مسعود اهل محله سيدجلال از محلات هوادارنشين بابل بود، وي از اوايل سال 1356 در ارتباط با جمع جوانان محله سيدجلال، كه از طريق يكي از وابستگان به سازمان (بنام مجاهد شهيد كريم خيرخواهان) تغذيه ميشدند، وارد فعاليتهاي سياسي برعليه رژيم شاه شد. جمعي كه در ارتباط با كريم خيرخواهان بودند، از همان قبل از سرنگوني شاه جزو موتور متحرك اولين تظاهراتهاي ضدشاه بودند و مرزهاي مشخصي با باندهاي رژيمي كه در دوران پاياني حكومت شاه وارد گود شدند، داشتند، .
از همين جمع بود كه اولين عمليات مسلحانه ضدرژيم شاه در سال 56 شكل گرفت و با كشتن 2 مأمور شاه در بابل و مصادره اسلحه آنها استارت حركت مسلحانه را زدند. مسعود بعد از پيروزي در ارتباط با همين ملاء به جنبش معلمين مسلمان پيوست و در قسمتهاي مختلف تشكيلات شهر بابل نقش مسئول را داشت.
در اوايل سال 60 دستگير و به حبس ابد محكوم شد و در زندان سپاه بابل بود.
در ارديبهشت 61 مسعود در اكيپ 20 نفره از زندانيان مقاوم به زندان قزلحصار كرج منتقل و در بند 6 از واحد 1 اين زندان (معروف به مجرد 2) تا مهرماه زنداني بود. مسعود عنصري تشكيلاتي و با چارچوب بود در موضع عضو شور تشكيلات زندانيان بابل، هميشه بخشي از كارها برعهدهاش بود علاوه بر آن مسئوليت نيرويي را هم برعهده داشت.
در 24 مهرماه61 كه زندان گوهردشت افتتاح شد، مسعود جزو اكيپ اول از زندان قزلحصار به زندان انفرادي گوهردشت منتقل و در بند 20 اين زندان بود، بعدها كه نفرات را در سلول 2 نفره كردند، مسعود با مجاهد شهيد جعفر مهيمني در يك سلول قرار گرفتند كه باهم بچه محل بودند، در همين زندان بود كه در سال 62 رژيم اقدام به كم كردن حبس زندانيان ابد به 10سال كرده بود و حبس مسعود نيز به 10 سال تقليل يافت.
بعد از دو و نيم سال زندان انفرادي، عليرغم اينكه لاجوردي حضوراً بما قول داد كه همه ما را به گريه بیاندازد و ببراند، مجاهدين پاسفت تر بيرون آمدند و مسعود هم بدون كمترين خللي، با سربلندي تمام، ابتداء به بند مجرد (17گوهردشت) و بعد هم زندان سپاه بابل منتقل شد. وي بعد از برگشت به بابل در يك پروسه مسئول مستقيم خودم بود كه از آموزشهاي ايدئولوژيك و تشكيلاتي وي آموزش گرفتم.
در زندان سپاه بابل هم مسعود در موضع عضو شور تشكيلات زندان بسيار جدي بود و در تمامي پراتيكها فعالانه شركت داشت و با عشق وافر به برادر مسعود در هر پروسه از برادر نام ميبرد. روحيه بشاش و چهره خندان مسعود هميشه باعث تغيير فضاي بندها ميشد.
در نهايت بعد از آتش بس، رژيم او را بعد از 7 سال اسارت به همراه ساير زندانيان مقاوم بابل به شهادت رساند.
اگر بخواهم از خاطرات اين شهيد چيزي بگويم و بنويسم حرف براي گفتن و نوشتن زياد دارم:
شب 24 مهرماه 1361 كه در بند 6 زندان قزلحصار در حال صرف شام بوديم، داوود رحماني سرشكنجه گر قزلحصار وارد شده و همه ما را پابرهنه و با چشمبند به زيرهشت برد و در محلي معروف به گاوداني! جمع كرد و بعد اعلام كرد كه 10نفر 10نفر بيرون برويم، وقتي در اولين اكيپ وارد يك خودروي خاور كه اتاق آهني داشت، تعداد 50 نفر وارد شديم، درب خودرو بسته شد و حركت كرد، ما نميدانستيم كه كجا ميرويم، حدس ميزديم كه شايد اتفاقي در شهر افتاده و رژيم ميخواهد ما را قتل عام كند، بعد از حركت، بچه هاي بابل كه تعدادمان 5نفر بود، در داخل خودرو دور هم جمع شديم و مسعود به عنوان مسئول ما رو به ما گفت، بچه ها احتمالاً براي شهادت ميرويم، پس الان سرود شهادت را ميخوانيم و وقتي هم خواستند ما را بزنند، شعار ميدهيم، همه شروع به خواندن سرود كرديم، در آنجا بچه هاي تهران هم دور هم جمع شده بودند و سرود ميخواندند. اما بعد متوجه شديم كه به زندان جديدي رسيديم كه لاجوردي از 3ماه قبل وعده داده بود. اين صحنه كه يكبار ديگر به فرماندهي مسعود از شهادت عبور كرديم را هرگز فراموش نميكنم.
مسعود موحدي و جعفر مهيمني در سلولهاي انفرادي زندان گوهردشت كرج از سال 61 الي 63 با هم در يك سلول بودند. آنها چندين شعر سروده بودند و به صورت ترانه سرود ميخواندند و بعد از رسيدن مجدد به هم، همين شعرها را در جمع هاي خودمان ميخوانيدم. يكي از سرودها كه مربوط به مسعود بود، بر وزن يكي از ترانه هاي فرهاد (خواننده) ميباشد براي ايران سروده بود:
عشق من ايران
عشق مــــن، ميهنــــــــم
عشــــــــق مــن ايـــــــــــران
ايران زمين با تو ميشوم پرصفا
خاكت چون طلا، نامت در هر جا والا
خون جاريه در هـــر جاي تو
سرخ آبيه دريـــــــــــاي تـــــو
عشق مـــــن، ميهنــــــــم
عشـــق مــــــــن ايـــــــــــران
در هم شكنـــــم زنجير تو را
خواهــــــــــم كه شــــــوي آزاد
يكبار دگر هر جـــــــاي تو را
ميكشــــــم در رزم و فــــــــرياد
عشـــــق من، ميهنــــــــم
عشـــق مــــــــن ايـــــــــــران
در حوالي نوروز 65 كه پروژهاي براي دادن يادگاري شهدا براي خانواده شهداي شهر بابل را در زندان استارت زديم، مسعود مسئول مستقيم پيشبرد اين پروژه بود كه خودش نيز فعالانه شركت داشت و با كمك به ساخت اقلام مختلف سنگي در اين پروژه ايفاي نقش ميكرد.
در تابستان 65 در زندان سپاه بابل، رژيم خواست كه با بهانه مصاحبه تلويزيوني يكي از بريدگان حزب توده، در بند 7 اين زندان، از نفرات ما فيلمبرداري كند كه بامخالفت و مقاومت شديد و جمعي ما مواجه شده و دوربين را به زمين زديم و كار به كتك كاري كشيده شد. در نهايت بعد از اين موضوع تعداد 10نفر را در روز دوم ماه رمضان از اين بند به زندان ساري منتقل كردند، در آن موقع زندان ساري دست توابين و بريده خائنين بود، طوري كه با برگزاري نمازجماعت يا دعاي كميل و ...تمام نفرات زنداني سياسي مجبور به شركت در اين مراسم بودند و حتي يك نفر هم نميتوانست غيبت داشته باشد و از اين طريق تمام فعاليتهاي زندانيان را كنترل ميكردند، با ورود اين تعداد نفرات از زندان بابل و با مقاومت و عدم شركت در مراسم توابين و بريده خائنين، فضا طوري برگشت كه نهايتاً در 21 ماه رمضان، فقط يكنفر در نمازجماعت توابين شركت ميكرد و ساير زندانيان با آنها مرز كشيده و دست به مقاومت زدند. رژيم كه همه اين موضوعات را زير سر زندانيان مقاوم بابلي ميديد، در همان شب (21 ماه رمضان) تك به تك آنها را به زير هشت صدا زده و در اتاق فوتبال زيرشكنجه قرار داد و همان شب شبانه افراد را با صورتهاي كبود و زخمي به زندان بابل برگرداندند. نتيجه اين شد كه اين بچه ها در يك مأموريت 20روزه، خط مقاومت را به زندان ديگر برده و فضاي توابي را از بين برده بودند. مسعود فرمانده اين اكيپ تبعيدي بود كه با خطوط صحيح رژيم را مستأصل كرده و با در هم شكستن فضاي توابي در زندان ديگر، سرفرازانه رژيم را مجبور به برگرداندن به زندان بابل كرد. مسعود ميگفت كه اين يك مأموريت و تعويض فضا بود و از اين مأموريتها استقبال ميكنيم. روي بدن مسعود نيز جاي كبودي وجود داشت و با شور و حال و خنده، آنرا بهسخره ميگرفت.
در زمستان 65 مسعود مسئول من براي پروژه وصل كردن ارتباطات بند 10 بود، كه با طراحي خوب و مشغول كردن پاسداران در زمانبندي رفتن به دستشويي، اين طرح را با موفقيت پيش برد و با رساندن پيام به مجاهد شهيد علي زمان فيروزجايي تمامي بندهاي زندان از اين طريق بهم وصل شده و مواضع يك دست به اجراء گذاشته شد.
يكي از شبها در سال 65 كه طبق روال هرشب در بند 7 زندان سپاه، در حال رد و بدل كردن پيامها از طريق مورس با بند 8 بودم، به ناگهان، مسئول زندان كه به تازگي از اوين به بابل منتقل شده و نسبت به پاسداران بومي پيچيده تر بود، درب بند را باز كرد، مسعود كه ميدانست من در حال چكاري هستم، با عجله دويده و با جلو انداختن خودش مانع از ديده شدن من كرد و باعث شد كه من از اين فرصت استفاده كرده و با عاديسازي از محل خارج شوم. فداكاري مسعود در اين لحظه بياد ماندني بود.
قبل از آزاديم، مسعود مرا توجيه كرد كه بعداز آزادي از زندان، براي توجيه افرادي كه برايم مشخص كرد بروم و ضمن كار توضيحي، نحوه رد كردن اخبار و اطلاعات به داخل زندان را به آنها ياد بدهم، من هم بعداز آزادي از زندان اينكار را كردم.
قبل از آزادي، من به بند 4 منتقل شده بودم كه شبِ آخر مسعود با فرستادن يك پيام كد شده، برايم آرزوي موفقيت كرده و درخواست كرده بود كه سلام او را به برادر مسعود و خواهر برسانم و برادر را بجاي او در آغوش بگيرم و ببوسم.
مریم رجوی: خمینی جلاد میخواست که از آنها هیچ اثری باقی نماند؛ نه از مزارشان و نه حتی از نامشان. اما آنها، نه فراموش شدند، نه خاموش شدند؛ بهعکس از شهرهای بینام و نشان، از ایذه و دورود و قهدریجان و تویسرکان و بانه تا کازرون و چابهار جوشیدند و قیام ماه دی و جنبش اعتراضی سراسر ایران را شعلهور کردند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر