خاطراتی از خواهر مجاهد شهید غلامرضا ترکپور:
بعد از فوت پدر، مادرم با رنج و سختی فراوان فرزندان خود را بزرگ کرد و دلاورانی مثل غلامرضا را تحویل جامعه داد. بعد از جنگ ایران و عراق بناچار به اصفهان رفتیم. قبل از شروع اعدامهای ۶۷ یک روز از طرف اطلاعات مادرم را خواستند و خبر شهادت حمیدرضا را (که در جریان عملیات چلچراغ به شهادت رسیده بود) به او دادند، مادرم هم دستهایش را به آسمان بلند کرده و با صدای بلند و محکم فریاد زده بود:
خداوندا ترا شکرگزارم که فرزندم در راه حسین شهید شد نه برای دزدی و فروش مواد و قتل. در همین حال پاسدار جنایتکار او را که روی صندلی نشسته بود با لگد میزند و به او فحش و ناسزا گفته و به بیرون پرتش کردند.
بعد از فوت پدر، مادرم با رنج و سختی فراوان فرزندان خود را بزرگ کرد و دلاورانی مثل غلامرضا را تحویل جامعه داد. بعد از جنگ ایران و عراق بناچار به اصفهان رفتیم. قبل از شروع اعدامهای ۶۷ یک روز از طرف اطلاعات مادرم را خواستند و خبر شهادت حمیدرضا را (که در جریان عملیات چلچراغ به شهادت رسیده بود) به او دادند، مادرم هم دستهایش را به آسمان بلند کرده و با صدای بلند و محکم فریاد زده بود:
خداوندا ترا شکرگزارم که فرزندم در راه حسین شهید شد نه برای دزدی و فروش مواد و قتل. در همین حال پاسدار جنایتکار او را که روی صندلی نشسته بود با لگد میزند و به او فحش و ناسزا گفته و به بیرون پرتش کردند.
برادرم غلامرضا علیرغم علاقه بیش از حدی که به فرزندش ( سولماز ) داشت ولی بدلیل ممنوع الملاقات شدن آخرین دیدار را با فرزند خردسالش انجام نداد اما بعد که وسایل این شهید را تحویل خانواده دادند این شعر را در دفترچهاش برای سولماز نوشته بود (این شعر را شهید ناصر از زبان غلامرضا برای فرزندش سروده بود):
هفتمین بهار زندگیت مبارک باد
غنچه با تو میخندد و گل با تو میگریست، گل از تو میگفت و بهار از تو میشنید
سولماز! دختر کوچکم سلام
من بابا هستم!
با من بگو، با من بخند و با من بگری و با من بخسب
مثل غنچه که با تو میگفت، مثل گل که با تو میگریست
سولماز!
دخترم!
دیروز درباغچه کوچک بیباغبان هواخوری ترا در غنچهای دیدم که بر برگهای هفتمین بهار زندگیش فردا گل میشود
دخترم این عطرتوست که بهاران را معطر و این اشک توست که قلب مرا پرپر
میدانم که میدانی غنچهام در برگچه زندانی است و با اولین بهار و با نوازش اولین باد، غنچه آزاد میگردد! گل میشود
وشعر دیگری که نوشته شده بود
ای پروانه های پرپر زدن ارزوهای بزرگ
درگذرگاه کوچک و باریک زندگی باران غم برشیشه پنجره تان بارید وباد به عبث تاروپود درخت میوتان را تکید
خاطره دیگری که از برادرم دارم این است که با کمک دوستانش در زندان یک صد تومانی که رویش نوشته بودند سلام آخرین، از زیر درب ورودی سالن ملاقات به بیرون دادند که کمک مالی به سازمان بود .
0 نظرات:
ارسال یک نظر