در این گزارش جریان دهشتناک قتلعام زندانیان سیاسی توسط دژخیمان خمینی از زبان شاهدان عینی نقل شده است. اغلب شاهدان از زندانیان سیاسی مجاهد هستند که پس از آزادی به ارتش آزایبخش ملی پیوستهاند.
زمینهسازیها در اواخر سال۶۶
ـ «اولین نشانههای تصمیم رژیم برای قتلعام زندانیان در پاییز سال۶۶ بهدنبال طبقهبندی زندانیان براساس مجاهدین و غیرمجاهدین و میزان محکومیت آنها آشکار شد. در این مورد رئیس زندان گوهردشت همراه با کلیه پاسداران مسئول بند2 با تمامی زندانیان بهطور جداگانه برخورد کردند. پاسداران نیز هر یک در رابطه با زندانی نظر میدادند. بندی بهنام بند یک درست شد که مخصوص زندانیانی بود که از نظر آنها سفید (بیخطر) یا کمخطر بودند. بندهای دیگر را هم براساس میزان محکومیت زندانیان طبقهبندی کردند. کسانی را که محکوم به حبس ابد بودند به اوین بردند. بقیه را به دو دسته زیر ده سال و ده سال به بالا تفکیک کردند. به خانوادههای زندانیانی که محکومیت کمتری داشتند، گفته شده بود که وضعیت آنها بعد از ۱۵خرداد مشخص میشود».
ـ «در مراسم ۲۲بهمن۶۶ رژیم یک ملاقات حضوری گسترده در بندهای۲ و ۴ راه انداخت. مرتضوی، رئیس زندان، در این ملاقات مفصلاً علیه سازمان برای خانوادهها صحبت میکرد و مرتباً سفارش میکرد که خانوادهها مواظب بستگانشان باشند. او در همانجا برای افرادی که بهطرف سازمان کشیده میشدند خط و نشان کشید. من فکر میکنم که او از همان موقع زمینه را برای قتلعام۶۷ آماده میکرد…
در ابتدای سال67 از اول ماه رمضان رژیم دست به یک تغییر و جابهجایی و دستهبندی زندانیها زد. مثل این بود که رشته کارها از دستش در رفته باشد. با این دستهبندیها مجدداً اتاقهای توابین و بچههای سرموضعی را از هم جدا کرد. تعداد دستگیریهای جدید هم، که از نیمه دوم سال66 افزایش یافته بود، مرتباً اوج بیشتری میگرفت. نکته مهم آن بود که در میان دستگیر شدگان جدید افرادی دیده میشدند که قبلاً زندان بودند و بعد از آزادی مجدداً رژیم به سراغشان رفته بود. سختگیریها بعداز عید67 رو به افزایش گذاشت. هواخوری محدود شد و ورزش جمعی را ممنوع کردند. در برخورد با زندانیان نیز خائنان را جمع و جورتر کردند و بهجای آنان پاسدارانی مثل رمضانی، عباس خزایی، عباس فتوت، مصیب و… که در شقاوتپیشگی سرآمد همه پاسداران بودند، فعال شدند… بعداز پذیرش آتشبس، رژیم همه ترددهای زندانیان به محوطه زندان را قطع کرد».
ماشین کشتار بهکار میافتد
ـ «آخر تیر ماه۶۷ (همزمان با پذیرش آتشبس از سوی خمینی) ما را با کلیه وسایل به سلول انفرادی بردند. طبقه دوم آسایشگاه اوین در هر سلول 2 یا 3نفر انداختند و از 2مرداد بود که انتقال به آسایشگاه از بندها شدت یافت. این کار سه روز قبل از شروع قتلعام در اوین، یعنی در زمانی که هنوز ارتش آزادیبخش عملیات فروغ جاویدان را شروع نکرده بود، صورت گرفت. رژیم تصمیمش را برای قتلعام گرفته بود… در آن روزها جنب و جوش پاسداران حاکی از یک واقعه بود، ولی ما هنوز خبری از اوضاع نداشتیم. روز 3 یا 4مرداد پاسداری با یکفرم چاپی به سلول ما آمد (در این سلول علاوه بر من، دو نفر دیگر به نامهای رضا شمیرانی و امیر عبداللهی زندانی بودند. رضا و امیر هر دو در جریان قتلعام 67 اعدام شدند). فرم عبارت بود از نام، نام خانوادگی، نام پدر، اتهام، دوباره دستگیری هستید یا خیر و امضا. برخلاف معمول پاسدار مزبور هیچگونه حرفی نزد و از سلول بیرون رفت. ما اندکی بر سر نوع اتهام با هم صحبت کردیم. رضا و تا مدتی امیر معتقد بودند که نقطه حساس و گرهی فرم ماده ”دوباره دستگیری“ است و من معتقد بودم که مسأله اصلی ”نوع اتهام“ است. دلیل واضحی برای آن نداشتم، ولی از وجود ماده امضا و نوع برخورد پاسدار اینطور بو کشیده بودم. به هر حال نتیجه گرفتیم که در ادامه اعتلای مقاومت و با این تحلیل که رژیم چارهیی جز پذیرش هویت زندانی سیاسی ندارد، نوشتیم ”سازمان مجاهدین“. پاسدار که برگشت دیدیم باز هم با شگفتی تمام گفت کامل بنویسید، چرا ”خلق ایران“ را ننوشتهاید. ما هم اضافه کرده و دوباره امضا کردیم و دادیم و او با لبخند رفت».
گزارشهایی از قتلعام در زندان اوین
ـ «بعد از پذیرش آتشبس، رژیم همه ترددهای زندانیان به محوطه زندان را قطع کرد. در بندهای دیگر روزنامه هم به بندها نمیدادند و تلویزیونها را هم جمع کردند. اخبار عملیات فروغ را هم بهصورت جستهگریخته میشنیدیم. چند روز قبلاز عملیات فروغ، نقل و انتقال زندانیان شدت گرفت. مرتباً آنها را اینطرف و آنطرف میبردند. بچههای سرموضعی و بدون حکم را در عرض چندروز از بندهای ۲ و ۴ بردند. تقریباً بیش از نیمی از بند۲ و ۴ خالی شد، که البته تعداد زیادی از آنها همان روزها اعدام شدند. کسانی که در بند مانده بودند، و من هم جزء آنها بودم، در آن روزها از اعدامها خبر نداشتیم. حتی به دادگاهی هم که تشکیل شده بود، احضار نشدیم. بعدها شنیدیم که مجتبی حلوایی، بعداز اینکه اعدام زندانیان سایر بندها تمام شده بود، بارها خواسته بود که ما را هم که در بند کارگاه بودیم به دادگاه ببرد، ولی گویا فرصت پیدا نکرده بودند. اعدامها در ساختمان ۲۰۹ صورت میگرفت. از طریق یکی از پاسدارها فهمیدیم که در طول سالن ملاقات هم تیرآهنی به سقف نصب کردهاند که چندین قلاب برای بستن طناب دار هم در روی آن آویزان است. من فکر میکنم یکی دیگر از محلهای اعدام همینجا بوده است…»
«حوالی پاییز بود که مابقی زندانیان را از زندانهای مختلف تهران در اوین جمع کردند. هر چند هنوز اعدامهای پراکنده وجود داشت، اما دیگر قتلعام تمام شده بود. بیشتر افراد اوین اعدام شده بودند. ما را از گوهردشت به اوین آورده بودند. تعداد ما بیشتر از بچههای خود اوین بود. ما هنوز عمق فاجعه را نفهمیده بودیم. فقط از زنده ماندنمان شرم داشتیم. از خانوادههایمان که بعداز چند ماه قطع ملاقات دوباره به دیدارمان میآمدند، خجالت میکشیدیم. هر چند که آنها از زنده ماندن ما ابراز خوشحالی میکردند، اما در پس این خوشحالی این سؤال در چهرهشان موج میزد که پس «چرا آنها را اعدام کردند؟» باید بر این وضعیت غلبه میکردیم، ولی مشکل بود. به هر ترتیب بود سعی کردیم اسامی کسانی را که در آن موج قتلعام رفتهاند جمع وجور کنیم. لیستی از زندانیان مردی که در بندهای مختلف زندانهای تهران اعدام شده بودند، تهیه کردیم. اسامی زندانیان زن و تعداد زیادی از اعدامشدگان را نمیدانستیم. از برخی بندها بهخصوص در اوین خبر نداشتیم که بههنگام قتلعام چه تعداد زندانی در آنها بوده و برسر آنها چه آمده است. بعدها فهمیدیم که تماماً اعدام شده و حتی یکنفر هم نجات پیدا نکرده است. تعداد زیادی زندانی را در ماههای قبل از قتلعامها از زندان مشهد و کرمانشاه به تهران تبعید کرده بودند که همه اعدام شدند. ما اسامی آنها را نمیدانستیم… لیست اسامی را از طریق خانواده یکی از زندانیان به بیرون فرستادیم. لیستی که بخش بسیار کوچکی از شهیدان را در بر میگیرد.
چندماه بعد، بهتدریج خبر از شهرستانها میرسید. از شیراز، مشهد، کرمانشاه، سنندج، قم، رشت، بابل، ساری، قائمشهر، زاهدان و… در اکثر این شهرها همه زندانیان اعدام شده بودند. در تهران و همه شهرها هزاران زندانی را که در سالهای قبل آزاد شده بودند و هنوز زندگی علنی داشتند، دستگیر کرده و یکراست پیش ”هیأت عفو“ برده بودند. آنان هم مثل زندانیان سرنوشت مشابهی داشتند. چه تعدادی را اعدام کردند، نمیدانم…»
سربازانی هم که در جبهه با مجاهدین نجنگیده بودند، مشمول قتلعام شدند.
ـ «در همان ایام، یکروز داشتم از بند بهطرف کارگاه میرفتم که پاسدار رمضانی آمد و با سرعت و دستپاچگی همه را یا داخل بند یا حیاط هواخوری کرد. من پشت در بودم که صدای رفت و آمدهای زیادی را شنیدم. در را باز کردم و در یک لحظه تعدادی سرباز را دیدم که، با سر و وضعی خاکآلود و نامرتب، به سرویسهای ما میبرند. تعدادشان حدود ۳۰ ـ۳۵نفر بود. پاسدار رمضانی من را دید و نگذاشت چیز بیشتری ببینم. روزهای بعد فهمیدیم که آنها سربازانی بودهاند که در جبهههای جنگ عملیات فروغ از جنگیدن امتناع کرده بودند. همگی آنها را اعدام کردند. تعدادی از خانوادههایشان که متوجه شده بودند و برای دیدارشان به اوین آمدند، مورد توهین پاسداران قرار گرفتند و یکبار پاسداری سر آنها فریاد کشید: «برای چه اینجا آمدهاید؟ اینها کسانی هستند که در مقابل حمله زنان تسلیم شدهاند و مستحق اعدامند».
گزارشهایی از کشتارها در زندان گوهردشت
ـ «روز جمعه هفتم مرداد، پاسدارها به بند ما تهاجم کردند و تمامی بند و افراد را مورد تفتیش قرار دادند. بعداً فهمیدیم که آنها دنبال سند و مدرکی بودند تا بیشتر بتوانند به کشتارها دامن بزنند، چرا که اساساً هیچ توجیه شرعی، قانونی و عرفی برای کارشان نداشتند. فردا کار کمیسیون مرگ رسماً شروع شد و زندانبانان مقدمات کشتار را فراهم میکردند. زندانیان را دستهدسته به سلولهای انفرادی منتقل میکردند و بعداز شرکت در یک دادگاه تجدید محاکمه که بیشاز چند دقیقه طول نمیکشید، حکم اعدام برایشان صادر میشد و همان روز بهاجرا درمیآمد.
کشتارها در سالن اجتماعات گوهردشت ، بهنام حسینیه، انجام میگرفت. طنابهای دار را از سقف بلند آن به پایین انداخته بودند. زندانیان را با چشمان و دستهای بسته در دستههای ۱۰ یا ۱۵نفره روی سن قرار داده و طناب را به گردنشان میانداختند . آنگاه ناصریان، رئیس زندان گوهردشت ، با لگد محکمی که به پشت اسیران میزد، آنها را از روی سن به پایین پرتاب میکرد و بدین ترتیب آنها را اعدام میکردند. اعضای کمیسیون مرگ در هنگام اعدامها حضور داشتند».
ـ «در قتلگاه ـمحل به دارآویختنهاـ تلاش ناصریان و معاون او عباسی این بود که تعداد هر چه بیشتری را اعدام کنند. لذا برای سرعت دادن به کار، اگر احساس میکردند بهدار آویختهیی هنوز زنده است، با دو دست خود به او آویزان میشدند تا کار هرچه زودتر بهپایان برسد. در چندین مورد بعد از پایین آوردن جنازه متوجه شده بودند که قربانی هنوز زنده است، ولی ناصریان میگوید عیبی ندارد و دستور میدهد گروه بعدی را به بالای دار بفرستند و قربانی نیمهجان به همراه اجساد سایر اعدامشدگان داخل کامیون انداخته میشد و راهی گورهای جمعی میگردید… قبل از رفتن بهدادگاه تجدید محاکمه، رئیس زندان با تکتک نفرات برخورد میکرد. اتهام آنها را میپرسید و کسانیکه میگفتند مجاهدین، سؤال دیگری نمیکرد. گاهی سؤال میکرد آیا حاضری تقاضای عفو کنی؟ همه قاطعانه جواب منفی میدادند. اما کسانی که اتهامشان را منافقین میگفتند، سؤالات دیگری بههمراه داشت: حاضری مصاحبه کنی؟ بدین ترتیب از برخورد با هر نفر مواضع او را درمیآورد تا کار کمیسیون مرگ تسریع شود. رئیس زندان این آمادهسازی را در برخی از بندها از روز قبل شروع کرده بود».
ـ «کلیه زندانیان فرعی۶ (هر زندان چند بند و هر بند یکفرعی دارد) در زندان گوهردشت که ۲۶نفر بودند، در همان اولین روز به دادگاه رفته و سپس اعدام شدند. از 25نفر بچههای فرعی ۱۴، ۱۵نفر را حلقآویز کردند. در فرعییی که خود من در آنجا بودم، 45نفر زندانی بود که 23نفرمان را اعدام کردند. از فرعی۱۳ که حدوداً بین ۳۰ تا ۴۰نفر بودند، فقط ۶یا ۷ نفر زنده ماندند. ۲۳خواهری که از زندانهای شهرهایی نظیر کرمانشاه به زندان گوهردشت منتقل کرده بودند، بیشترشان اعدام شدند. در بند۲ زندان گوهردشت ۲۰۰نفر زندانی بود که تنها ۷۰نفر باقی مانده بودند و بقیه اعدام شدند. در همان دو روز اول ۱۵۰ تا ۱۸۰نفر را هر روز حلقآویز میکردند».
قتلعام زندانیان سیاسی زن
«اعدامها از شب ۶مرداد شروع شد. از چندی پیش پاسدارها روزنامهمان را قطع کرده بودند. تلویزیونهای بند را هم جمع کرده و برده بودند. همه اینها علائم آغاز یک توفان بود.
آن روزها بچهها با روحیهیی بسیار بالا با پاسداران برخورد میکردند. یادم هست یکبار پاسداری با ملیحه اقوامی، که بعداً اعدام شد، به جر و بحث پرداخت و توهین کرد. ملیحه لیوان چای را که در دستش بود بهصورت پاسدار پاشید. پاسدار چیزی نگفت و ما فهمیدیم که چقدر موضعشان پایین است. زیرا چنین عملی در گذشته تنبیهی بسیار سخت را بهدنبال داشت. بههرحال ما از جریانی که بهزودی آغاز میشد، خبر نداشتیم. از بند ما اولین نفری را که صدا زدند زهرا فلاحتی بود. او حکم اعدام داشت، اما اعدامش نکرده بودند تا در یک فرصت مناسب اعدامش کنند. معلوم بود برای چه میبرندش، مثل کوه استوار بود. لباس پوشید، با همهمان خداحافظی کرد و مثل شیر رفت. زهرا را با چند تا از برادرهایی که همین وضعیت را داشتند، همان شب اعدام کردند. فردا شب یکی دیگر را صدا زدند. بچههای تنبیهی را هم که از گوهردشت آورده بودند، بردند. مثلاً آنها را برای بازجویی صدا کردند. اما کمکم بو برده بودیم که خبرهایی در راه است. بچهها موقع خداحافظی دو دست لباس رویهم میپوشیدند و به شوخی و جدی «خداحافظی آخر» را میکردند و میرفتند. دیگر هم هیچکس از آنها خبری نداشت و نمیدانست چه بر سرشان آمده. روز ۱۳مرداد بود که سر و کله مجتبی حلوایی، معاون انتظامی زندان، پیدا شد. به تکتک سلولها سر زد و ما را به اتاق بزرگتری منتقل کرد. آنجا بچههای بیشتری را دیدیم و فهمیدیم که قبلاز ما حدود 15نفر دیگر بودهاند. ما را هم به دادگاه بردند.
