محل تولد: آبادان
تحصیلات: ديپلم
سن: ۲۶
محل شهادت: اهواز
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷
شکستناپذیر و برنده، همچون الماس
نگاهی به زندگی و مبارزات
شیرزن مجاهد خلق سکینه دلفی
ما انتخاب کردهایم که همه چیز را فدای این مردم کنیم؟ این وظیفه هر مجاهد خلق است.
آخوند جزایری، امام جمعه جنایتکار اهواز، خود به اتاق شکنجه میرود و با صراحت به دژخیمان سفارش میکند:
«خونش را بمکید و بگذارید همین طوری جان بدهد».
مجاهد شهید سکینه دلفی در سال ۱۳۴۱در آبادان متولدشد. ۱۶ساله بود که در جریان انقلاب ضد سلطنتی با مسائل سیاسی آشنا شد. او از جمله نوجوانانی بود که از همان اولین آشناییها با مسائل سیاسی جامعه، با مجاهدین و نام برادر مجاهد مسعود رجوی آشنا شدند و در سلک هواداران نوجوان و پرشور سازمان درآمدند.
سکینه در سال ۵۷به تهران رفت و بر سر مزار مهدی رضایی شهید با شهیدان مجاهد پیمان بست که تا آخرین قطره خونش به آرمانهای توحیدی سازمان متعهد بماند. تمام زندگی سکینه بعد از این پیمان در استواری در این مسیر خلاصه میشود.
بعد از پیروزی انقلاب سکینه که گمشدهاش را در سازمانیافته بود با تمام وجود و امکانات محقر خود به مجاهدین پیوست و خانهشان را به یکی از پایگاههای دائمی میلیشیاهایی تبدیل کرد که روزانه با ارتجاع درگیر بودند. خانه آنها یکی از مراکز فعال چاپ و پخش نشریه مجاهد در اهواز بود.
فعالیتهای گسترده سکینه باعث شد که بهزودی مورد شناسایی عناصر فالانژ و چماقدار رژیم قرار بگیرد. در اسفند ۵۹پاسداران و کمیتهچیها بهصورت مسلحانه به خانه سکینه حمله میکنند. سکینه و خواهرش، که او نیز از میلیشیاهای فعال بود، در این جریان موفق میشوند از معرکه بگریزند.
این کشاکش تا خرداد سال ۶۰، یعنی آغاز مبارزه مسلحانه علیه رژیم آخوندی ادامه مییابد. او بارها مورد حمله چماقداران قرار میگیرد، دستگیر و زندانی میشود و بعد از چند ماه آزاد میشود. در یکی از گزارشهای مربوط به این دستگیریها آمده است: «اولین بار که سکینه دستگیر شد کسی از خانوادهاش خبر نداشت. یکی از خانوادههای هوادار خبر داد سکینه را دست و پا بسته دیده است که پاسداران از ماشین پیاده کرده و کشان کشان به زندان میبردهاند. پیگیریهای خانواده نیز نتیجهیی نداشت تا این که چند ماه بعد او را آزاد کردند.
و پس از مدتی دوباره دستگیرش کردند». در فاصله این دستگیریها سکینه موفق میشود دیپلم خود را در رشته اقتصاد بگیرد و در دانشگاه قبول شود. اما مرتجعان مانع از ورود او به دانشگاه شده و خروجش را از شهر اهواز ممنوع اعلام میکنند.
بعد از ۳۰خرداد ۶۰و با شروع مبارزه مسلحانه سکینه به فعالیت مخفی روی میآورد.
سکینه از همان اوان عشقی بیکران به مردم فقیر و زحمتکش داشت. در هر فرصتی به سراغشان میرفت، با آنها غذا میخورد، زندگی میکرد و با دردهایشان آشنا میشد. بهخاطر همین خصوصیت مردمی بود که سکینه محبوبیت زیادی در میان مردم و آشنایانش داشت. او با آغوش باز به استقبال سختیها و مشکلات راهی که برگزیده بود، میرفت. یکی از همرزمان سکینه که در آن زمان با او فعالیت میکرد در این باره نوشتهاست: «سکینه همیشه وقتی در برابر مشکلات قرار میگرفت، میگفت :
ما انتخاب کردهایم که همه چیز را فدای این مردم کنیم؟ این وظیفه هر مجاهد خلق است. مهم این است که ما با تنظیم خودمان چه کمکی میتوانیم به آنها بکنیم؟ ما حق نداریم بگوییم ما برای اینها زجر و سختی میکشیم. حتی اگر با مشت و لگد هم ما را از خانه بیرون کنند، مهم نیست. مجاهد را آفریدهاند که سختی بکشد. اگر در مسیر مبارزه سختی نبود، بدان آن مسیر مبارزه حق نیست. بهای به دست آوردن پیروزی و آزادی، انتخاب همین سختیها و دادن همه چیزاست. مسیر انقلاب همین چیزها را میخواهد. نهایت فدا و گذشتن از همه چیز».
سکینه قهرمان عاقبت در جریان همین فعالیتهای پرریسک و بیوقفه خود در زمستان ۶۳، یکبار دیگر دستگیر میشود. این بار دژخیمان که او را از قبل میشناختند با کینه بیشتری به شکنجه و آزار او میپردازند. آخوند جزایری، امام جمعه جنایتکار اهواز، خود به اتاق شکنجه میرود و با صراحت به دژخیمان سفارش میکند: «خونش را بمکید و بگذارید همین طوری جان بدهد». بر اساس این دستور ضدانسانی، دژخیمان به جان سکینه قهرمان میافتند. در گزارشی پیرامون وضعیت سکینه آمده است: «دژخیمان همان کاری را که آخوند جزایری خواسته بود با سکینه کردند. نیمی از خون بدنش را کشیدند و به قدری او را شکنجه کردند که وزن بدنش به ۳۴کیلو رسید. دیگر امیدی به زنده ماندنش نداشتند. آزادش کردند تا شاید از طریق تعقیب او به کسان دیگری برسند. وقتی آزاد شد از کم خونی بهشدت رنج میبرد. او را نزد دکتر بردیم حتی توان سرپا ایستادن را نداشت. دکتر گفت باید فوراً به او خون برسانید، اگر نه میمیرد. از تکتک اعضاء خانواده که خونشان با او هم گروه بود خون جمع کرده و به او تزریق کردیم. دکتر تأکید میکرد که مرتب به او جگر خام خورانده شود تا او بتواند حداقل سرپا شود». به این ترتیب سکینه قهرمان بعد از تحمل شکنجههای زندان یک دوره پررنج را آغاز میکند. اما نه شکنجه دژخیمان و نه وضعیت وخیم جسمانی هیچگاه مانع از تلاشهای او برای وصل به سازمان و ادامه مجدد مبارزهاش نشد. این تلاشها عاقبت در سال ۶۴به ثمر مینشیند و او از طریق رادیو صدای مجاهد، با کد «خواهرمجاهدـ »، به سازمان وصل میشود.
اما فعالیتهای این شیرزن مجاهد خلق برای ادامه مبارزه سهمگینی که با ارتجاع آغاز کرده بود منحصر به کوششهایش برای وصل نبود. او در فاصله وصل ارتباطش بیکار ننشست و به طور مستقیم دست به فعالیت نظامی زد. او در این فاصله ۵خودرو گشت دشمن را به آتش کشید، دو موتور مزدوران را منفجر کرد و علاوه بر شعارنویسی و پخش هزاران اعلامیه، چندین بمب صوتی در مراکز دشمن کار گذاشت که هرکدامشان بر ترس و وحشت مزدوران افزود. او همچنین توانست بر روی یکی ازعکسهای بزرگ خمینی دجال رنگ بپاشد. وقتی با او در مورد فعالیتهایش صحبت میشد همواره یک جمله را تکرار میکرد: «مجاهد باید ثانیههایش را به هم بدوزد» و براین اساس بود که حتی از ثانیههایش نیز استفاده میکرد.
اما در رأس این تلاشهای بیامان اقدامات او برای وصل مستقیم به سازمان قرار داشت. او به درستی عزمش را جزم کرده بود تا هرطور شده خودش را به سازمان برساند. عاقبت جریان اعزام به خارج کشور او به نتیجه میرسد و راهی مرز میشود. یکی از همرزمان او لحظات آخر خداحافظی با او را این چنین نوشتهاست: «روزی که قرار بود راه بیفتد، فوقالعاده خوشحال بود. میگفت حاضرم هرگونه سختی را در این راه تحمل کنم. تمام آرزویم این است که فقط برای چند ثانیه از نزدیک مسعود و مریم را ببینم، بعد از آن هراتفاقی بیفتد دیگر مهم نیست». در ادامه همین گزارش به رابطه عمیق ایدئولوژیک سکینه با رهبری سازمان اشاره شده است: «با این که سکینه در زمان انقلاب ایدئولوژیک در ایران بود اما خبر آن را شنید و با تلاش بسیار توانست سخنرانی خواهر مریم در مراسم ۳۰خرداد ۶۴را بشنود، بهشدت منقلب شده بود و میگفت من در سیمای خواهر مریم تحقق آرزوهای یک مجاهد را برای فدای حداکثر میبینم. بههمین دلیل او را خیلی دوست داشت و میگفت مریم برای ما پیام جدیدی دارد و صحبتهایش نو است. یکبار گفت: «احساس میکنم مسعود و مریم بهنحو شگفتانگیزی شبیه به هم هستند. آرزو دارم دست مریم را بگیرم و به او بگویم چه خوب شد تو آمدی و مسعود را در این راه یاری کردی. نه تنها او، بلکه همه ما را کمک کردی تا بتوانیم مبارزه با دژخیمان آخوندی را تا پیروزی نهایی ادامه بدهیم».
عاقبت روز چهارم فروردین ۶۶سکینه قهرمان با دلی پرآرزو عازم میشود تا با عبور از مرز خود را به سازمان در منطقه مرزی برساند. اما در مرز دستگیر شده و به زندان سنندج منتقل میشود. دژخیمان برای گرفتن اطلاعات بیشتر از او، این بار سکینه را به اوین منتقل میکنند. در اوین وحشیانهترین شکنجهٰها را در موردش اعمال میکنند اما سینه رازدار او تمامی اسرار خلق را محفوظ نگهمیدارد. دژخیمان، سرانجام وقتی از گرفتن اطلاعات از او ناامید میشوند، دوباره او را به زندان فجر کارون دراهواز منتقل میکنند. در این جا نیز شکنجههای وحشیانه با شدت بیشتری از نو آغاز میشود. در برابر این همه وحشیگری، مقاومت سکینه قهرمان بهقدری خیرهکننده بود که حتی پاسداران را نیز تحت تأثیر قرار داده بود. یکی از پاسداران که شاهد صحنههای شکنجه این شیرزن دلاور بوده تعریف کرده است: «سکینه همه بازجویان را مستأصل کرده بود. او را با اتو سوزاندند، ناخنهایش را کشیدند، همراه شلاق به بدنش میله فلزی فروکردند، چند بار از موی سر آویزان شد اما او هیچ چیز نگفت. فقط در یک مورد نالهاش به آسمان بلند میشد و بازجویان میفهمیدند که او بیشترین رنج و عذاب را تحمل میکند، آن هم زمانی بود که مجاهدان دیگر را جلو او شکنجه میکردند. فریاد میزد: «من را شکنجه کنید، هرکاری میخواهید با من بکنید».
لیلا، خواهر مجاهد سکینه که اکنون رزمنده ارتش آزادیبخش است، در اینباره میگوید: «بعد از ۱۴ماه خبر دستگیری سکینه را به ما دادند. در ملاقاتی که با او داشتیم او قادر نبود حتی روی پای خود بایستد. تمام بدنش مجروح بود و میگفت که دکتر گفته است باید دو پایش را بر اثر شدت جراحات قطع کنند.
وقتی ازاو سؤال کردیم چه بر سرت آوردهاند، سکینه با اشاره به پاسداران فریاد کشید: این آدمکشها، این جنایتکارها من را به این روز انداختهاند. پاسداران با شنیدن فریادهای سکینه بلافاصله بر سرش ریخته و همانجا در جلو چشمان گریان ما، او را به قدری زدند که بیهوش شد و او را با خود بردند. این اولین و آخرین ملاقات ما با سکینه بود.
از آن چه بعد از آن بر سر سکینه آمده است خبری در دست نیست. اما در مرداد ۶۷، وقتی قتلعام زندانیان مجاهد آغاز میشود سکینه یکی از آنان است. یکی از زندانیانی که در آن مقطع زندان بوده، تعریف میکند: «در بندی که حدود ۳۵۰نفر زندانی داشت همه را جمع کردند. آخوند جزایری و آخوند عبداللهی وارد شده و گفتند: «باید موضع بگیرید، این طرف خمینی است و آن طرف رجوی. کدام طرفی هستید؟». لحظات دشواری بود که هر کس میبایستی تصمیم خودش را بگیرد. ناگهان از انتهای بند صدایی بلند شد و فریاد زد: «درود بر رجوی، مرگ بر خمینی، زنده باد مجاهد خلق». این صدای بلند، صدای سکینه شجاع بود. کار او باعث شد جو رعب و وحشتی که مزدوران میخواستند به بچهها حاکم کنند، شکسته شود. دژخیمان بر سر او ریختند و او را کشان کشان بردند اما دیگر فایده نداشت. چون بعد از آن یک به یک بچهها بلندشدند و شعاردادند و بساط آخوندها و مزدوران به طور کلی بهمریخت. در جریان قتلعام زندانیان اهواز از آن ۳۵۰نفر فقط یک نفر زنده ماند».
بعد از این برخورد شجاعانه سکینه را به زیر شکنجه میبرند و پس از ساعتها او را به داخل سلولش باز میگردانند. یکی از پاسدارانی که در همان روز به سلول او سر زده، تعریف کرده است: «وقتی وارد سلولش شدم دیدم هنوز زنده است. فقط دو چشمش باز بود. به سختی نفس میکشید. آخوند عبداللهی آمد بالای سرش. گفت بچه منافق نمیخواهی توبه کنی؟ سکینه تنها یک جمله توانست بگوید: «من مجاهد خلقم». بعد خون بالا آورد. او را کشانکشان به میدان تیر بردند».
سکینه قهرمان با هفت مجاهد دیگر از اولین سری تیرباران شدگان در اهواز بودند. جلادان جسد آنان را در پشت صنایع فولاد اهواز دفن کردند و روی آنها آهک و سیمان ریختند.
و اینگونه بود که سکینه دلفی، مجاهدی شجاع و پاکباخته که با فعالیتهای مستمر و مقاومتهای خود حقانیت و شکستناپذیری عنصر مجاهد خلق را در برابر دژخیمان آخوندی به اثبات رسانید، جان بر سر پیمانش با خدا و خلق نهاد.
نامش بر تارک مقاومت عادلانه مردم ایران و یادش در رزم سرخ همرزمانش برای رهایی مردم ایران جاودانه است.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر