به یاد مجاهد شهید رقیه اکبریمنفرد
رقیه ۳۰ ساله متولد تهران یکی از سربه داران قتل عام۶۷ است او نیز مانند هزاران مادر دیگر باید از جگرگوشه اش دل می کند تا برای کودکان ایران فردایی زیبا بسازد این بار نوبت مهناز بود که باید با مادرش رقیه خداحافظی میکرد.
اینجا ما بخشی از دلنوشته مهناز دختر رقیه را می خوانیم:
بر دلم داغها است ولی به پیروزی یقین دارم
روزهای گرم تابستان، برای من یادآور تابستانی است که در آن با مادرم، آخرین دیدار را داشتم
آن زمان کودکی خردسال بودم، دختری کوچک که تمام دنیای عاطفه ها و رویاهای رنگینش در محبت و نگاه مادر، خلاصه می شد
اسم من مهناز سعیدی است. و اسم مادرم رقیه اکبری منفرد.
او یکی از هزاران زنی بود که در جریان قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ به دست رژیم پلید آخوندها به شهادت رسید.
یادم می آید که در زندان، در پایان هر ملاقات، وقتی که مادرم می خواست برود و تا مدتی از دیدن او محروم می شدم، تلاش می کردم که تا آخرین ثانیه ها نگاهم را از رویش بر ندارم.
او هر بار در میانه راه، سرش را بر می گرداند و با نگاهی مهربان، راهی ام می کرد. گاهی هم دستانش را به هم گره می کرد و در مقابل صورتش، برایم بالا می برد.
یکبار از او پرسیدم که این کار، نشانه چیست؟
پاسخ داد که به معنی «یقین به پیروزی است».
و بعد، ادامه داد: من شاید پیروزی نهایی را نبینم اما تو هستی و قطعا آن را می بینی.
واقعیت سرسخت این است که نسل ما در برابر انتخاب ها و لحظات سرنوشت ساز بسیاری قرار گرفته است.
لحظاتی که به نظر من، تمام حرفش را در سوگند ما خلاصه می کند.
سوگندمان برای رهایی مردم و آزادی میهن مان ...
برای من این سوگند معنایی بسیار عمیق و ستودنی دارد. شاید که چون با «سوگند سرخی» همراه است که سه تن از دایی ها و مادرم به آن وفا کردند.
و امروز یک دائی دیگر و خاله ام، زندانی مقاوم مریم اکبری منفرد، همچنان در اسارت بر همان سوگند پای می فشارند.
یکی از دایی هایم در سال ۶۰، دیگری در سال ۶۴ و دایی سومم همزمان با مادرم در سال ۶۷ در جریان قتل عام زندانیان سیاسی اعدام شدند.
داغ آن فراق ها هنوز بر دلم باقی است ولی همزمان ندایی در درونم هست که می گوید، ما به قطع و یقین پیروز می شویم.
بی شک، روز پیروزی ما، روز لبخند تمامی آنهایی است که در این راه جان بر سر پیمان گذاشتند...
«نجات دهنده در راه است»
امسال هفتمین سال است که در کنارش نیستم. سه سال و نیمه بود که مرا از او جدا کردند. خیلی دلم میخواست لحظه جراحی و دوره نقاهت کنارش باشم،
برای همین درخواست مرخصی دادم. پیش از این در سال۹۰ زمانی که میخواست به کلاس اول برود درخواست مرخصی داده بودم که موافقت نشد. حتی خواستم چند ساعتی مرا تحتالحفظ با دستبند، روز اول مهر به مدرسهاش ببرند تا روز اول مدرسه در کنارش باشم. آن را هم قبول نکردند و اینک، اینک بعد از سالها و در این زمان که سارا قرار است عمل جراحی کند مجدد با مرخصی من مخالفت شد.
البته شرمندهام و احساس شرم میکنم در جایی که خواهران و برادران عزیزم بهخاطر آزادی خلق در زنجیرشان و برای رسیدن به هدف والایی که باورش دارند فرزندان خود را ترک کردهاند و هیچ لحظهیی از لحظات زیبای رشد و بزرگشدن کودکان خود را ندیدهاند و چه بسیار از آنها که حتی بدون دیدن چهرة زیبای کودکان خود شهید شدند من به فکر این هستم در کنار سارا باشم.
این دلنوشتة من دلتنگیم نسبت به سارا نیست، چرا که سارا پدری چون حسن دارد و خواهرانی همچون پگاه و زهراکه مادری را برایش تمام کردهاند، در کنارش دارد.
اینها را مینویسم تا گوشهیی از ظلمی که بر ما میرود را تصویر کنم. آری راه همان است و ظلمت و تاریکی همان.
در این افکار بودم که یار بهاران بر من فرود آمد.
نزدیکترین خاطرهام خاطره سالها پیش است. غروب تابستان سال۶۷. هرگز یادم نمیرود غروب مردادماه سال۶۷. غروبی گرم و دلگیر، هنگام اذان مغرب، زمانی که بانگ اذان از گلدستههای مسجد محلة هاشمآباد بلند شد.
من و مهناز که طبق معمول خسته از بازی کودکانه به خانه آمدیم ناگهان با چهرة گریان و اشکهای مادر روبهرو شدیم. برایمان تعجبآور بود زیرا که پیش از این جز چهرة بشاش و صورتی شاد و خندان چیزی از مادر بهیاد نداشتم. در همین حین بود که مادر درحالیکه قطرات اشکهایش به پهنای چهرة خستهاش چونان مروارید غلتان سرازیر میشد با صدای بغضگرفتهاش و آن گویش آذریاش شروع کرد به بازگوکردن آنچه اتفاق افتاده بود و اینجا بود که تازه متوجه شدم چه اتفاقی رخ داده که مادر را اینچنین دگرگون کرده.
بله، این بار نوبت رقیه بود که جاودانه شود و مادر تنها نامی که بر زبان میآورد نام رقیه بود که میگفت رقیه جان! مادر! من بعد از این با مهنازت چه کنم؟ به مهنازت چه بگویم؟!
بعد از ساعتی تازه متوجه شدم که نام عبدی هم جزو جاودانههای۶۷ است.
خبر شهادت رقیه و عبدی را که از شهدای مردادماه سال۶۷ بودند را همزمان در آن روز در سالن ملاقات به مادر و آقاجون داده بودند.
پیش از آن علیرضا در شهریور سال۶۰ و غلامرضا در آبانماه سال۶۴ جاودانه شده بودند.
ولی مادر بیش از هر کدام از آن سه پسر شهیدش، شهادت رقیه برایش دشوار بود، چرا که رقیه یک دختر کوچک داشت. مهناز دختر رقیه در لحظه دستگیری رقیه 3ساله بود یعنی تقریبا همسن و سال سارای من.
بله راه همان است و در راه ماندن همان، نجاتدهنده در راه است.
مریم اکبری منفرد
شهریور ۹۵
اوین
0 نظرات:
ارسال یک نظر