نخستينباري كه او را ديدم زماني بود كه او را از بند۴ به زير هشت واحد يك قزلحصار آورده بودند، در حاليكه سروصورتش دراثر مشت و لگد پاسداران وحشي و حاج داود رحماني متورم شده بود. بسختي ميشد چشمانش را كه در اثر ضربات متورم شده بود ديد. نامش فرزين نصرتي بود، پزشك متخصص ارتوپد ۲۷ساله كه تنها به دليل هواداری از مجاهدين به ۱۵سال زندان محكوم شده بود.
من كه تازه حكم گرفته و از اوين آمده بودم اين صحنه برايم مقداري عجيب بود زيرا انتظار نداشتم كه در زندان دائم كه همه داراي حكم هستند شاهد چنين صحنههايي باشم. از اينرو دنبال اين بودم كه به او نزديك شده علت اين وضعيت را سئوال كنم، با كمي احتياط از او سئوال كردم كه چرا با تو اين كار را كردند؟
او در حاليكه چشم بندي بر روي چشمانش داشت گفت حاج داوود به حج رفته بود، بچهها هم با استفاده از اين فرصت تلاش كردند كه توابين منصوب وي را بايكوت كرده نمايندگان خودشان را انتخاب كنند و مدتي هم به اين ترتيب گذشت، اما رژيم كه نميتوانست اين وضعيت را تحمل كند با آمدن حاج داوود از حج در صدد تلافي كردن بود. از ديد خودشان تلاششان اين است تا كساني كه سر موضع هستند سركوب و وضع را به عقب برگردانند. اما نميدانند كه مجاهد خلق را ميتوان شلاق زد و شكنجه كرد و ميتوان هر بلايي به سرش آورد اما نميتوان به ندامت كشاند.
اين گذشت و من وارد بند شدم و نميدانستم كه سرنوشت او چه شد تا اينكه 45 روز پس از نخستين ديدار او را مجددا در راهروي واحد يك ديدم. اما تقريبا بسختي ميشد او را شناخت او كه كشتيگيري برجسته و داراي افتخاراتي در سطح دانشگاههاي كشور و داراي بدني ورزيده بود ، حالا به اسكلتي ميمانست كه تنها پوستي بر روي آن كشيده باشند! او در اين باره گفت: « ۴۵روز را به همراه تعداد زيادي درمحلي بنام «گاودوني» در حاليكه مقدار بسيار ناچيزي آب و غذا در حد بخور و نمير ميدادند انداخته بودند تا شايد ما را به تسليم وا دارند اما زهي خيال باطل ما اين را هم تحمل كرديم و با گوشت و پوستمان باز هم به دژخيم نه گفتيم»!
باند لاجوردي كه فرزين و ساير همرزمانش را طي ۴۵روز در «گاودوني» آنهم در شرايطي غيرانساني محبوس كرده بود، حالا كه نتوانسته بود مقاومت قهرمانانة آنان را در هم بشكند، در حال انتقال آنان به زندان گوهردشت بود، به اين اميد كه شايد در سلول انفرادي با جدا كردن فرد از جمع بتواند آنها را به تسليم وادارند ايدهيي كه شكست آن به كمتر از دو سال زمان نياز داشت.
سه سال گذشت و همه زندانيان قزلحصار را به اوين و گوهردشت منتقل كردند پس از مدتي كه ما وارد سالن شديم فرزين را در سالن عمومي ديدم او دربارة اين ساليان گفت: «رژيم ما را سه سال در سلولهاي انفرادي انداخت و هر فشار و شكنجهيي را كه به فكرش ميرسيد روي ما اعمال كرد تا شايد كسي را بتواند درهم بشكند اما هر بار آنها بودند كه شكست خوردند آنها هنوز مجاهدين را نشناختهاند...»
پس از اينكه مرتضوي جنايتكار به رياست زندان گوهردشت گماشته شد. هر از چندگاهي اقدام به جابجايي زندانيان و حتي بندها ميكرد. تعدادي را از بند خارج ميكردند و تعدادي را به بند وارد ميكردند. در همين دوران بود كه پرسشنامههايي را براي ارزيابي به ما ميدادند تا پر كنيم.
اين اولين اقدام سيستماتيك براي آغاز قتلعام۶۷ بود و با اين هدف صورت ميگرفت كه به خيال واهي خودشان «سران را شناسايي و از بدنه جدا كرده»! و با تصفيه سران و اعدام آنان ساير زندانيان را در يك پروسه به ندامت و تسليم كشانده و نهايتا آزاد نمايند. مسيري كه پيشاپيش شكستش روشن بود و منجر به قتلعام بيش از ۳۰۰۰۰تن از زندانيان مجاهد و مبارز گرديد.
در يكي از اين جابحاییها دكتر فرزين را از صف بيرون كشيده و با خود بردند! پس از اينكه به بند بازگشت از وي پرسيدم كه موضوع چي بود؟ او گفت ،پاسدار قلچماقي بنام فردين به همراه يكي ديگر مثل خودش من را به اتاقي بردند و بعد دو نفره تا توانستند با مشت و لگد مورد ضرب و شتم قرار دادند اما وقتي به نفس نفس افتاده و با خنده من روبرو شدند از شدت غيظ مجددا كتك زدند. در انتها نيز در منتهاي ضعف و بيچارگي، وقتي مجددا با خندة من روبرو شدند ناتوان و درمانده آب دهني كه شايسته خودشان بود برويم ريخته و با سرافكندگي مرا مجددا به بند آوردند.
اوايل سال۶۷ پيش از قتلعام بود كه فرزين را بخاطر ورزش جمعي به دادگاه برده و به ۷۵ضربه شلاق محكوم كردند. وقتي حكم شلاق را به او ابلاغ كردند رو به بچهها گفت «حسرت يك آخ گفتن را در دل آنها خواهم گذاشت».
روز اجراي حكم ما را به زير ۸طبقه دوم بردند در حاليكه تختي را آماده كرده بودند و پاسداران و بازجويان به رديف ايستاده بودند، فرزين را روي تخت گذاشتند، مدعيترين شكنجهگر گوهردشت با غيظ و كينة حيواني به شديدترين صورت شلاق ميزند اما از فرزين صدايي بر نميخواست سپس به ديگري و باز هم به ديگري سپرده شد، اما او چنانچه گفته بود حسرت آخ گفتن را در دل آنان گذاشت».
چند ماه بعد در روز ۱۱مرداد سال۶۷ وقتي كه او از نزد هيأت مرگ بيرون آمد در چهارراه مرگ گفت «فقط از من نامم را پرسيدند..». براي آنان پيشاپيش روشن بود كه پاسخ او چيست.
در يكي از اين جابحاییها دكتر فرزين را از صف بيرون كشيده و با خود بردند! پس از اينكه به بند بازگشت از وي پرسيدم كه موضوع چي بود؟ او گفت ،پاسدار قلچماقي بنام فردين به همراه يكي ديگر مثل خودش من را به اتاقي بردند و بعد دو نفره تا توانستند با مشت و لگد مورد ضرب و شتم قرار دادند اما وقتي به نفس نفس افتاده و با خنده من روبرو شدند از شدت غيظ مجددا كتك زدند. در انتها نيز در منتهاي ضعف و بيچارگي، وقتي مجددا با خندة من روبرو شدند ناتوان و درمانده آب دهني كه شايسته خودشان بود برويم ريخته و با سرافكندگي مرا مجددا به بند آوردند.
اوايل سال۶۷ پيش از قتلعام بود كه فرزين را بخاطر ورزش جمعي به دادگاه برده و به ۷۵ضربه شلاق محكوم كردند. وقتي حكم شلاق را به او ابلاغ كردند رو به بچهها گفت «حسرت يك آخ گفتن را در دل آنها خواهم گذاشت».
روز اجراي حكم ما را به زير ۸طبقه دوم بردند در حاليكه تختي را آماده كرده بودند و پاسداران و بازجويان به رديف ايستاده بودند، فرزين را روي تخت گذاشتند، مدعيترين شكنجهگر گوهردشت با غيظ و كينة حيواني به شديدترين صورت شلاق ميزند اما از فرزين صدايي بر نميخواست سپس به ديگري و باز هم به ديگري سپرده شد، اما او چنانچه گفته بود حسرت آخ گفتن را در دل آنان گذاشت».
چند ماه بعد در روز ۱۱مرداد سال۶۷ وقتي كه او از نزد هيأت مرگ بيرون آمد در چهارراه مرگ گفت «فقط از من نامم را پرسيدند..». براي آنان پيشاپيش روشن بود كه پاسخ او چيست.
فرزين قهرمان به همراه ساير قهرمانان در سالن مرگ به طنابدار بوسه زدند. آنان نهتنها در برابر هيولاي بنيادگرايي آنهم در سالهاي اوج خود تسليم نشدند، بلكه در همان تابستان۶۷ پرونده هزار سالة ارتجاع در تاريخ ايران زمين را براي همشه بستند و طرحي نو در انداختند.
اكبر شفقت
مهر۹۵
اكبر شفقت
مهر۹۵
0 نظرات:
ارسال یک نظر