کتاب آخرین خندهی لیلا _خاطرات مهری حاجینژاد
پاسدار سعادتی مرا دیر وقت به طبقه اول برد و در اتاقی که کف آن یک تکه موکت انداخته بودند نشاند و گفت: «شب این جا میمانی. صبح بازجویی داری.»
فکر میکنم حدود ساعت ۸بود که دوباره مرا به اتاق بازجوی بردند. آن روز تا شب به همین وضعیت گذشت.
از آن شب تا آبان ماه در این بند بودیم. روز اول شهریور اوایل شب بود که ناگهان صدای مهیب خالی شدن تیرآهن را از روی کامیون شنیدم. بچههای بند که با این صدا آشنا بودند بلافاصله گفتند این صدای تیرباران است. هر شب بلااستثنا صدای منحوس مرگ یاران را میشنیدیم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر