کتاب چشم در چشم هیولا ـ هنگامه حاج حسن
در ۲۰۹، هر روز حدود ساعت ۶ بعدازظهر که همزمان با دادن شام هم بود صدای مهیب و وحشتناکی میآمد مثل کامیونی که بار زیادی از آهن را یکمرتبه تخلیه میکند. هر چه فکر میکردیم نمیتوانستیم بفهمیم صدای چیست آن هم دم غروب، بیشتر فکر میکردیم دارند ساختمانسازی میکنند و این تصور تا مدتی ادامه داشت.
یک شب یکی از بچهها وقتی از بازجویی برگشت، گفت یک عده را برای اعدام میبردند و آن شب صدای خالی شدن تیرآهنها خیلی وحشتناکتر از همیشه به گوشمان رسید. همه انگار در لحظه به یک نتیجه واحد رسیده باشیم با صدای خفه فریاد زدیم، تیرباران! این صدای تیرباران است!
0 نظرات:
ارسال یک نظر