ما سه نفر بودیم که برای بازجویی صدایمان کردند. به همان صورت از بچهها خداحافظی کردیم و راه افتادیم رفتیم. ما را با چشمبند بردند ساختمان۲۰۹. پشت در اتاقی نگاهمان داشتند، یکی یکی بردنمان تو. بالاخره من را هم به اتاق دادگاه بردند. اتاقی که پر از پرونده بود. دستهدسته آنها را روی میز چیده بودند. دور میز هم آخوند نیری، رئیسی، اشراقی، زمانی، یک بازجوی اطلاعاتی و چند نفر دیگر نشسته بودند. بازجویی و محاکمهام بیشاز چنددقیقه طول نکشید.
آخوند ریشهری، که آن زمان وزیر اطلاعات بود، هم حضور داشت. در دادگاه چند نفر از بچهها را، که بعداً فهمیدم اعدام شدهاند، دیدم اما نتوانستیم با هم صحبت کنیم. من صف برادران و خواهران را که هر کدام چشمبندی برچشمداشتند، دیدم. مجتبی حلوایی آمد و نام و نام خانوادگی و علت دستگیری تکتک ما را پرسید. از عجلهیی که داشت معلوم بود سرشان خیلی شلوغ است. یک چیزی که خیلی روشن بود، این بود که بدانند ما مجاهدین را به چه نامی مینامیم. کسی که اسم مجاهد را میآورد دیگر تمام بود، یعنی حکمش اعدام بود. همه بچههایی که رفتند با این اسم رفتند، با اسم مجاهد رفتند. از اتاق بیرونم کردند و کاغذ سفیدی به دستم دادند. صدای پاسداری را که با پاسدار دیگری صحبت میکرد شنیدم. درباره انبوه خواهران در صف توی راهرو حرف میزد. گفت این سری را باید به ”گوهردشت“ ببرند. بعدها فهمیدیم که منظور از گوهردشت همان اعدام بوده است. ما را به سلول بردند. همان شب صدای باز و بسته شدن درهای سلول از خواب بیدارمان کرد. بچهها را به ”گوهردشت“ میبردند. فردا صبح بند خلوت شده بود. چند سلول را چک کردم، خالی بودند. در یکی از آنها، یکنفر فقط گفت: ”اعدامشان کردند“.
روزهای بعد کسان دیگری را آوردند و بردند. یکیشان اشرف فدایی بود. او از سال۶۰ یعنی زمان دانشآموزیش در زندان بود. حکمش در مردادماه تمام میشد. بایستی همان روزها آزادش میکردند. خودش میگفت من را آزاد نمیکنند. حتماً هم خیلی برای خانوادهام سخت است. قبل از رفتن به دادگاه گفت: ”اگر امسال آزاد نشوم مادرم دیوانه میشود، ولی من از سازمان دفاع خواهم کرد، من با اسم مجاهد میروم“. رفت و اعدامش کردند.
فرحناز ظرفچی یکی دیگر از زندانیان سال۶۰ بود. مدتها بود حکمش تمام شده بود. چون مصاحبه را قبول نمیکرد آزادش نمیکردند. او را هم بردند و دیگر برنگشت. آزاده طبیب یکی دیگر بود، با خواهرش در یک سلول بودیم. خود آزاده را از قبل میشناختم. سال۶۰ دستگیر و سال۶۱ آزاد شده بود. سال۶۲ برای بار دوم دستگیر شد و گویا حکمش در سال۶۸ تمام میشد. در دوران بازجویی مقاومت زیادی کرده بود. پاهایش بر اثر ضربات کابل گوشت اضافی آورده بود، یک سند انکارناپذیر جنایات خمینی، بهخاطر شکنجهها بیماریهای متعددی داشت. در واقع این یک شهید زنده بود. خواهرش به ملاقات رفت و وقتی برگشت گفت: «وسائل آزاده را به مادرم دادهاند». معنای این کار مشخص بود. تردید ندارم که او را بهخاطر وضعیت پاهایش اعدام کردند تا سندی از جنایاتشان را از بین ببرند.
شکر محمدزاده و زهرا بیژنیار هم از تنبیهیهای گوهردشت بودند. آنقدر پرشور که پاسدارها بهراستی از آنها میترسیدند.
منصوره مصلحی، محبوبه حاجعلی، سهیلا محمد رحیمی و فروغ (که نام خانوادگیش را فراموش کردهام) از جمله کسانی بودند که پساز پایان دوران محکومیتشان آزاد شده بودند. درجریان پیوستنشان به ارتش آزادیبخش دوباره دستگیر شده بودند، آنها را هم اعدام کردند. همگی آنها بهخصوص سهیلا و فروغ بهصورت علنی از سازمان دفاع میکردند. یکی از بچههایی را هم که در واحد مسکونی دیوانه شده بود و او را به امینآباد فرستاده بودند، برای اعدام آوردند. وضع دردناک و فجیعی داشت. تمام لباسها، مو و بدنش پر از شپش بود. موهایش را از ته تراشیده بودند. چون اتاق ما نزدیک اتاق پاسدارها بود از ترس اینکه مبادا شپش به اتاق آنها هم سرایت کند، ماده ضدعفونی دادند تا به اتاقمان بزنیم. اعدامها همچنان ادامه داشت. ملیحه اقوامی، مژگان سربی، مهین قریشی، منیره عابدینی، منیره رجوی، شورانگیز کریمیان، بیبی همدم عظیمی، پروین حائری، مریم تواناییان فرد، مریم ساغری، فضیلت علامه، زهره عینالیقین، فرشته حمیدی و اعظم طاقدره از جمله آنان بودند.
وضعیت آنهایی که هنوز تیرباران نشده بودند، بسیار بدتر از گذشته شده بود. در شرایطی که زندانیان هر لحظه احتمال اعدام خود را میدادند، پاسداران رذل زندانیان را آسوده نمیگذاشتند. برای نمونه، پاسداری به بهانه آب دادن، خود را به خواهری نزدیک کرد و وقتی با واکنش جانانه او روبهرو شد، قهقهه سر داد و رفت. چند دقیقه بعد، پاسدار دیگری ناگهان در یکی از سلولها را باز کرد و بهصورتی کاملاً غیرعادی بهسمت خواهری که در آنجا بود، رفت. سر و صدای خواهر، همه را خبر کرد. چنین صحنههایی در طول روز چند بار تکرار میشد.
روزهای سخت به کندی میگذشت. روزهای خونین، ساکت و سیاه. اما، این دوران تنها برای ما سخت نبود. برای رژیم خمینی نیز بسیار سخت و سنگین بود. آنها انتظار داشتند با موج اولیه اعدامها، زندانیان بهاصطلاح خودشان بشکنند و گروهگروه بهپای مصاحبههای تلویزیونی بیایند و سپاس خمینی بگویند. اما عزم جزم زندانیان مجاهد، صحنه را دگرگون کرده بود و مجاهدین یکبار دیگر به اثبات رساندند که، در سایه مقاومت و دفاع از آرمان رهاییبخش خود، میتوانند غیرممکنها را ممکن کنند.
دژخیمان که بارها شکست ایدئولوژیک خود را درجریان اعدام دهها هزار نفر از زندانیان دیده بودند، بهفکر شیوههای جدیدی برای نابودی زندانیان مقاوم افتادند. در عصر یکی از روزهای مهر یا آبان بود که صدای یک انفجار مهیب از محوطه زندان توجه همه ما را جلب کرد. پساز این واقعه، پاسدارها فوراً ما را به داخل بند فرستادند. بعدها شنیدیم دژخیمان رژیم که از اعدام چندنفره بچهها خسته شده بودند، باقیمانده بچهها را در یک محل جمع کرده و یک ماده انفجاری را درمیان آنها منفجر کردند. آن روز از این شهیدان جز مشتی خاکستر چیزی برجا نماند. اما مطمئن هستم که روزی مردم ما با شنیدن جزئیات جنایات رژیم خمینی از یکسو و پاکبازی فرزندان دلاورشان ازسوی دیگر، محل شهادت آنان را به محلی تبدیل خواهند کرد که شرف و آزادگی یک ملت را نمایندگی میکند، تا آن روز باید، در ادامه راه این مجاهدان راه آزادی، تمام توان و امکاناتمان را برای سرنگونی رژیم ضدبشری خمینی و استقرار صلح و آزادی و حاکمیت مردمی در میهن در زنجیرمان بهکار بگیریم».
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
منصوره مصلحی، محبوبه حاجعلی، سهیلا محمد رحیمی و فروغ (که نام خانوادگیش را فراموش کردهام) از جمله کسانی بودند که پساز پایان دوران محکومیتشان آزاد شده بودند. درجریان پیوستنشان به ارتش آزادیبخش دوباره دستگیر شده بودند، آنها را هم اعدام کردند. همگی آنها بهخصوص سهیلا و فروغ بهصورت علنی از سازمان دفاع میکردند. یکی از بچههایی را هم که در واحد مسکونی دیوانه شده بود و او را به امینآباد فرستاده بودند، برای اعدام آوردند. وضع دردناک و فجیعی داشت. تمام لباسها، مو و بدنش پر از شپش بود. موهایش را از ته تراشیده بودند. چون اتاق ما نزدیک اتاق پاسدارها بود از ترس اینکه مبادا شپش به اتاق آنها هم سرایت کند، ماده ضدعفونی دادند تا به اتاقمان بزنیم. اعدامها همچنان ادامه داشت. ملیحه اقوامی، مژگان سربی، مهین قریشی، منیره عابدینی، منیره رجوی، شورانگیز کریمیان، بیبی همدم عظیمی، پروین حائری، مریم تواناییان فرد، مریم ساغری، فضیلت علامه، زهره عینالیقین، فرشته حمیدی و اعظم طاقدره از جمله آنان بودند.
وضعیت آنهایی که هنوز تیرباران نشده بودند، بسیار بدتر از گذشته شده بود. در شرایطی که زندانیان هر لحظه احتمال اعدام خود را میدادند، پاسداران رذل زندانیان را آسوده نمیگذاشتند. برای نمونه، پاسداری به بهانه آب دادن، خود را به خواهری نزدیک کرد و وقتی با واکنش جانانه او روبهرو شد، قهقهه سر داد و رفت. چند دقیقه بعد، پاسدار دیگری ناگهان در یکی از سلولها را باز کرد و بهصورتی کاملاً غیرعادی بهسمت خواهری که در آنجا بود، رفت. سر و صدای خواهر، همه را خبر کرد. چنین صحنههایی در طول روز چند بار تکرار میشد.
روزهای سخت به کندی میگذشت. روزهای خونین، ساکت و سیاه. اما، این دوران تنها برای ما سخت نبود. برای رژیم خمینی نیز بسیار سخت و سنگین بود. آنها انتظار داشتند با موج اولیه اعدامها، زندانیان بهاصطلاح خودشان بشکنند و گروهگروه بهپای مصاحبههای تلویزیونی بیایند و سپاس خمینی بگویند. اما عزم جزم زندانیان مجاهد، صحنه را دگرگون کرده بود و مجاهدین یکبار دیگر به اثبات رساندند که، در سایه مقاومت و دفاع از آرمان رهاییبخش خود، میتوانند غیرممکنها را ممکن کنند.
دژخیمان که بارها شکست ایدئولوژیک خود را درجریان اعدام دهها هزار نفر از زندانیان دیده بودند، بهفکر شیوههای جدیدی برای نابودی زندانیان مقاوم افتادند. در عصر یکی از روزهای مهر یا آبان بود که صدای یک انفجار مهیب از محوطه زندان توجه همه ما را جلب کرد. پساز این واقعه، پاسدارها فوراً ما را به داخل بند فرستادند. بعدها شنیدیم دژخیمان رژیم که از اعدام چندنفره بچهها خسته شده بودند، باقیمانده بچهها را در یک محل جمع کرده و یک ماده انفجاری را درمیان آنها منفجر کردند. آن روز از این شهیدان جز مشتی خاکستر چیزی برجا نماند. اما مطمئن هستم که روزی مردم ما با شنیدن جزئیات جنایات رژیم خمینی از یکسو و پاکبازی فرزندان دلاورشان ازسوی دیگر، محل شهادت آنان را به محلی تبدیل خواهند کرد که شرف و آزادگی یک ملت را نمایندگی میکند، تا آن روز باید، در ادامه راه این مجاهدان راه آزادی، تمام توان و امکاناتمان را برای سرنگونی رژیم ضدبشری خمینی و استقرار صلح و آزادی و حاکمیت مردمی در میهن در زنجیرمان بهکار بگیریم».
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر