محل تولد: تهران
سن: ۲۳
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷
علی در سال ۱۳۴۴در تهران بدنیا آمد، سیزدهمین سال زندگیاش مصادف بود با انقلاب ضدسلطنتی و سقوط رژیم شاه. بهزودی او در جریان این انقلاب به مجاهدین خلق ایران گرایید و مدتی بعد فعالیت سازمانی خود را با بخش دانشآموزی سازمان در انجمن دانشآموزان مسلمان دبیرستان اندیشه آغاز کرد.
وی عاشق کوه بود و روزهای تعطیل آخر هفته را در کوههای شمال تهران، چینکلاغ، شیرپلا و توچال میگذراند. او تحت آموزشهای ایدئولوژیک و تشکیلاتی سازمان قرار گرفت و یک میلیشیای فعال در بخش دانشآموزی سازمان بود.
در روزهای سیاه بهار و تابستان ۶۰ علی مسئول ارتباطات و نقل و انتقالات در واحدهای مختلف بود. وی ضربات ددمنشانهی رژیم در تابستان ۶۰را با حفظ رابطهی مستمر تشکیلاتی خود پشت سرگذاشت و مدت شش ماه در سختترین شرایط سرکوب و پیگرد پلیسی بهکار خود ادامه داد.
او را در روز ۱۹آذر ۱۳۶۰بر سر قرار دستگیر کرده و مستقیم به زندان اوین بردند اما علی در زیر شکنجه قهرمانانه مقاومت کرد و لب به سخن نگشود.
پس از مدتی در بیدادگاه شرع! به ۱۵سال زندان محکوم گردید، سپس به زندان قزلحصار منتقل شد و مدتی هم در زندان گوهردشت دوران محکومیت خود را سپری کرد.
او در زندان نه تنها هیچگاه دست از مبارزه برنداشت! بلکه بر شدت مبارزهی خود افزود و در تشکیلات بند فعالیت میکرد.
سرانجام مجاهد قهرمان احمدعلی وهابزاده در۶مرداد ۱۳۶۷با اولین سری زندانیان سیاسی در زندان اوین با دفاع از آرمان سازمان پرافتخار مجاهدین جاودانه شد. یادش گرامی باد... !
خاطرات
حماسهی پایداری
مجاهد شهید احمدعلی وهابزاده هنگام دستگیری شانزده سال بیشتر نداشت! آنچنانکه بعدها خود در ملاقات به خانواده گفت: بالافاصله پس از دستگیری بهزیر شکنجه وحشیانهی دژخیمان رفت، دژخیمان بهقدری اورا شکنجه کردند که بیهوش از روی تخت شکنجه خارجش کردند.
علی که او را در زندان بهنام احمد میشناختند به مدت دو هفته در حالت اغما بهسر برده بود، در ملاقاتهایی که با خانواده داشت با روحیهیی عالی ظاهر میشد.
او با مبلغی که از خانواده میگرفت به خانوادهی چند تن از زندانیان دیگر که بیبضاعت بودند از این طریق کمک میکرد.
آخرین بار در اواخر سال ۶۶او را مجدداً به اوین منتقل کردند، در ملاقاتی که در بهار ۶۷با پدرش داشت در حالیکه بر اثر اعتصاب غذاهای طولانی تکیده و زرد شده بود، اما چشمان گود رفتهاش همچنان میدرخشیدند.
در پاسخ سؤال پدر که گفت: «علی جان موقعی که آزاد بشوی چهکار میکنی؟» جواب داد: «با هم میرویم به قله توچال»!
در حالیکه در آن سیاهترین روزهای تاریخ ایران هیچکس بهتر از خود او نمیدانست که بازگشتی نیست، اما چنان با قدرت از آینده صحبت میکرد که همین ایمان را به مخاطبش منتقل میکرد.
او یکدم از درستی راهی که رفته بود، تردید نکرد! در کتاب آفتابکاران جلد سوم نویسنده خاطرهیی را از علی و همسنگرانش نقل میکند، که از یک سو اوج شقاوت و سنگدلی زندانبانان و از سوی دیگر پاکبازی نسلی را به نمایش میگذارد که «خمینی» را با فدای حداکثر و صداقتی شگفتانگیز از ماه به چاه کشاندند... «... لحظهیی مقابل سلول ۱۰ایستاد، محمدرضا مجیدی (جاوید)، حمید معیری، ابراهیم ربیعزاده، سهیل دانیالی، احمدعلی وهابزاده و موسی حیدرزاده، که نفرات کم سنوسال بند بودند توجهش را جلب کرد.
فرشتگان معصوم، که سایهٴ تهدیدش را به هیچ گرفته و مشغول کارشان شدند، خشم هیولا را برانگیختند.
حمید معیری جوان لاغراندامِ سبزهرو، با فاصلهیی مقابلش ایستاد، برق عشق در نگاه و نور عاطفه در پیشانیاش میدرخشید.
گلواژههای ریز لبخند بهسان نیزههای تیزی، قلبِ سرد و سنگیِ گاوِ سرکوب را درید“. داود لشکری ”خیزی برداشت، نعرهیی کشید و با دستان سنگینش سیلی محکمی در گوش حمیـد نواخت. حمیـد تکانی خورد و با نگاهی پاک و تبسمی تابناک، تاریکخانهی قلبش را هدف گرفت و داود لشکری پنجههای درشت و بدقوارهاش را بازکرد، قدمی پیش گذاشت و با ضربهیی جنونآمیز، او را نقش زمین کرد. انگار زرهی سنگین و گوشت آلود، محکم بهصورت کبود و خون آلود کبوتری نشست...»! یادش گرامی... !
0 نظرات:
ارسال یک نظر