خلاصهای از نامه دردناک و جگرسوز مریم طالقانی (مادر مجاهد شهید مسعود علایی خستو)
خدا میداند یک لحظه قیافه پر از درد و رنج، ولی خندان، چشمانی که از ضعف فروغی نداشت، ولی پر از نور ایمان و اعتقاد بود، قد رشید و شانههای پهن و سربلندش از جلوی چشمانم دور نمیشود. هر وقت میدیدمش و احوالش را میپرسیدم با تمام رنجهای جسمانی میگفت: ”شما خوب باشید ما خوبیم، شما خوب باشید ما خوبیم...“ ... همیشه آرزوی آمدنش را داشتم، آرزوی محالی... دلم میخواست اگر برای چند صباحی هم شده بیاید و برایم از این چند سال درد دل کند و منهم جسم رنجورش را مرهمی بگذارم و بعد در انتخاب راه آزاد بود و میتوانست هرکاری دلش میخواست بکند و به هرکجا که دلش میخواست برود... آرزو داشتم برای آمدنش جشن بگیرم.
دلم میخواست جشن آمدنش را در فضای باز و بیدر و پیکر بگیرم تا بچهام که دلش از این چند سال در و دیوار گرفته بود... میخواستم با ماشینهای گلزده به استقبالش بروم... شبها تا صبح در خلوت گریه میکنم، مثل آن چند ماه که ازش خبر نداشتم. هرشب با خدا حرف میزدم و گریه میکردم و میگفتم خدایا به پاکیشان و به معصومیتشان رحم کن. نمیدانم شاید خدا هم واقعاً رحم کرد و از تمام رنجها نجاتش داد. هر وقت تابستان شروع میشد تمام غمهای دنیا بر دلم سنگینی میکرد که چطور زندگی را میگذراند... احساس میکنم او راحت شد، ولی من تا آخر عمر باید در غم او بسوزم و بسازم... با آن سن کم، یک ابرمرد و یک آزادمرد بود. با آن قیافه رنجدیده و تکیده همیشه خندان بود. چند بار طی سالیان توانستم در آغوشش بگیرم.
بدنی پر از حرارت، با آن کمبودها، محکم و استوار، ولی از داخل بدنش از ضعف میلرزید... نمیدانم از چه بنویسم. از خصوصیات اخلاقیاش یا از قد بلند و رشید و شانههای پهن و سربلند و سینه ستبرش... مگر من میتوانم مسعود را فراموش کنم.
مگر مسعود فراموش شدنی هست...
تنها چیزی که باعث امید من میشود این است که زنده بمانم و خیلی چیزها را ببینم... هر روز با او حرف میزنم...
خدا میداند یک لحظه قیافه پر از درد و رنج، ولی خندان، چشمانی که از ضعف فروغی نداشت، ولی پر از نور ایمان و اعتقاد بود، قد رشید و شانههای پهن و سربلندش از جلوی چشمانم دور نمیشود. هر وقت میدیدمش و احوالش را میپرسیدم با تمام رنجهای جسمانی میگفت: ”شما خوب باشید ما خوبیم، شما خوب باشید ما خوبیم...“ ... همیشه آرزوی آمدنش را داشتم، آرزوی محالی... دلم میخواست اگر برای چند صباحی هم شده بیاید و برایم از این چند سال درد دل کند و منهم جسم رنجورش را مرهمی بگذارم و بعد در انتخاب راه آزاد بود و میتوانست هرکاری دلش میخواست بکند و به هرکجا که دلش میخواست برود... آرزو داشتم برای آمدنش جشن بگیرم.
دلم میخواست جشن آمدنش را در فضای باز و بیدر و پیکر بگیرم تا بچهام که دلش از این چند سال در و دیوار گرفته بود... میخواستم با ماشینهای گلزده به استقبالش بروم... شبها تا صبح در خلوت گریه میکنم، مثل آن چند ماه که ازش خبر نداشتم. هرشب با خدا حرف میزدم و گریه میکردم و میگفتم خدایا به پاکیشان و به معصومیتشان رحم کن. نمیدانم شاید خدا هم واقعاً رحم کرد و از تمام رنجها نجاتش داد. هر وقت تابستان شروع میشد تمام غمهای دنیا بر دلم سنگینی میکرد که چطور زندگی را میگذراند... احساس میکنم او راحت شد، ولی من تا آخر عمر باید در غم او بسوزم و بسازم... با آن سن کم، یک ابرمرد و یک آزادمرد بود. با آن قیافه رنجدیده و تکیده همیشه خندان بود. چند بار طی سالیان توانستم در آغوشش بگیرم.
بدنی پر از حرارت، با آن کمبودها، محکم و استوار، ولی از داخل بدنش از ضعف میلرزید... نمیدانم از چه بنویسم. از خصوصیات اخلاقیاش یا از قد بلند و رشید و شانههای پهن و سربلند و سینه ستبرش... مگر من میتوانم مسعود را فراموش کنم.
مگر مسعود فراموش شدنی هست...
تنها چیزی که باعث امید من میشود این است که زنده بمانم و خیلی چیزها را ببینم... هر روز با او حرف میزنم...
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر