اعظم عطارزاده اهل بروجرد ۲۷ ساله بود که در جریان قتلعام زندانیان سیاسی در سال۶۷ در زندان اوین بهشهادت رسید.
برگرفته از نوشته همبندیان مختلف این شهید:
کارمند مرکز فرهنگی و تربیتی بود و امیدوار بود که بعد از انقلاب در شکوفایی فرهنگ غنی ایران زمین و انتقال آن به کودکان ایران زمین نقش داشته باشد اما خیلی زود فهمید که این آرزو در حکومت مطلقه آخوند که انقلاب مردم ایران را ربوده به جایی نخواهد رسید.
به آرزویش خیانت شده بود. امیدش لگدمال شده و معلوم نبود افکار زیبایش تا چه زمانی باید در اسارت ارتجاع پرپر شود. اما اعظم ناامید نشد. او امید را در سازمان مجاهدین یافت و به سرعت با هواداری از این سازمان دوباره از نو آغاز کرد.
سلول انفرادی اعظم (شهربانو) در سال۶۶ در زندان گوهردشت کنار سلول من بود. با وجودیکه همسایه بودیم. آنقدر سرزنده بود که من تا آخرین روز انفرادی نفهمیدم که او در سلول تنها است. صبحها همدیگر را برای نماز با مورس بیدار میکردیم. بعد ورزش میکردیم و اخبار را میگرفتیم و به سلولهای دیگر میدادیم. گاهی هم ساعتها در مورد موضوعات مختلف اجتماعی و سیاسی و سازمانی آن هم از طریق مورس با هم بحث میکردیم. روزی که مرا صدا زدند تا از انفرادی به بند عمومی منتقل کنند دلم خیلی گرفت. رابطهای که ماهها از طریق مورس با همسایهام داشتم قطع میشد. مثل این بود که دارند مرا تبعید میکنند. اما وقتی بیرونم آوردند دیدم یکنفر دیگر را هم خارج کردند، تک زندانی سلول بغلی، همان که ماهها همدم همه تنهاییهایم در سلول انفرادی بود. با دیدنش رضایت و آرامشی در قلبم حس کردم که در تاریکی زندان، گوهری بود گرانبها.
روی ستون فقرات اعظم یک غده بزرگ وجود داشت که اگر ضربهای میخورد باعث فلج شدنش میشد و از همین بابت درد شدیدی را تحمل میکرد اما همیشه از پر تحرکترین بچهها بهحساب میآمد. از پایههای ثابت برپایی سالگردها و مراسم بود و بههر قیمت و با بهکاربردن خلاقیتهای ساده در شرایط سخت زندان به درست کردن شیرینی و کیک میپرداخت.
اعظم دارای افکاری عمیق و دقیق بود که او را در جمع متمایز میکرد. وقتی در رابطه با هر مشکل و موضوعی میخواستیم موضعمان را مشخص کنیم مواضع او همیشه بسیار روشن و تیز بود. او بیشتر مدت اسارتش را در سلولهای انفرادی بهسر برد. یکروز میخواستند او را از اتاق دربسته به بند عمومی ببرند. تحلیلش این بود که مزدوران میخواهند او را تحت فشار قرار دهند تا از او مصاحبه بگیرند. بنابراین با آمدن به بند عمومی مخالفت میکرد. آنروز پاسداران با وجودیکه از بیماریاش مطلع بودند بهشدت با ضربههای مشت و لگد به جانش افتادند. ناجوانمردانه سعی میکردند ضرباتشان را به پشت او بزنند. او هم فقط تمام توانش را بهکار برد تا پشتش را مستمراً به دیوار نگه دارد و نگذارد آسیب جدی به او برسانند. مزدوران هر چه او را زدند به نتیجه نرسیدند و نهایتاً او را کنار راهرو نگه داشتند تا تکلیف را از مسئول زندان «حسین زاده» سوال کنند. نهایتاً دوباره او را به همان اتاق دربسته بردند تا یکی دو ماه در انتظار اعدام بماند.
آنطوری که خواهرش نقل میکرد، محکومیت او در تاریخ ۱۷شهریور۶۷ تمام میشد و خانواده او در تدارک آزادیاش بودند. اما یک روز از زندان اوین به یکی از اعضای خانواده اعظم تلفن زده شد و گفتند به زندان بیایید. در زندان، یک بسته بهعنوان وسایل اعظم به او دادند و گفتند او را اعدام کردهایم و دیگر سراغ او نیایید. هیچ خبر دیگری مبنی بر نحوه اعدام و محل دفن و... نگفتند.
این خانواده همچنان در ناباوری از شهادت فرزندشان هستند.
برگرفته از نوشته همبندیان مختلف این شهید:
کارمند مرکز فرهنگی و تربیتی بود و امیدوار بود که بعد از انقلاب در شکوفایی فرهنگ غنی ایران زمین و انتقال آن به کودکان ایران زمین نقش داشته باشد اما خیلی زود فهمید که این آرزو در حکومت مطلقه آخوند که انقلاب مردم ایران را ربوده به جایی نخواهد رسید.
به آرزویش خیانت شده بود. امیدش لگدمال شده و معلوم نبود افکار زیبایش تا چه زمانی باید در اسارت ارتجاع پرپر شود. اما اعظم ناامید نشد. او امید را در سازمان مجاهدین یافت و به سرعت با هواداری از این سازمان دوباره از نو آغاز کرد.
سلول انفرادی اعظم (شهربانو) در سال۶۶ در زندان گوهردشت کنار سلول من بود. با وجودیکه همسایه بودیم. آنقدر سرزنده بود که من تا آخرین روز انفرادی نفهمیدم که او در سلول تنها است. صبحها همدیگر را برای نماز با مورس بیدار میکردیم. بعد ورزش میکردیم و اخبار را میگرفتیم و به سلولهای دیگر میدادیم. گاهی هم ساعتها در مورد موضوعات مختلف اجتماعی و سیاسی و سازمانی آن هم از طریق مورس با هم بحث میکردیم. روزی که مرا صدا زدند تا از انفرادی به بند عمومی منتقل کنند دلم خیلی گرفت. رابطهای که ماهها از طریق مورس با همسایهام داشتم قطع میشد. مثل این بود که دارند مرا تبعید میکنند. اما وقتی بیرونم آوردند دیدم یکنفر دیگر را هم خارج کردند، تک زندانی سلول بغلی، همان که ماهها همدم همه تنهاییهایم در سلول انفرادی بود. با دیدنش رضایت و آرامشی در قلبم حس کردم که در تاریکی زندان، گوهری بود گرانبها.
روی ستون فقرات اعظم یک غده بزرگ وجود داشت که اگر ضربهای میخورد باعث فلج شدنش میشد و از همین بابت درد شدیدی را تحمل میکرد اما همیشه از پر تحرکترین بچهها بهحساب میآمد. از پایههای ثابت برپایی سالگردها و مراسم بود و بههر قیمت و با بهکاربردن خلاقیتهای ساده در شرایط سخت زندان به درست کردن شیرینی و کیک میپرداخت.
اعظم دارای افکاری عمیق و دقیق بود که او را در جمع متمایز میکرد. وقتی در رابطه با هر مشکل و موضوعی میخواستیم موضعمان را مشخص کنیم مواضع او همیشه بسیار روشن و تیز بود. او بیشتر مدت اسارتش را در سلولهای انفرادی بهسر برد. یکروز میخواستند او را از اتاق دربسته به بند عمومی ببرند. تحلیلش این بود که مزدوران میخواهند او را تحت فشار قرار دهند تا از او مصاحبه بگیرند. بنابراین با آمدن به بند عمومی مخالفت میکرد. آنروز پاسداران با وجودیکه از بیماریاش مطلع بودند بهشدت با ضربههای مشت و لگد به جانش افتادند. ناجوانمردانه سعی میکردند ضرباتشان را به پشت او بزنند. او هم فقط تمام توانش را بهکار برد تا پشتش را مستمراً به دیوار نگه دارد و نگذارد آسیب جدی به او برسانند. مزدوران هر چه او را زدند به نتیجه نرسیدند و نهایتاً او را کنار راهرو نگه داشتند تا تکلیف را از مسئول زندان «حسین زاده» سوال کنند. نهایتاً دوباره او را به همان اتاق دربسته بردند تا یکی دو ماه در انتظار اعدام بماند.
آنطوری که خواهرش نقل میکرد، محکومیت او در تاریخ ۱۷شهریور۶۷ تمام میشد و خانواده او در تدارک آزادیاش بودند. اما یک روز از زندان اوین به یکی از اعضای خانواده اعظم تلفن زده شد و گفتند به زندان بیایید. در زندان، یک بسته بهعنوان وسایل اعظم به او دادند و گفتند او را اعدام کردهایم و دیگر سراغ او نیایید. هیچ خبر دیگری مبنی بر نحوه اعدام و محل دفن و... نگفتند.
این خانواده همچنان در ناباوری از شهادت فرزندشان هستند.
0 نظرات:
ارسال یک نظر