در صفحه۱۰۰به اولین محصول و ثمره انقلاب درونی سازمان اشاره شده است:
اخبار شکنجه بچههایی که پس از آزادی، دوباره دستگیر شده بودند، در بند پیچید.
همچنین ناصر که برای آزادی به اوین رفته بود، بعد از یک ماه بازجویی و دادگاه دویاره برگشت.
حیدر یوسفلی، حسین فارسی، جواد ناظری، محمود میمنت و بسیاری دیگر از یاران قزلحصار و گوهردشت که در چند ماه گذشته آزاد شده بودند، دستگیر شدند.
در میان خبرهایی که از اوین رسید، نام و پیام ”بهرام سلاجقه”، مثل مرواریدی در صدف پیکار و پایداری و عشق میدرخشید.
گفتند: بازجویان که تشنه اطلاعات منطقه و موقعیت مجاهدین بودند، مجالش نداده و از همان ابتدا کابلباران و آویزانش کردند ولی ”بهرام” با پایداری بینظیر و مقاومتی بیهمتا، همه را به زانو درآورد. بازجو، در منتهای بیرحمی مجرای ادرارش را بست و بعد از ۲۴یا ۳۶ساعت سراغش رفت. اول نام و مأموریتش را پرسید. ”بهرام” در حالیکه از شدت درد، صورتش باد کرده و گونههایش سرخ شده بود، لبخندی زده و آرام گفته بود:
”سرباز کوچک رجوی”
بازجویان که برخی اطلاعات او را میدانستند، هرگز انتظار چنین واکنش و تهاجمی را نداشتند. شنیعترین نوع شکنجه و شقاوت را باز هم آزمایش کردند:
دست و پایش را بستند و با میلهیی داغ، آلت تناسلی و بیضهاش را سوراخ کردند.
”بهرام”، صورتش از شدت درد منقبض و بدنش مثل سنگ جمع شده بود، اما جان و توانش هنوز آزاد بود. باز هم مکثی کرده و بهآرامی، اما مصمم، نام و کلامش را مثل دشنهیی بر سینه جلاد فرود آورد:
”فدایی مسعود و مریم”
لحظاتی بعد، از حال رفته و پاسداران را با لبهای آویزان و نگاه بیجان، در سکوتی سرد، بر جا گذاشته بود.
بهرام، پیک نو پای انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین، پیام پیکار و پایداری رزمآوران بیدریغ و بیمدعا را بهسادگی رسانده بود و این تمام ”اطلاعات منطقه” و جان کلامی بود که بهرام از منطقه آورد. چیزی که دشمن تحمل شنیدن لحظهاش را هم نداشت.
گویی این صدا، صدای رویش جوانههایی بود که در باغ انقلاب روئیدند، بر داغ و درفش جلاد شوریدند و مثل ترانهیی بر دلهای بیقرار باریدند.
بعد از خبر حماسه ”بهرام”، موضوع پیوند ایدئولوژیک، انقلاب درونی و همردیفی مریم، مثل ستارهیی و شرارهیی در آسمان ذهنم روشن شد. از همان ابتدا میدانستم این پیوند، رمز آغازی نو و راز پرواز پرندگان خوشآواز مهاجر خواهد شد ولی هیچ استدلال و منطقی برای اثبات آن نداشتم. فکرمیکردم اگر روزی مجبور شدم با کسی بحث کنم، چگونه میتوانم پیام انقلاب را به وی بفهمانم. حالا بعد از یکسال و نیم، اولین بَیّنه و محصول انقلاب را با تمام سلولها و همه پوست و گوشت و استخوانم لمسمیکردم.
دیگر نیازی به استدلال و علت و ضرورت و چرایی کار نداشتم. ”بهرام” میوه و ثمره نهالی بود که در۳۰خرداد ۶۴، بر زمین خونبار مقاومت نشست و هرکه جنگ با خمینی را قبول کند، به صحت و حقانیت انقلاب ایدئولوژیک، از محصول و ثمراتش پیمیبرد. اگر هیچ دلیلی در کار نبود و فقط کشش و کوشش و انگیزش جنگ را در صفوف مقدم پیکار با خمینی بالامیبرد، کافی بود تا هر منصف بیطرفی که خمینی را واقعاً دشمن میداند به تحسین و شگفتی وادارد.
چون میدانستم ناصر از اوین جزئیات بیشتری هم آورده است، بیتاب بودم. بعد از صبحانه سراغش رفتم و بیمقدمه سر صحبت را باز کردم:
- بگو.
- از چی بگم؟
- آن پیک نامور که رسید از دیار دوست… زودباش، تا یادت نرفته، هر چی از ”بهرام” شنیدی بگو.
- والله من اصلاً ”بهرام” رو ندیدم، بچههای بند۱ تونستن باهاش ارتباط برقرار کنن، خبر بازجویی و مقاومتش رو هم اونا آوردن.
- از انقلاب چیزی نگفته بود؟
- بچهها زیاد ازش پرسیدن. گفته بود انقلاب مثل یه باغ بزرگ و سرسبزیه که من فقط تونستم از دور بخش کوچیکی از اونهمه قشنگی رو تماشا کنم. یهبار هم گفته بود قبل از واردشدن به باغ، باید از سکو و پلهیی که جلو در قرار داره بالا بری. بالای سکو نوشته: صدافت و فدا. متأسفانه من نتونستم همه زیباییهای اونجا رو ببینم، من فقط تا آستانه در باغ انقلاب رسیدم…
- از ”مریم” چیزی نگفت؟
- اگه گفته باشه هم من نشنیدم.
- ولی گفتی توی بازجویی وقتی اسمشو پرسیدن گفتهبود سرباز مسعود و مریم.
- آره. چیز دیگهیی بهنقل از ”بهرام” نشنیدم ولی بچهها میگفتن با یکی از بچههای منطقه تو سلولهای۲۰۹تماس گرفتن، اون از مریم خیلی تعریف میکرد.
- کی بود؟ چی میگفت؟
- نمیدونم، یههفته بیشتر تو سلول نبود. زیر شکنجه شهید شد.
- خدا میدونه چه بلایی سرش آوردن! احتمالاً تیکهتیکهاش کردن. میدونی! اینا انتظار داشتن بعد از انقلاب ایدئولوژیک سازمان متلاشی بشه، حالا که این صحنههارو میبینن روانی میشن. این بیشرفا الآن دیگه خیلی کارکشتهشدن زندونیرو تا نقطه شهادت شکنجه میکنن ولی نمیذارن شهید بشه، تا هم، دوباره فشار بیارن، هم نذارن اطلاعاتش بره زیر خاک.
- یکی دیگه از بچهها هم، که تازه از زندان آزاد شده بود و میخواست بره منطقه، مث اینکه زیر شکنجه شهید شد، بچهها اسمشو گفتن، یادم رفته.
- کی؟ از بچههای ”قزل” بود؟ ببین اسمش یادت نمیاد؟
- با ما نبود. من نمیشناختمش. ولی میگفتن تازه از قزلحصار آزاد شده بود. اسمشو گفتن! یادم رفت.
- نگفتن بند چند بود؟ یهذره زور بزن ببین اسم یا فامیلش یادت میاد. اونم زیر شکنجه شهید شد؟
- یکی از بچههای بند۱که خبرشو آورد، میگفت داغونش کردن. آهان اسمش مازیار بود.
- چی! مازیار؟مطمئنی!؟ مازیارِ چی؟
- اگه میشناسی فامیلیشو بگو تا بگم آره یا نه. بچهها گفتن من یادم رفت.
- مازیار لطفی؟
- آره.
…
با شنیدن خبر شهادت ”مازیار”، یار بیقراری که روزگار سخت سرکوب و سلولهای درد و لبخند را با هم گذراندیم نفسم بند آمد. تنها در چند دقیقه تمامی تصاویر و خاطراتش، مثل شهابی در شبستان جانم پیچید:
در جای دیگر (صفحه۱۷۲) به خبر تأسیس ارتش آزادیبخش و اوجگیری ورزش و پیکار جمعی زندانیان اشاره شده است:
... در اولین سری ملاقات متوجه شدیم اخبار خودسوزی و خیزش و اعتصاب بند۳، در کنار تحرکات ورزش و التهاب زندان، بین خانوادهها سخت پیچیده است.
برخی از خانوادهها تلاش میکردند در هالهیی از تردید و امید؛ نوید فصلینو؛ رازی و آغازی نو را لابلای زبان اشاره و نگاه ابریشان منتقل کنند.
خانواده من که از پیگیری داروهای تقویتی و مُسکن و اعصاب (که برای بیماران نیاز داشتیم)، بهشدت نگران شده بودند، همه ذهن و انرژیشان صرف یافتن رابطهیی جدید برای گرفتن مرخصی و انتقالم به بیمارستان شده بود. هر چه گفتم داروها را برای بقیه میخواهم و بهجای رابطه با شیخ و زندانبان و فلان رئیس بیمارستان کمی دنبال اخبار باشند، گوششان بدهکار نبود.
بالاخره خبر توسط چند خانواده در همین سری از ملاقات بهوضوح و روشنی مطرح شد:
”تأسیس ارتش آزادیبخش ملی ایران، در جوار خاک میهن”
خبر مثل صاعقهیی در رگانمان پیچید. سلام نظامی دادن برخی خانوادهها و روشهای مختلف انتقال خبر، مقدمه جشن و جنبوجوشی شد که همزمان در سلولها برگزار گردید.
بعد ازظهر در ورزش، حال و هوای دیگری داشتیم. با کوبیدن گامها در ضربه چهارم، انگار نیزهیی بر نگاه لرزان وحوش فرومیرفت.
راهاندازی محلی که هیچ منفذ تبادل هوا نداشت و به اتاقگاز معروف شد، ضرباتِ دیوانهوار، و سایر اقدامات کنترلی و سرکوب، نشان از زخمی عمیق و هراسی گسترده در سطح همه پاسداران، دادیار و زندانبان داشت.
با اوجگیری ورزشجمعی و شدت فشار و سرکوب، آهنگ جنگ بالا گرفت. هیچ طرفی کوتاه نمیآمد. چنگدرچنگ، با هماهنگترین حرکات جمعی، زیر تازیانه و داغ و شلاق میرقصیدیم.
وقتی دیدند هیچ فایدهیی ندارد و موضوع ورزش به آتشی و رویشی عام در زندان تبدیل شده است و امکان رویارویی و مقابله با همه بندها را ندارند هواخوریها را بستند و هر روز فقط به یک بند اجازهٔ هواخوری دادند. با این روش تمام قدرت و امکاناتشان را صرف سرکوب یک بند کردند. در این مسیر هیچ رحمی و تردیدی در کار نبود؛ هرچه بود شقاوت بود و شلاق و رذالت.
بعد ازظهر ناصریان؛ زالوی خونخوار؛ دادیار ناظر زندان، وارد بند شد و ضمن آخرین و سنگینترین تهدیدهایش گفت:
- فکر کردین با ورزشجمعی شما، ما سرنگون میشیم؟ فکر کردین رابطه تشکیل ارتش و ورزش رو در نیاوردیم.
منظورش این بود که این کار، هماهنگ با تأسیس ارتش آزادیبخش صورت میگیرد و نوعی رزم علنی و رودررو است. یکنفر از لابهلای زندانیان بلند شد:
- ورزش ابتداییترین حق هر زندانیه. ۶سال با فشار و آزارهای جسمی ما رو محدود کردین، اگه نرمش و ورزش روزانه نداشته باشیم به سرعت مریض و زمینگیر میشیم.
- طبق ضابطه زندان ورزشجمعی ممنوعه. اینجا ما تعیین میکنیم چیکار کنین، اگه جرأت دارین بازم برین ورزش. پوستِتونو میکَنم. به هیچکدومتون رحم نمیکنم ورزش حق ابتدایی و قانونیه؟ منافق هیچ حقی نداره.
با شدت تهدید و فحاشی، راهرو را ترککردیم و بهسمت سلولها راهافتادیم. وقتی دیو خودش را تنها و صدایش را خالی یافت دوباره تنورهیی کشید. پایش را مثل سُمستوران به زمین مالید. دوباره جملهیی با غیظ گفت و رفت.
هیچ فکر نمیکردیم موضوع ورزش تا این اندازه دستگاهشان را پیچانده باشد. بهخصوص وقتی گفت ”فکرکردهاید میتوانید با ورزشجمعی ما را سرنگون کنید”، شأن و جایگاه جدیدی از این رابطه جمعی در ذهنمان شکلگرفت.
در هر نوبت یک یا دو بند قربانی میشد.
خبر سرکوب بندهای: ۴، ۵، ۱۲و ۱۳به سرعت رسید.
اخبار اعتصاب و التهاب بندها در کنار اخباری از واکنش زندانیان مجاهد نسبت به انقلاب ایدئولوژیک و تأسیس ارتش آزادی؛ صدای رویش جوانهها و خیزش پروانههایی بود که دیوارهای سنگین را میشکافت و مثل ترانهیی بر جانها مینشست.
در صفحه۱۸۶بعد از توصیف روشهای جدید مجازات در ورزش جمعی و انتقال زندانیان به محلی که هیچ منفذ و روزنی برای تبادل هوا نداشت، آثار ضعف و بیحالی زندانیان پس از گرمای ناشی از ورزش و کتککاری و شرایط اتاق گاز تشریح شده است:
بعد از نیمساعت خنده و شوخی، دوباره انرژیها تمام و یکبهیک، از فرط خستگی و ضعف افتادند. بعد از این هرکاری را که انرژی مصرف میکرد محدود کردیم. حتی حرف و خنده و شعر و شوخی و شلوغکاری هم بایستی کنترل شده انجام میشد.
آثار ضعف و سستی و رخوت کمکم در من بارز شد. سرم را روی پای مهران هویدا گذاشتم درازکشیدم. ناصر(الف) به بچهها رسیدگی میکرد، چند نفری هم گرم صحبت بودند، احمد گرجی، حمید لاجوردی و مهران حسینزاده هم در اعتراض بهوضع موجود به در میکوبیدند و من از تماشای سیمای پاک و ارادههای تابناک بچهها لذت میبردم. در یک نگاه متوجه تفاوت و تنوع ترکیبمان شدم:
چشمپزشک، مهندس، کشاورز، سینماگر، دانشآموز، کارگر، دانشجو، صافکار، فیزیکدان… با همه پراکندگی شغلی و فرهنگی و اجتماعی، همصدا و همدل، همرنگ و هماهنگ، به یک نقطه چشم دوخته بودیم. هیچ تفاوتی بین افراد نبود. همه زیبا، همآوا و بیپروا فدا میکردند. بیشک دلها در یک نقطه جمع شده و جانها در یک نقطه گره میخورد.
«چهقدر زیبا! پاک و خطرناک. پرشکوه و پرخاطره و بیاد ماندنی!»
امیدوارم هرکس که قلبش برا وطنش می تپه نیروی طبیعت کار کنه خرسند از دنیاربره و کسی که به خاطر خواسته های بدون اندیشه و خودخواهی موجب ایست زندگی دگران میشه طبیعت برای خودش برگرداند حتی برای یک حیوان
پاسخحذف