علی اکبر لطیف ۳۱ساله و متولد تهران بود. در قتلعام زندانیان سیاسی در سال۶۷ در زندان اوین سربهدار شد.
خاطرهای از: مهين لطيف
اوايل مرداد، ملاقات زندانیها ناگهان قطع شد. هرچه مادرم جلو زندان ميرفت، ميگفتند ملاقاتها قطع است و نياييد تا خبرتان كنيم. با اين همه مادرم و بقيه مادران هرروز جلو اوين ميرفتند. اما هيچكدام بهذهنشان هم نميزد كه چه جنايتي درحال وقوع است و بچههايشان قتلعام ميشوند. پنجشنبه شب بود كه ناگهان زنگ در خانه را زدند. شنيده بوديم كه پنجشنبه شبهاي هر هفته خبر اعدام بچهها را به خانوادههايشان ميدهند. براي همين صداي زنگ در آنموقع شب، براي همه ما نگرانكننده بود و يكلحظه همه برجاي خود ميخكوب شديم.
حتماً همه ما در خلوت خود و بيآنكه با ديگري در ميان بگذارد، از لغو ملاقاتها چيزهايي حدس زده و به اعدام برادرم «اكبر» فكر كرده بوديم و ميدانستيم كه دير يا زود بايد با اين خبر روبرو شويم.
به هرحال، مادرم براي باز كردن درب خانه رفت و چنددقيقه بعد با رنگ پريده برگشت و به پدرم گفت برو ببين اينها چه ميگويند. من به حياط رفتم تا بشنوم چه ميگويند، پدرم با مراجعهكنندگان كه چند پاسدار بودند روبرو شد. به پدرم گفتند فردا ساعت 9صبح به كميته جاده خاوران بياييد. پدرم پرسيد آنجا چه خبر است؟ گفتند ما نميدانيم ما مأموريم و معذور! پدرم عصباني شد و گفت: «خب ميخواهيد بگوييد پسرم را اعدام كردهايد، ديگر اينهمه قايمباشك بازي براي چيست؟» آن پاسدار هم بيشرمانه ليست بلندي را كه دستش بود نشان داد و گفت: «ما چيزي نميدانيم، از صبح تا الان كارمان اين است كه به خانه تكتك نفرات اين ليست مراجعه كنيم و همين خبر را بدهيم». پدرم به آنها گفت: «برو به همان كسي كه ميداند بگو حكومت ممكن است با كفر بماند ولي با ظلم نميماند» آنها چيزي نگفتند و رفتند.
بهاين ترتيب فهميديم كه ”اكبر“ را اعدام كردهاند. مادرم در آشپزخانه بلندبلند و با سوز دل گريه ميكرد و گريههاي دردآلودش ما را هم به گريه ميانداخت. او در ميان گريهها، از غمهاي فروخوردهاش در اعدام خواهرم «فرزانه»، از 7سال و اندي رنج و شكنجه مداوم «اكبر»، از آمدن و رفتنها و انتظارهاي طولاني و بيحاصل در اين سالها در مقابل در بسته زندانهاي مختلف، در آرزوي اينكه فقط يكبار بتواند فرزندش را ببيند، از آرزوهاي خاكستر شدهاش براي «اكبر» كه قرار بود 4ماه ديگر آزاد شود و از خاطرات تلخ و شيرينش با «فرزانه» و «اكبر» حرف ميزد. انگار داغ «اكبر»، زخم دردناك شهادت فرزانه را هم تازه كرده بود. مادرم در ميان گريهها و مويههاي خود، خميني را نفرين ميكرد و ميگفت: «اي ظالم!… آخر اين زندانيهاي كتبسته چه گناهي كرده بودند كه بعد از 7سال آنها را كشتي؟ چقدر ميخواهي خون بخوري؟ اي جلاد… اي جاني!…»
آنشب تا صبح هيچكس در خانه ما نخوابيد. صبح اول وقت همه سوار ماشين شديم و پدرم ابتدا همهمان را سر مزار «فرزانه» برد. شايد ميخواست اينطوري كمي تسليمان بدهد. از آنجا ساعت 11صبح به كميته خاوران رفتيم. از چندصدمتر جلوتر پاسداران ايستاده بودند و نميگذاشتند جلو برويم. اسم و مشخصات را پرسيدند و با بيسيم اطلاع دادند. بعد يكي آمد و گفت نوبت شما ساعت9 بوده، چون دير آمدهايد بايد برگرديد و ساعت2 بعدازظهر بياييد. پدرم كه از كوره دررفته بود گفت: «مگر ميخواهيد چكار كنيد؟ مگر غير از اين است كه ميخواهيد بگوييد آنها را كشتهايد و دو دست لباسش را بدهيد؟» اين بازيها ديگر براي چيست؟ همان پاسدار گفت «من چيزي نميدانم، فقط ميدانم كه شما بايد برگرديد». معلوم بود از اينكه با خانوادههاي بچهها برخوردي پيدا كنند به شدت ميترسند. بهاين خاطر زمانبندي داده بودند كه مبادا همه خانوادهها با هم مراجعه كنند و آنجا شلوغ شده از كنترلشان خارج شود. هرهفته به تعداد مشخصي با زمانبنديهاي مختلف خبر ميدادند تا به كميتههاي خارج از شهر بروند و به اين ترتيب خبر اعدام بچهها را به تدريج و به طور پراكنده به خانوادههايشان ميدادند.
سرانجام برگشتيم و ساعت2 من و پدرم به آنجا رفتيم. بعد از يكساعت معطلي آمدند و گفتند فقط پدرم ميتواند به داخل برود. پدرم رفت و بعد از يكساعت با يك ساك كوچك برگشت. احساس ميكردم در همين يكساعتي كه رفت و برگشت، شكستهتر شده است. هيچ حرفي نزد و فقط سوار ماشين شد و حركت كرديم. بغض كرده بود، اما هيچ حرفي نميزد. شايد ميترسيد اگر حرف بزند نتواند خودش را كنترل كند.
كمي كه گذشت، تعريف كرد كه او را به داخل يك اتاق بردند كه دور تا دورش تعدادي نشسته بودند و چند آخوند هم بين آنها بود. او را وسط اتاق روي يك صندلي نشاندند و آخوندي كه به نظر ميرسيد، رئيس آنهاست، شروع كرد به گفتن يكسري مزخرفات. نظير اينكه بعد از حمله منافقين در عمليات مرصاد، زندانيها كه با آنها در ارتباط بودند، شورش كردند و تعدادي از پاسداران ما را كشتند، ما هم آنها را اعدام كرديم و…
پدرم به آنها گفت: «اينجا من هستم و شما، به چه كسي داريد دروغ ميگوييد؟ مرغ پخته هم به اين حرفها ميخندد. مگر خودتان به پسر من 8سال حكم نداديد؟ فقط 4ماه ديگر مانده بود كه حكمش تمام شود و…»
سرانجام كاغذهايي را براي امضا به پدرم داده بودند كه در آن متعهد ميشد كه هيچ مراسم براي عزاداري نگيرد، عكس پسرش را جايي نزند، به كسي هم چيزي نگويد. با اين وعده كه اگر اين كارها را انجام دهد، ممكن است بعد از مدتي محل دفن او را بگويند. البته آنرا هم هرگز نگفتند و نميتوانستند بگويند. چون همه را در گورهاي جمعي ريخته و روي آن را هم با بلدوزر صاف كرده بودند.
در ساك ”اكبر”، جوراب و شالگردني كه برايش بافته بودم، گذاشته شده بود و ساعتش روي تاريخ 17مرداد متوقف مانده بود. آيا قلبش هم همانروز از تپش باز ايستاده بود؟
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر