هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امید آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند
به شوق زندگی، آواز میخواندند
و تا پایان به راه روشن خود با وفا ماندند
اعدامها از شب ۶ مرداد شروع شد. آن روزها بچهها با روحیهیی بسیار بالا با پاسداران برخورد میکردند. یادم هست یکبار پاسداری با ملیحه اقوامی، که بعداً اعدام شد، به جر و بحث پرداخت و توهین کرد. ملیحه لیوان چای را که در دستش بود بهصورت پاسدار پاشید. پاسدار چیزی نگفت و ما فهمیدیم که چقدر موضعشان پایین است. زیرا چنین عملی در گذشته تنبیهی بسیار سخت را بهدنبال داشت. بههرحال ما از جریانی که بهزودی آغاز میشد، خبر نداشتیم. از بند ما اولین نفری را که صدا زدند زهرا فلاحتی بود. او حکم اعدام داشت، اما اعدامش نکرده بودند تا در یک فرصت مناسب اعدامش کنند. معلوم بود برای چه میبرندش، مثل کوه استوار بود. لباس پوشید، با همهمان خداحافظی کرد و مثل شیر رفت. زهرا را با چند تا از برادرهایی که همین وضعیت را داشتند، همان شب اعدام کردند. فردا شب یکی دیگر را صدا زدند. بچههای تنبیهی را هم که از گوهردشت آورده بودند، بردند. مثلاً آنها را برای بازجویی صدا کردند. اما کمکم بو برده بودیم که خبرهایی در راه است. بچهها موقع خداحافظی دو دست لباس رویهم میپوشیدند و به شوخی و جدی «خداحافظی آخر» را میکردند و میرفتند. دیگر هم هیچکس از آنها خبری نداشت و نمیدانست چه بر سرشان آمده.
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امید آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند
به شوق زندگی، آواز میخواندند
و تا پایان به راه روشن خود با وفا ماندند
اعدامها از شب ۶ مرداد شروع شد. آن روزها بچهها با روحیهیی بسیار بالا با پاسداران برخورد میکردند. یادم هست یکبار پاسداری با ملیحه اقوامی، که بعداً اعدام شد، به جر و بحث پرداخت و توهین کرد. ملیحه لیوان چای را که در دستش بود بهصورت پاسدار پاشید. پاسدار چیزی نگفت و ما فهمیدیم که چقدر موضعشان پایین است. زیرا چنین عملی در گذشته تنبیهی بسیار سخت را بهدنبال داشت. بههرحال ما از جریانی که بهزودی آغاز میشد، خبر نداشتیم. از بند ما اولین نفری را که صدا زدند زهرا فلاحتی بود. او حکم اعدام داشت، اما اعدامش نکرده بودند تا در یک فرصت مناسب اعدامش کنند. معلوم بود برای چه میبرندش، مثل کوه استوار بود. لباس پوشید، با همهمان خداحافظی کرد و مثل شیر رفت. زهرا را با چند تا از برادرهایی که همین وضعیت را داشتند، همان شب اعدام کردند. فردا شب یکی دیگر را صدا زدند. بچههای تنبیهی را هم که از گوهردشت آورده بودند، بردند. مثلاً آنها را برای بازجویی صدا کردند. اما کمکم بو برده بودیم که خبرهایی در راه است. بچهها موقع خداحافظی دو دست لباس رویهم میپوشیدند و به شوخی و جدی «خداحافظی آخر» را میکردند و میرفتند. دیگر هم هیچکس از آنها خبری نداشت و نمیدانست چه بر سرشان آمده.
روز ۱۳ مرداد بود که سر و کله مجتبی حلوایی، معاون انتظامی زندان، پیدا شد. به تکتک سلولها سر زد و ما را به اتاق بزرگتری منتقل کرد. آنجا بچههای بیشتری را دیدیم و فهمیدیم که قبلاز ما حدود ۱۵ نفر دیگر بودهاند. ما را هم به دادگاه بردند.
ما سه نفر بودیم که برای بازجویی صدایمان کردند. به همان صورت از بچهها خداحافظی کردیم و راه افتادیم رفتیم. ما را با چشمبند بردند ساختمان۲۰۹. پشت در اتاقی نگاهمان داشتند، یکی یکی بردنمان تو. بالاخره من را هم به اتاق دادگاه بردند. اتاقی که پر از پرونده بود. دستهدسته آنها را روی میز چیده بودند. دور میز هم آخوند نیری، رئیسی، اشراقی، زمانی، یک بازجوی اطلاعاتی و چند نفر دیگر نشسته بودند. بازجویی و محاکمهام بیشاز چنددقیقه طول نکشید.
آخوند ری شهری، که آن زمان وزیر اطلاعات بود، هم حضور داشت. در دادگاه چند نفر از بچهها را، که بعداً فهمیدم اعدام شدهاند، دیدم اما نتوانستیم با هم صحبت کنیم. من صف برادران و خواهران را که هر کدام چشمبندی برچشمداشتند، دیدم. مجتبی حلوایی آمد و نام و نام خانوادگی و علت دستگیری تکتک ما را پرسید. از عجلهیی که داشت معلوم بود سرشان خیلی شلوغ است. یک چیزی که خیلی روشن بود، این بود که بدانند ما مجاهدین را به چه نامی مینامیم. کسی که اسم مجاهد را میآورد دیگر تمام بود، یعنی حکمش اعدام بود. همه بچههایی که رفتند با این اسم رفتند، با اسم مجاهد رفتند. از اتاق بیرونم کردند و کاغذ سفیدی به دستم دادند. صدای پاسداری را که با پاسدار دیگری صحبت میکرد شنیدم. درباره انبوه خواهران در صف توی راهرو حرف میزد. گفت این سری را باید به ”گوهردشت“ ببرند. بعدها فهمیدیم که منظور از گوهردشت همان اعدام بوده است. ما را به سلول بردند. همان شب صدای باز و بسته شدن درهای سلول از خواب بیدارمان کرد. بچهها را به ”گوهردشت“ میبردند. فردا صبح بند خلوت شده بود. چند سلول را چک کردم، خالی بودند. در یکی از آنها، یکنفر فقط گفت: ”اعدامشان کردند“.
روزهای بعد کسان دیگری را آوردند و بردند. یکیشان اشرف فدایی بود. او از سال۶۰ یعنی زمان دانشآموزیش در زندان بود. حکمش در مردادماه تمام میشد. بایستی همان روزها آزادش میکردند. خودش میگفت من را آزاد نمیکنند. حتماً هم خیلی برای خانوادهام سخت است. قبل از رفتن به دادگاه گفت: ”اگر امسال آزاد نشوم مادرم دیوانه میشود، ولی من از سازمان دفاع خواهم کرد، من با اسم مجاهد میروم“. رفت و اعدامش کردند.
فرحناز ظرفچی یکی دیگر از زندانیان سال۶۰ بود. مدتها بود حکمش تمام شده بود. چون مصاحبه را قبول نمیکرد آزادش نمیکردند. او را هم بردند و دیگر برنگشت. آزاده طبیب یکی دیگر بود، با خواهرش در یک سلول بودیم. خود آزاده را از قبل میشناختم. سال۶۰ دستگیر و سال ۶۱ آزاد شده بود. سال۶۲ برای بار دوم دستگیر شد و گویا حکمش در سال۶۸ تمام میشد. در دوران بازجویی مقاومت زیادی کرده بود. پاهایش بر اثر ضربات کابل گوشت اضافی آورده بود، یک سند انکارناپذیر جنایات خمینی، بهخاطر شکنجهها بیماریهای متعددی داشت. در واقع این یک شهید زنده بود. خواهرش به ملاقات رفت و وقتی برگشت گفت: «وسائل آزاده را به مادرم دادهاند». معنای این کار مشخص بود. تردید ندارم که او را بهخاطر وضعیت پاهایش اعدام کردند تا سندی از جنایاتشان را از بین ببرند. شکر محمدزاده و زهرا بیژنیار هم از تنبیهیهای گوهردشت بودند. آنقدر پرشور که پاسدارها بهراستی از آنها میترسیدند.
منصوره مصلحی، محبوبه حاجعلی، سهیلا محمد رحیمی و فروغ (که نام خانوادگیش را فراموش کردهام) از جمله کسانی بودند که پساز پایان دوران محکومیتشان آزاد شده بودند. درجریان پیوستنشان به ارتش آزادیبخش دوباره دستگیر شده بودند، آنها را هم اعدام کردند. همگی آنها بهخصوص سهیلا و فروغ بهصورت علنی از سازمان دفاع میکردند. یکی از بچههایی را هم که در واحد مسکونی دیوانه شده بود و او را به امینآباد فرستاده بودند، برای اعدام آوردند. وضع دردناک و فجیعی داشت. تمام لباسها، مو و بدنش پر از شپش بود. موهایش را از ته تراشیده بودند. چون اتاق ما نزدیک اتاق پاسدارها بود از ترس اینکه مبادا شپش به اتاق آنها هم سرایت کند، ماده ضدعفونی دادند تا به اتاقمان بزنیم. اعدامها همچنان ادامه داشت. ملیحه اقوامی، مژگان سربی، مهین قریشی، منیره عابدینی، منیره رجوی، شورانگیز کریمیان، بیبی همدم عظیمی، پروین حائری، مریم تواناییان فرد، مریم ساغری، فضیلت علامه، زهره عینالیقین، فرشته حمیدی و اعظم طاقدره از جمله آنان بودند.
وضعیت آنهایی که هنوز تیرباران نشده بودند، بسیار بدتر از گذشته شده بود. در شرایطی که زندانیان هر لحظه احتمال اعدام خود را میدادند، پاسداران رذل زندانیان را آسوده نمیگذاشتند. برای نمونه، پاسداری به بهانه آب دادن، خود را به خواهری نزدیک کرد و وقتی با واکنش جانانه او روبهرو شد، قهقهه سر داد و رفت. چند دقیقه بعد، پاسدار دیگری ناگهان در یکی از سلولها را باز کرد و بهصورتی کاملاً غیرعادی بهسمت خواهری که در آنجا بود، رفت. سر و صدای خواهر، همه را خبر کرد. چنین صحنههایی در طول روز چند بار تکرار میشد.
در عصر یکی از روزهای مهر یا آبان بود که صدای یک انفجار مهیب از محوطه زندان توجه همه ما را جلب کرد. پساز این واقعه، پاسدارها فوراً ما را به داخل بند فرستادند. بعدها شنیدیم دژخیمان رژیم که از اعدام چندنفره بچهها خسته شده بودند، باقیمانده بچهها را در یک محل جمع کرده و یک ماده انفجاری را درمیان آنها منفجر کردند. آن روز از این شهیدان جز مشتی خاکستر چیزی برجا نماند. اما امروز یاد و آوازهشان در دورترین نقاط ایران اسیر به گوش مردم میرسد، آنها وجدان شورشی مردمشان شدهاند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
0 نظرات:
ارسال یک نظر