عبدالرضا اکبری منفرد در سال ۱۳۴۲در محله اتابک، جنوب شرق تهران در یک خانوادهٴ زحمتکش بدنیا آمد. دوران تحصیلات ابتدایی را در همان منطقه وتحصیلات متوسطه را در دبیرستان کیان تهران گذراند. عبدالرضا که دوستانش او را عبدی صدا میکردند ۱۵سال بیشتر نداشت که با بزرگترین تحول زندگیش یعنی انقلاب ضدسلطنتی مواجه شد. این همزمانی منجر به آشنایی او با سازمان مجاهدین و آرمانهای توحیدی آن گردید. عبدی از طریق آشنایی با مجاهد شهید نبی سیف از زندانیان سیاسی مجاهد در زمان شاه با سازمان آشنا شد و از همان روزهای نخست پس از پیروزی در واحدهای میلیشیا سازماندهی گردید. عبدی علاوه بر فعالیتهای سیاسی در همکاری با انجمن دانشآموزان مسلمان دبیرستان کیان، فعالیتهای تشکیلاتیاش را در بخش محلات، «کانون توحیدی بشارت» در محله خزانه تهران انجام میداد.
در خرداد ۱۳۶۰با تشدید تضادهای اجتماعی، ارتجاع حاکم میرفت با حذف جناح لیبرال در درون حاکمیت خود را تک پایه کرده و نیروهای سیاسی و انقلابی را سرکوب نماید. در چنین وضعیتی عبدی در ۵خرداد۱۳۶۰در حالی که در منطقهٴ اتابک تهران مشغول فروش نشریة مجاهد و پخش اعلامیه بود، توسط گروهی از چماقداران تحت حفاظت کمیتهچیهای منطقهٴ ۱۰دستگیر و مستقیم به اوین منتقل گردید. عبدی در بیدادگاه رژیم به سه سال زندان محکوم گردید اما پس از پایان حکم بهدلیل اینکه حاضر به پذیرش مصاحبه و اعلام برائت از سازمان نشد در زندان باقی ماند و ۴سال تا زمان شهادت ملیکشی کرد! عبدی چهارمین شهید از خانوادهٴ قهرمان اکبری منفرد است، او به همراه خواهر قهرمانش رقیه اکبری منفرد در جریان قتلعام زندانیان سیاسی در سال ۶۷بهشهادت رسید.
خاطرهای از مسعود امیرپناهی
عبدی...!
بچهها در زندان او را عبدی صدا میکردند. بهدلیل اینکه «تُک زبانی» صبحت میکرد لهجه بسیار شیرینی داشت. او در بین بچههای ”پنجاه و نهی“ از همه کمسن و سالتر بود و هنوز شیطنت دوران کودکیاش را با خود داشت! و البته از روحیه بسیار بالا و شادابی برخوردار بود و شخصیت بسیار جذابی داشت. هیچگاه خنده از لبانش نمیافتاد، در تنظیم رابطه با پیرامونش صداقتی شگفتانگیز دیده میشد و همین خصوصیت بود که همه را مجذوب خودش میکرد.
من هم بهدلیل همین خصوصیات از همان روزهای اول ورودم به بند ۴ بالا در اوین که بند ملیکشان بود شیفته منش و شخصیت او شدم.
یکروز وقتی که او از ملاقات برگشت بسیار خوشحال بود و در پوست خودش نمیگنجید از او پرسیدم موضوع چیست؟ او گفت: در ملاقات فهمیدم که برادرم به ارتش پیوسته باورم نمیشه! چون او خیلی کوچک بود فکر میکنم که دبستان میرفت...! و از این بابت بسیار مغرور و سربلند بود! و به برادر کوچکش افتخار میکرد.
هفتماه پیش از قتلعام۶۷ من از زندان آزاد شدم. سه ماه بعد از آزادی به ارتش پیوستم. فراموش نمیکنم که وقتی که به ارتش پیوستم در تصورات خودم فکر میکردم که اگر عبدی خبر پیوستنم به ارتش را بشنود چه واکنشی خواهد داشت! نمیدانم که چرا این حس را در مورد او داشتم؟ شاید به این دلیل که شاهد خوشحالی زائدالوصف او در قبال پیوستن برادرش به ارتش بودم؟
در عملیات فروغ وقتی مجروح شدم در گردنه حسنآباد زیر سایه یک کامیون خراب دراز کشیده بودم ناگهان احساس کردم که صدای عبدی به گوشم خورد! وقتی سرم را به سوی صدا برگرداندم در کمال تعجب عبدی را در مقابلم دیدم! با کمی تفاوت سنی! او هم مجروح بود بلافاصله از او پرسیدم که ”آیا تو برادری بنام عبدی داری“ او گفت ”بله در زندان است...“. آنقدر چهره و صدا و نحوه صحبت او شبیه به عبدی بود که من تا سالها او را عبدی صدا میکردم! به این ترتیب هیچگاه نبودن عبدی را حس نکردم.
بعدازمدتی برای ردیابی اسامی شهیدان قتلعام با دوستی تماس گرفتم او اسامی همبندیهای سابقم را یکی بعد از دیگری میشمرد، در بین اسامی ناگهان با نام عبدالرضا اکبری منفرد مواجه شدم!
بعد از گذشت این همه سال هر وقت که به عکسش نگاه میکنم در درونم احساس نمیکنم که عبدی در میان ما نیست.
مریم رجوی: خمینی میخواست برای بقای نظام خود نسل مجاهدین را نابود کند اما از رژیم او جز موجود لعنتشدهیی باقی نمانده که سراپا در فساد و خونریزی غرق شده و نکبت تاریخ ایران است. حال آنکه نسل مجاهدین و آرمان و اندیشه آنها اعتلا یافت و شهیدان قتل عام۶۷، وجدان تباهیناپذیر مردم ایران شدند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
درود بر عبدی عزیز که بسیار دوستش داشتم
پاسخحذف