محل تولد: تهران
سن: ۲۵
تحصیلات: متوسطه
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷
فرازهایي از زندگي مجاهد شهيد احمد سيديان
احمد، كوچكترين فرزند خانواده اش بود. سال 42 در خيابون هاشمي در غرب تهران به دنيا اومد و توي همون منطقه بزرگ شد. مادرش از بين فرزندانش به احمد علاقة خاصي داشت. توي فاميل و اهل محل هم همه او رو دوست داشتن. بعد از انقلاب57 موقعيكه دبيرستان ميرفت از طريق يكي از اقوامش مجاهد شهيد مجيد نظري، با مجاهدين آشنا شد، بعد از اون درس رو رها كرد و رفت توي ارتش استخدام شد. درجه دار لشكر23 نيروي ويژة هوابرد!… اما عمر زندگي نظامي او زياد طول نكشيد و از ارتش اخراج شد…
دایی شهید: اون روز اول آذر بود كه خبر تكون دهندة رفتن هميشگي عزيزي از ميون خانواده، خاطرات ساليان گذشته رو در من زنده كرد و ذهن من رو با خودش بُرد، بُرد تا روزها و سالها قبل، واي كه گذر ايام چقدر سريع و زوده، باورم نميشدحالا ديگه احمد در بين ما نيست، احمد خواهرزادة عزيزم!
دایی شهید: سرسختي اش، هميشه آدم رو به خودش جذب ميكرد. زير بار حرفِ زور نميرفت. تو دوراني كه در ارتش خدمت ميكرد و درجه دار نيروي ويژة هوابرد بود، به خاطر همين ويژگي اش و كوتاه نيومدن در مقابل حرف زور، به خرم آباد و بروجرد تبعيد شد و بارها به زندان ارتش افتاد. اما در عين اين سرسختي هميشه خوشرو و خوش برخورد بود و هيچوقت خنده از روي لبهاش محو نميشد.
آخرين جملات احمد سيديان خطاب به مسئولش در حين اعزام به مأموريت
«اگر موفق شدم بهعهد خودم وفا كنم و در اين راه شهيد شدم از قول من به مريم و مسعود سلام برسان و بگو كه تا آخرين نفس در راه آنها استوار خواهم ماند.»
در اواسط سال 64، احمد سيديان حين اجراي قرار با يكي از همرزمان خود، مجاهد شهيد منصور راهي، مورد تهاجم مسلحانة پاسداران قرار گرفت و دستگير شدند. احمد در حاليكه از ناحية پا مجروح شده بود، بلافاصله محاكمه و به اعدام محكوم شد. اما…
خاطره يكي از همبنديهاي شهيد از دوران زندان:
روحية احمد توي زندان خيلي بالا بود و هميشه سعي داشت به بقية هم سلوليهاي خودش هم روحيه بده. هيچوقت خنده از لبهاش محو نميشد و همين باعث كينة بسيار زياد دژخيمان از او ميشد. احمد مسئول گرفتن اخبار بيرون از زندان بود و اخبار رو به تمامي بند ميداد. يه روز پاسداري داخل بند شد و گفت: از اين بند بايد يكنفر كارگر راهرو بشه. هيچكس بلند نشد، جز احمد. بعد از رفتن پاسدار بچه هاي بند به احمد اعتراض كردن و گفتن چرا قبول كردي؟ اين چه كاري بود؟! … احمد گفت: از اين طريق ميتونيم با بقية بچه ها ارتباط برقرار كنيم و خبرها رو به اونها هم برسونيم. بعد از اون هر روز به بهانة كارگري راهرو، اخبار رو بين بچه ها رد و بدل ميكرد. هميشه به اين فكر بود كه با چه كاري ميتونه فضاي زندان رو بشكنه.
دائي شهید: به ساعت نگاه ميكنم. بعد از 30سال، در اوان جواني، عقربه هاي زمان در ايستگاه آخريك زندگي متوقف شدن! يكي از لحظه هاي روزي از روزهاي تابستان سال 67! سالي كه خاطرة سرخش با پركشيدن احمد و احمدها از ميون ما، هيچوقت از يادها پاك نخواهد شد. ماههايي كه خانواده هاي بسياري رو عزادار كرد و سالي كه نام جنايتي عظيم رو به خود گرفت!
جرم! همكاري با سازمان منافقين. فراري دادن همسر و فرزند به خارج از ايران. حكم! اعدام.
موقعي كه در بيدادگاه اتهامات احمد و حكمش خونده شد، در جلسة دادگاه با جسارت و شهامت بهآخوند حاكم شرع و پاسدارا حمله كرد و شعار داد مرگ بر خميني، درود بر رجوي. و جواب پاسدارها هم جز ضرب و شتم وحشيانه چيزي نبود. طوري زدنش كه دندهاش رو شكستن و بعد به اتاق شكنجه بردنش. در اثر شكنجهها بهحال اغما افتاد. و بعد شش ماه در سلول انفرادي بود. چشماش به شدت آسيب ديده بود. دندونها و فكش شكسته بود. بسيار لاغر و ضعيف شده بود. يك وسيله اي شبيه پيچگوشتي توي قفسة سينهاش فرو كرده بودن و اونقدر پشت و كف پاهايش رو شلاق زده بودن كه تا مدتها توان راه رفتن و سر پا ايستادن نداشت. وقتي براي ملاقات خانواده اش يا بازجويي ميرفت دو نفر پاسدار زير بغلش رو ميگرفتن و ميبردنش.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر