زندگینامه شقایق چیست؟
رایت خون بهدوش وقت سحر
نغمهیی عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق
بهكف باد و هرچه باداباد
مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست شهریور۱۳۴۳ در آستارا در یک خانواده اهل رشت به دنیا آمد. بیماری طولانی و عمل جراحی در پنج سالگی باعث شد که از همان طفولیت با سختیهای زندگی آشنا شود. بهرغم همه مشکلات، احمد کودکی بسیار حساس، باهوش، با استعداد، خلاق، خوشسخن بود.
پس از پایان تحصیلات ابتدایی و راهنمایی، احمد به علت علاقه و استعداد در کارهای فنی و الکترونیک، در رشته الکترونیک هنرستان صنعتی رشت ثبت نام کرد. ورود به هنرستان همزمان با انقلاب ضدسلطنتی، احمد ۱۳ساله را با مبارزه و فعالیت سیاسی آشنا میکند. از این پس او در تمامی حرکتهای اعتراضی و تظاهرات علیه شاه فعال است. پس از پیروزی انقلاب احمد که دیگر شوق مبارزه در دلش شعلهور شده بود از پای نمینشیند. ابتدا در انجمن اسلامی هنرستان به فعالیت میپردازد. اما به سرعت با پی بردن به ماهیت خمینی از انجمن اسلامی خارج میشود و به جنبش ملی مجاهدین در رشت میپیوندد. از این پس دیگر احمد سراز پا نمیشناسد و در کسوت یک میلیشیای مجاهد خلق با عشق مسعود به میدان میشتابد.
احمد که آن هنگام میلیشیایی ۱۵ساله بود بهخاطر فعالیتهایش علیه رژیم برای فالانژها و پاسداران چهره شناخته شدهیی بود. او بارها و بارها مورد اذیت و آزار مزدوران رژیم قرار گرفت.
در یادداشتهای یکی از هنرجویان هنرستان صنعتی رشت که آن زمان با مجاهد شهید احمد رئوف بشری دوست همکلاس بود، آمده است: «فرشید اباذری سردسته فالانژهای رشت در بهار۵۹ با گروهی از اراذل و اوباش به هنرستان صنعتی رشت حمله کرد و ۱۳تن از دانشآموزان هوادار مجاهدین را در مقابل چشم همه و از جمله مدیر و دبیران هنرستان ربوده و به نقطه نامعلومی منتقل کرد. فرشید اباذری و دار و دستهاش دستگیرشدگان را به مسجد باقرآباد که پاتوق فالانژهای وحشی رشت بود منتقل و تا نیمههای شب آنان را شکنجه کرده و روز بعد پیکر نیمه جان آنها را در یکی از خیابانهای رشت رها کردند. مجاهد شهید احمد رئوف یکی از آنها بود. روز شنبه که بچهها به مدرسه برگشتند احمد جسورانه به افشاگری پرداخت. او در جمع مدیر هنرستان و دیگرانی که جویای قضیه بودند با بالا زدن پیراهنش آثار ضربوشتم و شکنجهها را نشان داد. با میله آهنی به سرش کوبیده بودند و در جای جای بدنش آثار کبودی و زخمها و شیارهایی که فالانژها با چاقو ایجاد کرده بودند، پیدا بود. از دیدن این صحنهها اشک در چشم همه حلقه زده بود و از این همه وحشیگری، آنهم در حق یک نوجوان ۱۵ساله که از نظر فیزیکی هم کوچکتر از سنش نشان میداد بهشدت متأثر شده بودند.
مادر احمد که تمام روز پنجشنبه را در جستجوی فرزندش به زندانها و ارگانهای مختلف رژیم مراجعه کرده و نتیجهیی نگرفته بود میگفت: عصر جمعه بود که زنگ در به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم احمد که رمق ایستادن نداشت و به در تکیه داده بود به آغوشم افتاد. او را کشان کشان به داخل خانه آوردم. دراز کشید. قطره اشکی در گوشه چشمهایش جمع شده بود. گفت «تمام مدت که میزدند فقط اسمم را میخواستند با اینکه میدانستم اسمم را میدانند اما نگفتم میخواستم آبدیده شدن پولاد را امتحان کنم».
او علاوه بر فعالیتهای شبانهروزی و چنگ در چنگ شدن با فالانژها و پاسداران به آمادهسازی جسمی و روحی خود برای شرایط سختتر و به قول خودش مقاومت در زیر شکنجههای وحشیانهتر میپردازد. در همین راستا احمد با سختکوشی و تلاشی چشمگیر در نزد یکی از دوستانش که مربی کاراته بود، کاراته و فنون رزمی میآموزد.
در تظاهرات و درگیریهایی خیابانی ۳۰خرداد در رشت فعالانه شرکت میکند. در جریان این درگیریها احمد و اعضای تیمش موتور مزدوران سپاه را به آتش میکشند و فالانژهای مزدور را گوشمالی میدهند. پس از ۳۰خرداد و ورود سازمان به فاز نظامی، احمد نیز به زندگی مخفی روی میآورد. او در این دوران با استفاده از استعداد و توانایی فنی خود پشتیبانی تیمهای عملیاتی را برعهده میگیرد. به علت ضربات و دستگیریهای گسترده اولین ماههای فاز نظامی در شهریور۶۰ ارتباط احمد برای مدتی کوتاه قطع میشود. در همین دوران او شبهای زیادی را در یک ساختمان نیمه تمام بدون سقف، به صبح میرساند.
در شهریور۱۳۶۰علاوه بر قطع ارتباط و مشکلات زندگی مخفی، دستگیری خواهر و بیماری سرطان مادرش از جمله مشکلاتی است که در آن روزها احمد با آن روبهروست.
احمد با تلاش و پیگیری مستمر موفق میشود دوباره به تشکیلات مجاهدین در رشت وصل شود. پس از وصل، مسئولیت احمد راه اندازی پایگاه و مسئولیت یک تیم عملیاتی است. او در این دوران خانهیی را در یکی از محلات رشت کرایه میکند. مادر نیز که بتازگی از بیمارستان مرخص شده بود، مسئولیت عادیسازی، پشتیبانی و خرید مواد مورد نیاز را به عهده میگیرد. این تیم به چند عمل موفق از جمله مصادره انقلابی صندوق یکی از انجمنهای بهاصطلاح اسلامی رشت اقدام میکند.
در اوایل اردیبهشت۱۳۶۱ احمد در تهاجم پاسداران به خانهاش دستگیر میشود. در جریان بازجویی از اعضای تیم، لو رفتن مسئولیت احمد که بهرغم سن کم، مسئولیت سایرین را برعهده داشته، موجب تعجب و حیرت بازجویان و شکنجهگران میگردد. دژخیمان از اعمال ضدانسانیترین شکنجهها در حق این فرمانده جوان مجاهد فروگذار نمیکنند. اما احمد که خود را از پیش برای چنین روزهایی آماده کرده بود بازجوییها و شکنجهها را سرفرازانه پشت سر میگذارد و پس از مدتی به زندان باشگاه افسران رشت منتقل میشود.
اما حادثهیی دیگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شکنجه باز میگرداند. در گزارشی بهنقل از مادرش آمده است: «پس از مدتها پیگیری و اعتراض در بیدادگاه رژیم موفق به ملاقات با فرزندم شدم. حاکم ضدشرع در پاسخ به اعتراض من که چرا این طفل صغیر را دستگیر کردهاید با وقاحت گفته بود: کدام طفل صغیر، فرمانده میلیشیاست. مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جای آنها هم باید تعزیر شود!
مادر احمد میگوید: اما احمد انگار نه انگار که آن بازجوییهای سخت را گذرانده بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگیری از بیرون بود. وقتی خبر فرار خواهرش از زندان باشگاه افسران را به او دادم از خوشحالی در پوست نمیگنجید. مرتب میگفت خدا را شکر. خدا را شکر. بگو بهش افتخار میکنم! احمد آنقدر خوشحال بود که میترسیدم پاسداران متوجه شوند. هفته بعد که برای ملاقات به زندان رفتم احمد ممنوعالملاقات بود و دوباره برای بازجویی به زندان سپاه منتقل شده بود. این بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود. چند ماه بعد که دوباره او را دیدم و راجع به بازجویی و محاکمه مجدد پرسیدم، خندید و گفت: «چیزی نبود. بیشتر از اینها میارزید. هر چه میزدند بیشتر مطمئن میشدم که دروغ میگویند و نتوانستهاند دوباره دستگیرش کنند و بهخاطر همین اینطوری هار شدهاند».
سرانجام پس از چند دوره بازجویی و شکنجه، احمد به پنج سال زندان محکوم میشود و به زندان باشگاه افسران رشت منتقل میگردد. مشخص شدن حکم و انتقال به بند جدید با روحیه پویا و پرتحرک احمد، که سرشار از عشق به مجاهدین و بودن با آنها بود، سازگاری نداشت. او طرح فرار را در ذهن میپروراند و در اولین ملاقات با مادر مجاهدش قصدش ر ا با او در میان میگذارد. مادر علاوه بر وصل ارتباط او با تشکیلات بیرون زندان تلاش میکند با جاسازی، الزامات مورد نیازش را تهیه کند. اما در این فاصله دژخیم نیز بیکار ننشسته است. مزدوران خمینی که از مقاومت زندانیان مجاهد رشت به ستوه آمده بودند در یک تصمیم جنایتکارانه در تاریخ ۲۲اسفند ۱۳۶۱، زندان باشگاه افسران رشت را به آتش میکشند. شب حادثه پاسداران بهسوی زندانیان سیاسی که در حال فرار از محاصره آتش بودند، تیراندازی کردند و در نتیجه آن ۷زندانی سیاسی هوادار مجاهدین کاملاً در آتش سوختند و جزغاله شدند. در گزارشی آمده است: «مادر احمد که خود را بلافاصله به محل حادثه رسانده بود، میگفت در آنشب شوم همه خانوادهها پشت در زندان جمع شده بودند و با چشمانی اشکبار از مزدوران میخواستند که درها را باز کنند و نگذارند فرزندانشان زندهزنده در آتش بسوزند. احمد نیز در حالیکه بیهوش شده بود، توسط یکی از همرزمانش از میان شعلهها بیرون کشیده شد و موقتاً نجات پیدا کرد».
در گزارش دیگری از زندان رشت آمده است: «چند ماه پس از به آتش کشیدن زندان رشت، در خرداد ۱۳۶۲دژخیم محسن خداوردی، دادستان رشت، بهخاطر اینکه نمیتوانست مقاومت داخل زندانهای رشت را بشکند تصمیم گرفت حدود ۴۰تن از زندانیان مقاوم رشت را تبعید کند. مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست نیز یکی از همین زندانیان بود. رژیم زندانیان تبعیدی را ابتدا از زندان رشت به اوین و سپس به گوهردشت کرج برد. آنها ابتدا دو هفته در اتاقهای دربسته بودند. سپس صبحی، رئیس زندان و داوود لشکری، از دژخیمان گوهردشت پس از رجزخوانیهای مفصل و تهدیدهای فراوان آنها را به بند ۱۸فرستاد. بند ۱۸به زندانیان تبعیدی از شهرستانها اختصاص داشت. اما این انتقال و تبعید اثری در روحیه این زندانیان مقاوم نداشت و آنها همچنان روحیه انقلابی و مناسبات تشکیلاتی خود را حفظ کردند».
یکی از همبندان مجاهد شهید احمد رئوف که در آن سالها در زندان گوهردشت اسیر بود درباره او نوشته است: «احمد بهرغم سن کمی که داشت، از درک و فهم عمیقی برخوردار بود. روی گشاده و گوش باز در برخورد با مسئول و جمع مجاهدین، دقت و جدیت در کار و مسئولیت از ویژگیهای بارز او بود. احمد با هر مسئولیتی که به او سپرده میشد بسیار جدی برخورد میکرد. مدتی مسئولیت آرایشگاه را به او سپردند. با اینکه آرایشگری نمیدانست خیلی سریع یاد گرفت و کارها را سریع پیش میبرد. مدتی نیز مسئول گوش دادن به صدای مجاهد بود. احمد از مطالب رادیو نهایت استفاده را میكرد. بسیار دقیق به اخبار و گفتار گوش میکرد و متن آن را بهصورت مکتوب در اختیار دیگران قرار میداد. در کارهای جمعی، از کارهای دستی و هنری گرفته تا مناسبتهای مختلفی که در زندان برگزار میکردیم، برخوردی فعال و مسأله حل کن داشت».
دژخیمان که دیدند احمد تسلیم نمیشود و در زندان نیز از فعالیت دست نمیکشد، درصدد نوع جدید و دردناکتری از شکنجه برای احمد برمیآیند. پاسداران تصمیم میگیرند اینبار او را بهصورت تنبیهی به بندی منتقل کنند که تعدادی از خائنان پیوسته او را زیر کنترل دارند، اما احمد دلیر نه تنها تسلیم شرایط نمیشود بلکه از کوچکترین روزنهیی در جهت مقاومت استفاده میکند.
در گزارش دیگری از زندان گوهردشت در مورد مقاومت سرسختانه احمد برای جلوگیری از انتقال به سلول خائنان آمده است: «یکبار در سال ۱۳۶۳ پاسدار محمود، سرشیفت پاسداران میخواست مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست را به اتاقی که خائنان و توابین بودند انتقال دهند اما آنچنان مقاومتی کرد که از انتقالش پشیمان شدند. احمد با وجود این که سنش نسبت به بچههای دیگر کمتر بود اما خیلی با انگیزه، تیز و باهوش و از چهرههای محبوب زندان بود».
تابستان ۱۳۶۳اما احمد ابتلای دیگری در پیش دارد. فوت مادر مجاهدش. او خود در نامهیی درباره آن روزها نوشته بود: «از دست دادن مادر که یار سختترین سالهایم بود، در زندان بر من بسی گران آمد»
در گزارشی درباره مجاهد شهید احمد رئوف میخوانیم: «احمد دلیر روحیهاش فوقالعاده بالا بود. با لبخندی همیشگی بر لبانش. به سازمان و آرمانهایش عشق میورزید. به شعر و سرودهای سازمان بسیار علاقه داشت. خودش میگفت از بین سرودها بیشتر از همه سرود قسم و بعد سرود شهادت را دوست دارم. ترانه ـ سرود بخوان ای همسفر با من به یاد صبح آزادی را هم زیاد میخواند. خودش هم خوش قریحه بود و ذوق شاعری داشت. در زندان ترانه ـ سرودهایی به زبان محلی (گیلکی) تنظیم کرده و برایمان میخواند. ترجمه یکی از ترانهها این بود:
ایران غرق بلاست، پر از صداست
در این شبهای ما، همه جا خون خداست.
آفتاب فردا از رگبارها و آتش سلاح تو طلوع میکند
باید برخاست، باید برخاست
نباید نشست، نباید نشست
باید با خون عهد و پیمان بست
سال ۱۳۶۴نسیم انقلاب ایدئولوژیک کویر ظلمت خمینی را پیمود و از میلهها گذر کرد و پیام و سلام مسعود و مریم را به قهرمانان در زنجیر رساند.
در گزارشی میخوانیم: « انقلاب ایدئولوژیک تاثیر شگرفی روی بچهها بهخصوص احمد گذاشته بود. آن موقع جمع بچههای رشت در گوهردشت به میزان درکی که از انقلاب ایدئولوژیک داشتند، انقلاب کردند و احمد از بچههای انقلاب کرده بود که خیلی هم برای جمع مسأله حل کن بود و انرژی آزاد میکرد. انقلاب ایدئولوژیک انگیزههای احمد را صیقلزدهتر و او را محکم و استوارتر کرده بود. جمع ما شاهد تغییرات احمد بود. او همیشه در جمع عشق و علاقهاش را نسبت به مسعود و مریم بیان میکرد و از آنها انگیزه میگرفت.»
شور و شیدایی احمد در برابر رهبران عقیدتیش در مقاومت هر چه بیشتر در مقابل دژخیمان تبلور مییابد. مجاهد شهید احمد رئوف در ماه رمضان سال 64به همراه دیگر مجاهدان در اعتراض به تقسیم غذا توسط توابین دست به اعتصابغذا میزند. پاسداران به داخل بند ریخته و افراد را تک به تک شناسایی و به بیرون بند برده و پس از ضربوشتم و شکنجههای وحشیانه آنها را به انفرادی میفرستند.
در گزارشی بهنقل از خانوادهاش آمده است: «پس از مدتها به من ملاقات کوتاهی دادند. احمد که آثار ضربوشتم و شکنجهها از ظاهرش پیدا بود، خیلی سریع ماجرا را برایم شرح داد و گفت که در ماه رمضان با دهن روزه چطور به جانشان افتادند. احمد از من خواست خبر این اعتصاب قهرمانانه را به سازمان برسانم».
در گزارش دیگری از زندان گوهردشت میخوانیم: «سال ۶۵ به مرور کسانی که حکمشان در حال اتمام بود را به زندان شهرشان بازمیگرداندند. احمد موقع خداحافظی از زحمات جمع قدردانی کرد و گفت: در این سالها شما من را مثل بچه تر و خشک کردهاید و بزرگ شدهام. امیدوارم قدرش را بدانم و هر چه سریعتر به سازمان بپیوندم».
مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست در زمستان ۱۳۶۶ پس از گذراندن بیش از پنج سال در سیاهچالهای دژخیم آزاد شد.
خواهر مجاهدش در گزارشی در این باره نوشته است: «اسفند۶۶پس از سالها نامهیی از احمد دریافت کردم. سراسر نامه شور و عشق به سازمان و آرزوی وصل دوباره بود. پیش ا ز آن همبندی هایش از مقاومت و روحیه بالایش برایم قصهها گفته بودند. اما من بهتر از همه میشناختمش. تا مغز استخوان عاشق برادر مسعود بود. فقط همین. یک پرستوی عاشق. می گفت ما چه نسل خوش شانسی هستیم. در دورانی زندگی میکنیم که میتوانیم در رکاب برادر مسعود بجنگیم. احمد در اولین نامهاش نوشته بود: اگر بخواهم از آنچه در این سالها بر من گذشته برایت بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. پس شرح این هجران و این خون جگر ـ این زمان بگذار تا وقت دگر»
در گزارشی بهنقل از یکی از نزدیکانش آمده است: «احمد عجله داشت. بی قرار بود. گویی بیرون زندان هم برایش زندان بود. نمی توانست دوری از سازمان را تحمل کند. در مقابل توصیههای ما که کمی صبر کن ببینیم چه میشود ، لبخندی میزد و سکوت میکرد و مرتب در فکر رفتن بود». در آن روزها در نامه دیگری به خواهر مجاهدش نوشته بود: «هر لحظه به خودم میگویم من اینجا چهکار میکنم؟ جای من اینجا نیست!»
در گزارش دیگری آمده است: «احمد قبل از حرکت برای خروج از کشور به سراغ یکی از زندانیان آزاد شده میرود و از او میخواهد که با هم به ارتش آزادی بپیوندند اما دوستش گفته بود عجله نکن فرصت داریم اما احمد که بهخاطر عشق بیپایانش به سازمان و رهبری نمیتوانست صبر کند به سوی ارتش آزادی پر میکشد».
در بهار ۱۳۶۷ احمد دلیر به قصد پیوستن به ارتش آزادی از رشت خارج میشود. اما او که در تور اطلاعات دشمن بود، در نیمه راه دوباره دستگیر و راهی شکنجهگاه میشود. کسی از تاریخ دقیق و چگونگی دستگیری مجدد احمد اطلاعی ندارد.
خواهر مجاهدش در گزارشی نوشته است: «قرار شد نرسیدن احمد به ارتش آزادی را به خانوادهام اطلاع بدهم. به پدرم زنگ زدم و سراغ احمد را گرفتم. با تعجب گفت: مگر پیش تو نیست؟ از همه ما خداحافظی کرد که بیاید پیش تو! اگر پیش تو نیست پس؟!
پدر حدسش درست بود. بعد از آن راه افتاد زندان به زندان به جستجوی احمد. اما هر چه گشتند کمتر یافتند. نه نامی، نه نشانی، نه گوری… احمد ستارهیی در کهکشان ۳۰هزار مجاهد سربهدار شده بود…»
مجاهد شهید احمد رئوف بشریدوست در جریان قتلعام زندانیان مجاهد در مرداد ۱۳۶۷بهشهادت رسید. سال ۷۰ مزدوران وزارت اطلاعات به پدر مجاهد شهید احمد رئوف گفتند که او را در زندان ارومیه اعدام کردهایم اما حتی از گفتن محل دفن او به خانوادهاش دریغ کردند.
آری احمد دلیر همانگونه که خود در ترانههایش سروده بود، پس از آزادی دمی ننشست، برخاست و بر عهد و پیمانی که برای پیوستن به ارتش آزادی بسته بود وفا کرد، تا آفتاب فردا از عزم و رزم مجاهدان طلوع کند.
یادش گرامی و نامش زیب پرچم شیر و خورشید نشان ایران باد.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
https://t.me/shahidanAzadai96
0 نظرات:
ارسال یک نظر