بعد از اون اشکم اشک شوق بود. آخه پسری داشتم که قوت قلبم بود. آخه نور چشمهای من، حالا نور چشمهای وطنش هم بود...
لحظاتی با مادر حسین نیاکان
رفته بودم ملاقاتش گفتم:
مادر توروخدا کاری نکن اذیتت کنن من دیگه طاقت ندارم، چشم انتظارتم پسر!
ـ مادر میفهممت، ولی مگه میتونم یاد و خاطره بچههای زندان رو فراموش کنم؟ اونها هم مادر داشتن، مگه نه؟ چطور صحنههای اعدام بچهها رو فراموش کنم؟ چطور صدها و هزاران دمپایی خونینی رو که روی تپههای اوین رها شده بودن، از یاد ببرم؟ اونها رفتن تا ما که موندیم راهشون رو ادامه بدیم.
...
من اشک ریختم، پسرم نهیب زد:
ـ جلوی این مزدورها گریه نکن، دشمن نباید ضعف ما رو ببینه.
بعد از اون اشکم اشک شوق بود. آخه پسری داشتم که قوت قلبم بود. آخه نور چشمهای من، حالا نور چشمهای وطنش هم بود...
حسین نیاکان و زهرا نیاکان دو برادر و خواهر که حالا با بوسه بر طنابهای دار همدیگر را همراهی میکنند.
یکی از زندانیان میگوید: حسین را دیدم در راهروی مرگ سرود آزادی میخواند...
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امیدی آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند
به شوق زندگی، آواز میخواندند
و تا پایان به راه روشن خود با وفا ماندند
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر