مجاهد شهید مصطفی غلامنژاد سال ۱۳۳۹ در شهر اراک متولد شد. مصطفی، روحانی مبارزی بود که هنگام خروج از کشور و پیوستن به مجاهدین خلق و در سن ۲۳سالگی دستگیر شد. بعد از سالها شکنجه و زندان، همراه با سی هزار زندانی سیاسی مجاهد و مبارز در سال۶۷ تیرباران شد.
محبوبه غلامنژاد برادرزاده شهید در این باره میگوید:
ابتدا بهش حکم ابد دادن بعد از چند سال به ۱۲سال تقلیل پیداکرد، بعد از ۶سال که از محکومیتش گذشت در جریان قتلعامهای سال۶۷ اون را هم اعدام کردند. از اونجا که مصطفی قبل از پیوستنش به مجاهدین درس طلبگی در حوزه علمیه قم میخوند، و اتفاقاً از همانجا بود که با ماهیت دجالگری رژیم آشنا شد و مبارزهاش را ضد رژیم از همانجا شروع کرد، رژیم همواره کینه وحشیانهای از اون به دل داشت و این را خیلی واضح حتی جلوی خانواده هم بروز میداد، یکی از چیزهایی که همواره از عموی شهیدم تو ذهنم مونده مرزبندی تیز او بهرغم هر شرایطی بود، یادم مییاد، یکبار که به زندان قم برای ملاقاتش رفته بودیم، به این شکل بود که توی کابین ملاقات یک پاسدار همراه زندانی همواره اونجا میایستاد، حین ملاقات و یک پاسدار هم سمت خانواده میایستاد که مکالمات را کامل کنترل کنند، در باز شد و پاسداری آستین شهید مصطفی را گرفت و هل داد به داخل کابین، ما که از این عمل تحتتاثیر قرار گرفته و از این شیوه برخوردشون ناراحت شده بودیم، عموی شهیدم تلاش میکرد که این صحنه را بچرخونه، با شوخی و بگو بخند شروع کرد که ما را از اون فضا خارج بکنه، از اینطرف عموی بزرگم که همراه ما به ملاقات اومده بود برای این که صحنه را بشکنه، و یه ذره از اون فشار که اون پاسدار به شهید مصطفی داشت وارد میکرد کم بکنه، شروع کرد به رابطه زدن با اون پاسدار، شهید مصطفی تا این صحنه را دید تا اون موقع داشت بگو بخند و شوخی میکرد، ناگهان خیلی عصبانی و برافروخته شد و به خواهرش که در کنار ما بود گفت که به فلانی بگو اگه میخواد بیاد اینجا، دل پاسداری را به دست بیاره هرگز به ملاقات من نیاد، با وجودی که اون موقع سن کمی داشتم این بهعنوان شاخص مرزبندی همواره تو ذهن من حک شد. تا اینکه در سال۶۷ ما ابتدا خبر شهادتش را از صدای مجاهد شنیدیم، بعد که پدرم برای پیگیری به زندان رفتن، بعد از مدتها که ممنوع الملاقات بود یک ساک کوچک، با یک دست لباس با یک خط از وصیتنامهاش که یادمه یک آیه قرآن بود ولی دقیقاً یادم نیست چه آیهای، بهشون دادند و گفتند مبادا که در بزرگداشت این مراسمی بگیرید، یادم میاد که حتی یک پولی را از خانوادهام گرفتند برای ایجاد رعب و وحشت تو خانواده گفتن این پول گلولههائیه که با اون مصطفی را اعدام کردیم، یک خانواده دیگه که از یکی ازشهرستانها بود شماره قبر شهید مصطفی را توی بهشت معصومه قم به پدرم دادند، و آنجا یک خانوادهای که از خانواده شهدا بود که برای زیارت آمده بود، میگفت که چون تا دیروقت شب خاکسپاری شهدا اونجا بود صحنه را دیده که چند تا از این شهدا را خونین و مالین آوردند و آنجا به خاک سپردند.
تو نمیدانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
ابتدا بهش حکم ابد دادن بعد از چند سال به ۱۲سال تقلیل پیداکرد، بعد از ۶سال که از محکومیتش گذشت در جریان قتلعامهای سال۶۷ اون را هم اعدام کردند. از اونجا که مصطفی قبل از پیوستنش به مجاهدین درس طلبگی در حوزه علمیه قم میخوند، و اتفاقاً از همانجا بود که با ماهیت دجالگری رژیم آشنا شد و مبارزهاش را ضد رژیم از همانجا شروع کرد، رژیم همواره کینه وحشیانهای از اون به دل داشت و این را خیلی واضح حتی جلوی خانواده هم بروز میداد، یکی از چیزهایی که همواره از عموی شهیدم تو ذهنم مونده مرزبندی تیز او بهرغم هر شرایطی بود، یادم مییاد، یکبار که به زندان قم برای ملاقاتش رفته بودیم، به این شکل بود که توی کابین ملاقات یک پاسدار همراه زندانی همواره اونجا میایستاد، حین ملاقات و یک پاسدار هم سمت خانواده میایستاد که مکالمات را کامل کنترل کنند، در باز شد و پاسداری آستین شهید مصطفی را گرفت و هل داد به داخل کابین، ما که از این عمل تحتتاثیر قرار گرفته و از این شیوه برخوردشون ناراحت شده بودیم، عموی شهیدم تلاش میکرد که این صحنه را بچرخونه، با شوخی و بگو بخند شروع کرد که ما را از اون فضا خارج بکنه، از اینطرف عموی بزرگم که همراه ما به ملاقات اومده بود برای این که صحنه را بشکنه، و یه ذره از اون فشار که اون پاسدار به شهید مصطفی داشت وارد میکرد کم بکنه، شروع کرد به رابطه زدن با اون پاسدار، شهید مصطفی تا این صحنه را دید تا اون موقع داشت بگو بخند و شوخی میکرد، ناگهان خیلی عصبانی و برافروخته شد و به خواهرش که در کنار ما بود گفت که به فلانی بگو اگه میخواد بیاد اینجا، دل پاسداری را به دست بیاره هرگز به ملاقات من نیاد، با وجودی که اون موقع سن کمی داشتم این بهعنوان شاخص مرزبندی همواره تو ذهن من حک شد. تا اینکه در سال۶۷ ما ابتدا خبر شهادتش را از صدای مجاهد شنیدیم، بعد که پدرم برای پیگیری به زندان رفتن، بعد از مدتها که ممنوع الملاقات بود یک ساک کوچک، با یک دست لباس با یک خط از وصیتنامهاش که یادمه یک آیه قرآن بود ولی دقیقاً یادم نیست چه آیهای، بهشون دادند و گفتند مبادا که در بزرگداشت این مراسمی بگیرید، یادم میاد که حتی یک پولی را از خانوادهام گرفتند برای ایجاد رعب و وحشت تو خانواده گفتن این پول گلولههائیه که با اون مصطفی را اعدام کردیم، یک خانواده دیگه که از یکی ازشهرستانها بود شماره قبر شهید مصطفی را توی بهشت معصومه قم به پدرم دادند، و آنجا یک خانوادهای که از خانواده شهدا بود که برای زیارت آمده بود، میگفت که چون تا دیروقت شب خاکسپاری شهدا اونجا بود صحنه را دیده که چند تا از این شهدا را خونین و مالین آوردند و آنجا به خاک سپردند.
وقتی که در شکنجهی یک شکست نمینالد
چه کوهیست!
تو نمیدانی مردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگیست!
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر