناصر قدرت تخيل زيادی نمی خواهد. بدون ترديد از او همان سؤالی را كردهاند كه از همه: اتهام؟ او هم پاسخی داده مثل همه آنان كه رفتند. يكی از زندانيان نوشته است ناصر در برگشت از بازجويي گفته بود «ما را اعدام می كنند، با كی نيست». خلاصه اين كه يك «نام» تعيين كننده همه چيز بوده است. «نام»ی كه حتماً ناصر از آن كوتاه نيامده است. در گزارشها آمده است تنها ناصر نبود كه به اين صورت فجيع به دار آويخته شد. اتفاقا در همان روز كه ناصر را برای دار زدن می برند علی اكبر عبدالحسينی هم بوده است. علی اكبر را من شخصا از زمان زندان شاه می شناختم. انسانی شريف و بی ادعا و مجاهدی بود بسيار نجيب. در همان زمان شاه هم بيماری صرع داشت و من بارها او را ديده بودم كه برروی تختش، در بند۳ زندان قصر، چگونه دست و پا می زند و با شرافت تمام بيماریاش را تحمل می كند. بعد از پيروزی انقلاب علی اكبر يك بار در سال ۶۰دستگير شده و به ۵ سال زندان محكوم میشود. در سال ۶۴ آزاد می شود و بلافاصله اقدام به گذشتن از مرز می كند كه دوباره دستگير می شود. اين بار به او سه سال زندان می دهند. به طور همزمان بيماريش پيشرفت می كند و براثر استفاده زياد از دارويی كه استفاده می كند به پوكی استخوان مبتلا شده و تقريبا به صورت فلج بوده است. وضعيت سخت و دردآوری داشته به طوری كه حتی قادر به انجام كارهای فردی خود نبوده و صندلی ويژه ای برايش ساخته بودند.
همچنين كاوه نصاری وضعيت مشابهی داشته است. كاوه براثر شدت شكنجه ها كنترل دستها و پاهايش را از دست داده بود. اضافه بر آن بيماری صرع او طوری او را زمين گير می كند كه حتی قادر به جابه جايی خود نبوده است. او دوران محكوميت خود را به پايان رسانده بود ولی رژيم آزادش نمی كرد.
مجاهد ديگر عباس افغان است كه براثر شدت شكنجه ها تعادل روانی خود را از دست داده بود. اما رژيم نه تنها رهايش نكردند كه او را مانند ناصر و علی اكبر و كاوه به دار آويخت.
برادرم حسين (فارسي) در گفتگویی روی نكته بسيار حساسی دست گذاشت. حسين گفت در قتل عام يك جنگ با دشمن جريان داشت. اما نه يك جنگ اطلاعاتی كه جلاد برای گرفتن اطلاعات اسير را شكنجه كند. اين جنگ قبل از هرچيز برای «بود و نبود» و «اقرار و انكار» يك نام بود.
برادرم حسين (فارسي) در گفتگویی روی نكته بسيار حساسی دست گذاشت. حسين گفت در قتل عام يك جنگ با دشمن جريان داشت. اما نه يك جنگ اطلاعاتی كه جلاد برای گرفتن اطلاعات اسير را شكنجه كند. اين جنگ قبل از هرچيز برای «بود و نبود» و «اقرار و انكار» يك نام بود.
به اين اعتبار ناصر و همه آنها كه رفتند فاتحان اين نبرد نابرابر هستند. آنها رفتند اما يك نام، كه نام همه ماست، ماند. و حالا مادر ناصر، كه خانهاش را فروخت و تشك برقی برای ناصر خريد، می تواند به تنها فرزندش افتخار كند.
شايد اگر از اين منظر، يعنی شناخت آن «نام» مقدس به ارزيابی قتلعام۶۷ بپردازيم، هم راز پايداری «ناصر»ها و هم علت شقاوت «ناصريان»ها را بهتر بفهميم.
با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
https://t.me/shahidanAzadai96
شايد اگر از اين منظر، يعنی شناخت آن «نام» مقدس به ارزيابی قتلعام۶۷ بپردازيم، هم راز پايداری «ناصر»ها و هم علت شقاوت «ناصريان»ها را بهتر بفهميم.
با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر